تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,783 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
تو دیگر بچه نیستی! | ||
پوپک | ||
دوره 26، شماره 307، بهمن 1398، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: نامه های من و مادربزرگم | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2020.70600 | ||
تاریخ دریافت: 20 مرداد 1400، تاریخ پذیرش: 20 مرداد 1400 | ||
اصل مقاله | ||
نامههای من و مادربزرگم 11 تو دیگر بچه نیستی! مجید ملامحمدی پسرها حیاط خانه را روی سرشان گذاشته بودند. هر کدام به طرفی میدویدند و با شوق، سروصدا میکردند. آنها دوباره دور هم جمع شدند و قرار تازهای گذاشتند: «قایم باشکبازی!» همگی بالا پریدند و آمادهی بازی شدند. عاطفه هم در میان بچهها بود. او به همراه برادرها و پسرخالهاش بازی میکرد. یکی از بچهها چشم گذاشت. همه گرم بازی شدند. بچهها از شوق بازی، یکریز میدویدند؛ بی آنکه احساس خستگی کنند. عاطفه هم خوشحال بود. ناگهان صدای پُر مهر امام خمینی به طرف عاطفه رفت: «عاطفهجان!» عاطفه فوری پیش امام رفت. امام با مهربانی گفت: «شما هیچ تفاوتی با خواهرتان ندارید. مگر او با پسرها بازی میکند که شما با پسرها بازی میکنید؟» عاطفه برگشت و به پسرها خیره شد. بعد به پدربزرگ لبخند زد و پیشِ او ماند. بعد هر دو گرم صحبت شدند... مادربزرگ خوبم! چند روز پیش این داستان را بابا از زندگی امام خمینی برایم تعریف کرد. او به من میگوید: «تو دیگر بچه نیستی و بالغ شدهای.» یعنی نماز و روزه بر من واجب است. پس دیگر نباید با پسرها بازی کنم. لطفاً به من بگویید وقتی شما کودک بودید همبازیهایتان دخترها بودند یا با پسرها هم بازی میکردید؟! فدایتان، سارا سلام نوهی گلم! چه داستان قشنگی برایم تعریف کردی. واقعاً که نمرهی اخلاق و داناییات بیست است. هر بار یادت افتاد و بلد بودی، قصههای دیگری هم از زندگی آقا برایم بنویس. راستش را بخواهی، آقاجانم به این چیزها خیلی اهمیت میداد. به همین خاطر وقتی ما به سن بلوغ یا تکلیف رسیدیم، دیگر با پسرها بازی نکردیم. یک بار آقاجان من را به خاطر اصرار زیادم، به گندمزار برد. فصل گندمچینی و خرمنکوبی بود. من نُه سال داشتم. در آنجا عبدالله و یدالله، پسرهای عمهام هم همراه بابایشان بودند. عبدالله دهساله بود و یدالله کمی کوچکتر. آقاجان تا آنها را دید به من گفت: «تو نباید با آن دو بازی کنی. همین جا کنار وسایل و کتری و قوری بنشین و برای ما صبحانه را آماده کن؛ البته اگر خواستی توی گندمزار هم برو.» عبدالله و یدالله اول مشغول کمک کردن به پدرشان شدند. بعد هم رفتند بازی. من ناراحت بودم که چرا توی بازی آنها نیستم. فقط توی گندمزار پرسه میزدم و دنبال بلدرچینها میدویدم. شب که شد. آقاجان من را سوار الاغش کرد و خودش جلوتر، افسار آن را گرفت و پیاده راه افتاد. او در راه برایم حرفهای قشنگی از زندگی حضرت زهراB زد. مثلاً گفت: «حضرت زهراB حتی در کودکی با حجاب بودند. هیچوقت به جمع مردان نامحرم نمیرفتند. تو حالا برای خودت یک خانم شدهای یک خانم مؤمن و با خدا. پس باید همیشه حجاب و شخصیت خودت را حفظ کنی و الگویت حضرت زهراB باشد، تا بزرگتر که شدی بچههای خوبی تربیت کنی.» خدا را شکر که بچههای من خیلی خوب و پاک هستند. حرفهای آقاجان همیشه برای من درسهای خوبی داشت. خدا رحمتش کند! مادربزرگت، فخرالسادات | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 61 |