
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,335 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,549 |
ننهبُزی در چاه | ||
پوپک | ||
دوره 26، شماره 306، دی 1398، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.70569 | ||
تاریخ دریافت: 18 مرداد 1400، تاریخ پذیرش: 18 مرداد 1400 | ||
اصل مقاله | ||
ننهبُزی در چاه حسین مجاهد گلهی بزهای کوهی داخل دشت سبز راه افتاد. گرد و خاک بلند شد. ننهبزی سرفههایش بیشتر شد. راهش را کج کرد و از گله جدا شد. چشمهای ننهبزی سوخت. چندتا عطسه پشت سر هم کرد و چشمهایش را بست. ننهبزی چاه را ندید و داخل چاه خشک شده افتاد. وقتی بزهای کوهی ایستادند، بزغاله گفت: «ننهبزی کجاست؟» و بالا پرید تا از بین علفهای بلند، ننهبزی را پیدا کند. بزهای کوهی به سمت دشت برگشتند. صدای ننهبزی را از داخل چاه شنیدند. بزغاله بالای چاه ایستاد و با گریه گفت: «من هم میخواهم بیایم پیش شما.» ننهبزی گفت: «نه. شما بروید تا گرگها نیامدند.» بز خاکستری گفت: «اگر جوانتر بودی، میتوانستی از چاه بیرون بیایی.» بزهای دیگر سرشان را تکان دادند. بزغاله گفت: «یعنی نمیشود هیچ کاری کرد؟» بز خاکستری سرش را پایین انداخت و گفت: «هیچ امیدی نیست. خودم صدای زوزهی گرگها را شنیدم.» رئیس گله جلو آمد و گفت: «ننهبزی من الآن باید گله را به یک جای امن ببرم. امشب برای کمک میآیم.» ننهبزی گفت: «هم جوانم، هم فکرم کار میکند. شما فقط باید یک کمک به من بکنید.» بزها سرشان را به سمت چاه خم کردند و گفتند: «هر کمکی بخواهی، قبول است.» و سمهایشان را به زمین کوبیدند. ننهبزی گفت: «پشتتان را به چاه کنید و یکی یکی با سُمهایتان داخل چاه خاک بریزید.» بزغاله گریه کرد و گفت: «من نمیگذارم کسی روی شما خاک بریزد.» ننهبزی گفت: «هر کاری گفتم بکنید. پشت سرتان را هم نگاه نکنید.» رئیس گله، بزغاله را با شاخهایش روی پشتش انداخت و بُرد. بزها در حالی که اشک میریختند، هر کدام مقداری خاک داخل چاه ریختند و به سمت کوه حرکت کردند. هنوز به دامنهی کوه نرسیده بودند که صدای ننهبزی را شنیدند. بزغاله به سمت دشت دوید. ننهبزی که دهانش پر از علفهای تازه بود، گفت: «آخرش توانستم بپرم.» بزغاله خندید و گفت: «چهطوری توانستید بیرون بیایید؟» همهی بزها دور ننهبزی جمع شدند. بزها چند تا گل آوردند و روی سرِ ننهبزی گذاشتند. ننهبزی گفت: «هر بار که روی من خاک میریختید، من خودم را تکان میدادم تا خاکها زیر پایم جمع شود و بالاتر بیایم و از چاه بیرون بپرم.» گلهی بزهای کوهی به سمت کوه راه افتاد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |