تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,076 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,024 |
قصهای برای «یکی نبود» | ||
پوپک | ||
دوره 27، اردیبهشت310-سال1399، اردیبهشت 1399، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2020.70723 | ||
تاریخ دریافت: 02 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 02 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان قصهای برای «یکی نبود» عبدالرضا صمدی خالهپیرزن چای و بعد شامش را خورد. آتش اجاق را روشن کرد. کنار اجاق نشست و گفت: «هنوز که زوده بخوابم. شب هم بلنده. حالا چه کار کنم؟» خالهپیرزن دور و بر را نگاه کرد و گفت: «بهتره بافتنی ببافم؛ اما نه. از صبح بافتنی بافتم. خسته شدم.» خالهپیرزن فکر کرد که غیر از بافتن چه کار میتواند بکند. او احساس کرد چند کلمه توی دلش راه میروند و دلش را قلقلک میدهند. کمی بعد کلمههای توی دل خالهپیرزن بیشتر و بیشتر شدند. آنقدر که دل خالهپیرزن پر از کلمه شد. خالهپیرزن دید که دوست دارد حرف بزند. چیزی بگوید؛ اما به خودش خندید و گفت: «برای کی حرف بزنم؟ برای خودم!» باز هم کلمههای توی دل خالهپیرزن بیشتر و بیشتر شدند و هی به دهان و زبان خاله نزدیک میشدند. کمی گذشت. خالهپیرزن دوست داشت قصه بگوید. باز با خودش گفت: «برای کی قصه بگویم؟ برای خودم! خندهداره. آدم برای خودش قصه بگوید.» اما خالهپیرزن چارهای نداشت، باید قصه میگفت؛ چون کلمههای توی دلش خیلی خیلی زیاد شده بود. خالهپیرزن فکر کرد که برای چه کسی قصه بگوید که یک دفعه دهان خالهپیرزن باز شد. او گفت: «آی قصه، قصه، قصه، نون و پنیر و پسته.» خالهپیرزن میخواست قصه را شروع کند که دید در میزنند. او زود از جایش بلند شد و رفت در را باز کرد. کی پشت در بود؟ خانمکلاغه و چندتا از کلاغکهایش. آنها آمده بودند تا هم قصهی خالهپیرزن را گوش کنند و هم آخر قصه نون و پنیر بخورند. خالهپیرزن خوشحال شد و گفت: «بفرمایید، خوش آمدید!» در را بست. سر جایش نشست تا قصه را شروع کند. خالهپیرزن گفت: «یکی بود، یکی نبود.» که دید باز در میزنند. خالهپیرزن رفت پشت در و گفت: «کیه، کیه در میزنه؟» «یکی بود» گفت: «منم. آمدم قصه گوش کنم. اگر قصهات خوب بود آن را برای یکی نبود. تعریف کنم.» خالهپیرزن بیشتر خوشحال شد. در باز کرد. «یکی بود» آمد توی خانه و کنار اجاق نشست. خالهپیرزن قصهای را که توی دلش بود برای خانمکلاغ، کلاغکها و «یکی بود» تعریف کرد. قصه که تمام شد. «یکی بود» گفت: «چه قصهی قشنگی. فردا که یکی نبود را دیدم حتماً قصه را برایش تعریف میکنم.» خانمکلاغه و کلاغکها هم گفتند: «چه قصهی قشنگی بود.» موقع رفتن، خالهپیرزن کمی نان و پنیر داد دست خانمکلاغه و کلاغکها و گفت: «بفرمایید نوشجانتان!»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 55 |