تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,953 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,145 |
ای کاش خانم میرزایی زنده باشد | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 356، آبان 1398، صفحه 4-4 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70772 | ||
تاریخ دریافت: 08 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 08 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
سرمقاله ای کاش خانم میرزایی زنده باشد
(به مناسبت بیستوچهارم آبان، روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار) زیتا ملکی نصف کلاس اول را توی یک مدرسه گذراندم و شاگرد اول کلاس بودم. خانم میرزایی دوستم داشت. نوازشم میکرد. نمرههای بیست کلاسش همه مال من بود و من دختر قشنگش بودم! میدانید زحمت زیادی دارد تا یک معلم، آدم را «دختر قشنگم» صدا بزند. باید ده تا «بیست» گرفته باشی، سرمشقهایت کامل بوده باشد، تکالیفت را خوشخط تحویل داده باشی تا بشوی دختر قشنگ معلمت! اما نیمهی دوم سال فهمیدیم باید از خانه و مدرسه و محلهیمان دل بکنیم. مادرم دستم را گرفت و گفت: «مدرسهی بهتر!» مگر کلاسی بهتر از کلاس خانم میرزایی میتوانست وجود داشته باشد! تمام علاقهام به دیکتههایی بود که بیست را توی یک دایرهی گنده میگرفتم. خانم میرزایی دست مهربانی بود که سرم را نوازش میکرد و میگفت آفرین و حالا داشتم ازش جدا میشدم. جفتمان گریه کردیم؛ هم من و هم خانم میرزایی. طوری بغلش کرده بودم که کسی نمیتوانست جدایمان کند. من طاقت هیچ جداییای را نداشتم مخصوصاً از نوع جدا شدن از خانم میرزایی... حیف... خانم میرزایی در کنار سفارشهای لازم و هدیههای همیشگی مثل پاککن خوشبو و دفتر سیمی و مدادگلی، یک هدیهی دیگر هم برایم داشت. کتابی با جلد نارنجی و عنوانی که هنوز نمیتوانستم درست بخوانمش؛ اما بعدها یاد گرفتم که بخوانم: «از درخت تا میز!» آن موقعها من هنوز «ز»، «م» و «ی» را یاد نگرفته بودم و به کلمههای ناشناختهی کتاب نگاه میکردم. خانم میرزایی برایم اول کتاب را نوشته بود. بعد صدایم زد و گفت: «مهمترین کار بعد از تمام کردن کلاس اول، خواندن کتاب است. توی دنیا هیچ کاری مهمتر از این نیست! یادت باشد.» من از آن مدرسه جدا شدم، به مدرسهی دیگری رفتم که معلم عبوسی داشت که حال و حوصلهی هدیه خریدن و تشویق کردن و نوازش کردن و دیگران را دختر قشنگم صدا زدن و لبخندهای اول صبح را نداشت. خانم سعیدپور معلم بعدی من بود که وقتی ما هنوز درسمان به میز نرسیده بود، من را توی امتحان املای کلاس شرکت داد و من پایینترین نمرهی تمام عمرم را گرفتم. نمرههای بیست خانم سعیدپور توی یک قوی بزرگ شاداب مینشستند و نمرههای بد خانم سعیدپور میان زمین و هوا معلق بودند. اولین نمرهام از خانم سعیدپور همچین نمرهای بود. جلسهی بعد کتاب خانم میرزایی را بردم و به خانم سعیدپور نشان دادم و گفتم: «من هنوز نمیتوانم نوشتهی کتابی را که معلم عزیزم بهم هدیه داده کامل بخوانم، چه برسد به دیکتهی شما که پر از کلمهها و حروف ناشناخته است!» خانم سعیدپور کتاب را انداخت روی میز و گفت: «حرف نباشد!» بعد با اخم ادامه داد: «کتاب خواندن کار بیهودهای است، وقتی نتوانی دو کلمه درست توی دیکته بنویسی.» من اما کلاس اول را تمام کردم بدون اینکه به حرفهای خانم سعیدپور اعتنا کنم. معلم کلاس اول من برای همیشه خانم میرزایی ماند و به خاطر او عشق به کتاب خواندن توی دلم جوانه زد. ای کاش که خانم میرزایی زنده باشد و یک عالمه آدم دیگر را مثل من عاشق خواندن کند. بعد از تمام شدن مدرسه از مادرم هیچ اسباببازیای نخواستم. به جایش، با همدیگر به کتابفروشی رفتیم و کتاب «سوهو و اسب سفید» را خریدیم. بعد کتابهای بیشتری سروکلهیشان پیدا و دل بستگیام به کتابها روز به روز بیشتر شد. تا جایی که کلاس دوم دلم خواست من هم کتاب بنویسم. کتابی که مال خودِ خودم باشد و توی نوشتنش با کسی شریک نباشم. اینطوری بود که شروع کردم به نوشتن و بیشتر خواندن. کلاس سوم را که تمام کردم هر چند مادرم خیلی خوشحال نبود؛ اما بهش گفتم دلم میخواهد یکی از کتابهایش را بخوانم و او میدانست کدام کتاب را میگویم، «ناتور دشت» اثر «سلینجر» که بعدها نویسندهی محبوبم شد. من کلاس سوم بودم؛ اما یکهو تبدیل به نوجوانی شدم که اسمش «هولدن» بود و از مدرسه اخراج شده بود و میخواست خودش را به خانه برساند. سر راه هم ماجراهایی اتفاق افتاد که هولدن را سردرگم کند و به فکر فرو ببرد! هر چند هولدن برایم تازه و عجیب غریب بود؛ اما خیلی زود توی خوابهایم همه من را هولدن صدا زدند. هولدنی که نمرههای پایین میگرفت و لابد توی بچگی خانم میرزاییای نداشت که او را پسر قشنگم صدا بزند، به او امیدواری بدهد، بهش کتابی را هدیه بدهد که او را با دنیای خواندن آشتی دهد. زمان گذشت و حالا کلاس چهارم بودم. این دفعه سراغ کتاب «هوشمندان سیّارهی اوراک» رفته بودم و شده بودم صبایی که به فضا رفته بود. چهقدر حیاط خانهی صبا اینها را تصور کرده بودم. چهقدر شبها بیرون رفته بودم که «هوشمندان سیّارهی اوراک» را ببینم که دنبالم آمدهاند کرهی زمین و میخواهند من را به عنوان یک نمونهی تحقیقاتی با خودشان به سرزمین جدیدی ببرند. چهقدر دلم خواسته بود سر راه رفتن به فضا، به شاهزادهکوچولو سر بزنم و احوال گلش را بپرسم. و بعد کلاس پنجم بودم که دل داده بودم به شعرهای نو و داستانهای «کرمان و کودکیها». دل داه بودم به قصههای خوب برای بچههای خوب و داستانهای ساده شدهی کلیله و دمنه. چهقدر ظهرهای زیادی همه توی خانه خوابیده بودند و من زیر باد کولر کتاب خوانده بودم و کیف کرده بودم. توی چاه افتاده بودم. توی راه مانده بودم. ظرفهای ترشی مادربزرگم را شکسته بودم و ترسیده بودم و چهقدر پری کوچک غمگینی شده بودم که در اقیانوسی مسکن داشت... در تمام سالهایی که من هر روز بیشتر عاشق خواندن میشدم و اندازهی کتابخانهام هر لحظه بزرگتر میشد، تصویر یک نفر توی ذهنم بود: خانم میرزایی. با مانتوی قهوهای گشاد و صورت گرد و چشمهای همیشه خندان؛ که بهم گفته بود کتاب خواندن خیلی مهم است و من دلم خواسته بود تمام حواسم را جمع کنم که مبادا یک روز این جمله را یادم برود. من با خانم میرزایی و مهربانیاش و عشقش به داستان و کتاب شاگرد اول بودم؛ اما بعدتر گیر اخمهای معلمی دیگر افتادم و شاگرد آخر شدم. قوهای خانم سعیدپور، بیستهای خانم سعیدپور هیچ وقت مال من نشد. هیچ وقت برایش شاگرد اولی که دفتر خانم سعیدپور را فقط او حق داشت حمل کند و بیاورد و ببرد، نشدم. اگر از من میپرسیدند اسم معلم کلاس اولت را بگو هیچ وقت جواب ندادم خانم سعیدپور؛ اما در عوض تمام این سالها به یاد معلمی بودم که توی دلم عشق به خواندن را کاشت. بعد گلها روییدند و من شدم شازدهکوچولویی که تمام دنیا یک طرف بود و گلش یک طرف! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 46 |