تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,329 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,030,492 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,725,780 |
چهار پرندهای که دوباره زنده شدند | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 356، آبان 1398، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70773 | ||
تاریخ دریافت: 08 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 08 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی چهار پرندهای که دوباره زنده شدند حامد جلالی همه میدانند که من زیباترین پرندهی دنیا هستم؛ شاید هم زیباترین موجود دنیا. وقتی توی جنگل راه میروم همه خشکشان میزند و من را نگاه میکنند. بالهایم را باز میکنم و طوری قدم میزنم که همه ببینند. صداهایشان را میشنوم که توی گوش هم پچپچ میکنند. - چهقدر زیباست! - پرهایش را ببینید، چه رنگهای قشنگی دارد! - خوش به حالش، کاش من هم اینقدر زیبا بودم! یک روز که مثل همیشه توی جنگل داشتم قدم میزدم و خودم را به همه نشان میدادم، کلاغی نشست روی شاخهی درخت و گفت: «طاووسجان! کجایی آخر؟ همهی جنگل را دنبالت گشتم.» خندیدم و گفتم: «کافی بود از بقیه سؤال کنی، آنوقت به تو میگفتند که زیباترین پرندهی دنیا اینجاست.» کلاغ با آن صدای «قار قار» گوشخراشش داد زد: «ای بابا، تو هم وقت گیر آوردیها، زود بیا که باید جایی برویم.» اعتنایی نکردم و باز قدم زدم که کلاغ پر زد و آمد کنارم نشست و گفت: «زود باش، بتشکن من را مأمور کرده است تا خروس و کبوتر و تو را پیشش ببرم.» تعجب کردم و گفتم: «من را با این پرندهها چه کار؟ من زیباترین هستم و باید تنهای تنها به جایی دعوت شوم. برو به بتشکن بگو اگر تنها دعوتم کند میآیم!» کلاغ مثل همیشه خیلی مسخره قدم زد، نزدیکم شد و با عصبانیت گفت: «اگر به من بود که اصلاً با پرندهی خودخواهی مثل تو حرف هم نمیزدم؛ اما دستور بتشکن است و باید برویم، زود باش!» دلم میخواست جوابش را ندهم و به خاطر این بیادبیاش با او قهر کنم؛ اما میدانستم که راست میگوید و نمیشد روی حرف بتشکن هم حرف زد. برای همین بالهایم را جمع کردم و آمادهی پرواز شدم. همین وقت روباهی به ما نزدیک شد که هر دو روی شاخهی درخت سپیداری پریدیم. روباه تا پای درخت آمد و خندید و گفت: «زیباترین پرندهی دنیا! تو زیباترین کاکل را روی سرت داری و از کاکل شانهبهسر هم زیباتر است! من عاشق آن چشمهای قشنگت هستم و وقتی آواز میخوانی دوست دارم بنشینم و فقط گوش کنم و نگاهت کنم. حالا هم آمدهام تا نگاهت کنم. بیا بنشین روی این بوتهی زیبا و برایم آواز بخوان.» از حرفهایش خیلی خوشم آمد و گفتم: «الآن میآیم.» همین که خواستم پرواز کنم و بروم روی بوتهای که کنار روباه بود، کلاغ، بالم را با منقارش گرفت و همانطور که من را گرفته بود، گفت: «تو چهقدر سادهای! پایین نرو! میخواهد تو را بخورد!» ترسیدم و فکر کردم نکند کلاغ راست بگوید؛ برای همین به روباه گفتم: «همین جا مینشینم روی شاخه تا مرا خوب ببینی.» کلاغ داد زد: «ای بابا! ول کن، بیا برویم. میخواهد حواست را پرت کند تا سر فرصت ما را بخورد.» روباه بلند بلند خندید و گفت: «ای پرندهی بیعقل، تو تا حالا کجا شنیدهای روباهی به این زیبایی، پرندهی سیاه و به درد نخوری مثل تو را بخورد؟» کلاغ جوابی نداد و پر زد و از روی شاخه بلند شد و من هم که به روباه شک کرده بودم، پر زدم و دنبال کلاغ رفتم. روباه هم از بین درختها دنبالمان میدوید. به کلاغ گفتم: «تو میدانی با ما چهکار دارد؟» کلاغ همینطور که با سرعت بال میزد، گفت: «گفتم که میخواهد ما را بخورد. مگر نشنیدهای روباهها چهقدر حیلهگرند، از تو تعریف میکند تا تو را بکشاند پایین درخت و کارت را بسازد.» گفتم: «کلاغجان! این را که یکبار دیگر هم گفتی؛ منظورم بتشکن است، نمیدانی با ما چهکار دارد؟» کلاغ خندید و گفت: «دقیقاً نمیدانم! من کنار رودخانه بودم که دیدم بتشکن نزدیک شد تا آب بخورد. گاوی مرده بود و لب رودخانه افتاده بود. نصف بدنش توی آب بود و نصف دیگرش بیرون. حیوانات خشکی نصف بیرون از آبش را و حیوانات توی آب، نصف توی آبش را میخوردند. بعد بتشکن نشست به فکر کردن. بعد از چند دقیقه به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا، اگر جای این حیوان، آدمیزاد بود، حیوانات او را میخوردند و گوشتش توی شکم حیوانات میرفت، آن وقت روز قیامت چهطور میتوانستی او را دوباره زنده کنی؟» بعد انگار از آسمان صدایی با او حرف زد. همینطور که بال میزدم تا از کلاغ عقب نمانم، پرسیدم: «خب آن صدا چه گفت؟» کلاغ سرش را برگرداند، نگاهم کرد و گفت: «من چه میدانم، آن صدا را فقط بتشکن میشنود، خب او پیامبر خداست.» روباه که معلوم بود داشت صدای ما را میشنید، داد زد: «من میدانم چه گفت.» به نفس نفس افتاده بودم و از کلاغ خواستم روی شاخهی درختی بنشینیم تا خستگی در کنیم. روی شاخهی صنوبری بزرگ نشستیم و از روباه پرسیدم: «خب چه گفت؟» کلاغ داد زد: «تو چهقدر سادهای! اصلاً روباه آنجا نبود که شنیده باشد.» روباه خندید و گفت: «من هم گوشهای قایم شده بودم و همه چیز را شنیدم.» کلاغ گفت: «دروغ میگوید، همهی اینها نقشه است، او فقط به فکر خوردن توست.» روباه سرش را برگرداند و گفت: «من را بگو که میخواستم شما را نجات بدهم، اگر نمیخواهید، میروم.» و راهش را کشید تا برود. داد زدم: «نه، نرو.» بعد رو کردم به کلاغ و گفتم: «تو مگر قرار نبود کبوتر و خروس را هم ببری پیش بتشکن، خب برو به کارت برس.» بعد به روباه گفتم: «خواهش میکنم بگو چی شنیدی!» روباه خوشحال شد و برگشت پای درخت و گفت: «بیا پایین تا درِ گوشت بگویم.» حواسم نبود و پر زدم که پایین بروم که کلاغ باز داد زد و به من هشدار داد که روباه میخواهد من را بخورد. از همان روی درخت گفتم: «کلاغ غریبه نیست، بگو، از همینجا میشنوم.» روباه سرش را تکان داد و گفت: «ابراهیم وقتی آن گاو را دیده، دلش خواسته آدمی را بکشد و بعد خدا برایش زندهاش کند، بعد فکر کرده که نمیشود آدمی را بکشد، پس بهترین راه این است که پرندهها را بکشد. شما اگر دوباره زنده نشوید هم برایش مهم نیست.» همینطور نگاهش کردم، چیز زیادی از حرفهایش نفهمیدم؛ اما معلوم بود دروغ میگوید. بتشکن، پیامبر خداست و دلش هوس نمیکند آدمی را بکشد. روباه که فهمید من درست نفهمیدم منظورش چیست، داد زد: «ابراهیم میخواهد شما را بکشد تا ببیند دوباره زنده میشوید یا نه؟ حیف تو به این خوشمزگی نیست که به دست یک انسان بمیری؟ بیا پایین تا برایت بقیهی ماجرا را تعریف کنم.» کلاغ گفت: «طاووسجان، من کبوتر و خروس را پیش بتشکن بردم؛ فقط تو ماندهای، زود باش، تازه خودم هم باید با شما بیایم، با من هم کار دارد، اگر میخواست ما را بکشد که خودم هم نمیآمدم.» از برق چشمهای روباه و حرفهایش فهمیدم که برایم نقشهای دارد؛ اما حرفهایش دربارهی بتشکن هم مرا ترساند. با خودم گفتم که بتشکن پیامبر خداست، بعید است بخواهد ما را بکشد. برای همین با کلاغ پرواز کردیم و اینبار سریعتر بال زدیم تا روباه دیگر نتواند دنبالمان بیاید. پیش بتشکن رسیدیم. کبوتر و خروس هم آنجا بودند. کنار دست ابراهیم چاقو و چند سنگ بزرگ بود. ترسیدم. عقب عقب رفتم. کبوتر گفت: «نترس، این یک امتحان است.» داد زدم: «چه امتحانی؟ خب چرا برای امتحانش میخواهد ما را بکشد؟» بعد رو کردم به کلاغ و گفتم: «دیدی حرفهای روباه راست بود.» کلاغ خندید و گفت: «روباه میخواست تو را بخورد، به دست پیامبر خدا کشته شوی بهتر است یا بروی توی شکم روباه؟» با ترس گفتم: «اصلاً چرا باید کشته شوم؟» خروس گلویی تازه کرد و «قوقولی قوقو»یی خواند و گفت: «ببین جانم، اینطور که من فهمیدم، بتشکن ما را سر میبرد، بعد با آن سنگها تکه تکه میکند و بعد گوشتهای له شدهیمان را با هم مخلوط میکند. چهار قسمت میشویم. هر قسمت از گوشتهای مخلوط شده را روی یک کوه میگذارد. بعد از طرف خدا دستور میآید که ما دوباره زنده شویم.» داد زدم: «اگر نشدیم چه؟» کلاغ گفت: «تو آنقدر به زیبایی خودت مغرور شدهای که یادت رفته خدا هر کاری را بخواهد میتواند انجام دهد. مثلاً همین بالهای زیبا و رنگارنگ تو، فکر کردی چهطور این همه رنگ کنار هم نشستهاند روی بالهایت؟ همهیشان کار خداست دیگر. تو باید خوشحال باشی که برای این امتحان بزرگ خدا انتخاب شدهای.» به بالهایم نگاه کردم. راست میگفت. آرام شدم و به دستهای بتشکن نگاه کردم. چاقو را برداشت و زیر لب دعاهایی خواند و به هر چهارتای ما آب داد. بعد خروس و کبوتر و کلاغ را سر برید و تکه تکه کرد. من که این صحنه را دیدم باز ترسیدم. دستهایش به بالهایم خورد، آرام شدم. دستهای گرمی داشت و حس کردم حتماً زنده خواهم شد. چاقو را زیر گلویم گذاشت و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چه زمانی مرده بودم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم کنارش ایستادهام. بعد گوشتهایی را دیدم که از روی کوهها به سمت من آمدند و کنار من از هم جدا شدند. گوشتها بعد به هم چسبیدند و یک دفعه دیدم خروس زنده شد و «قوقولی قوقو» کرد. بعد گوشتهای له شدهی دیگری به هم چسبیدند و کبوتر و کلاغ هم زنده شدند. کبوتر راه رفت و «بق بقو» کرد و کلاغ هم پرواز کرد و روی شاخهای نشست و «قار قار» کرد. هر چهارتا خوشحال بودیم. بتشکن که ما را زنده و سالم دید، سجده کرد، پیشانیاش را روی خاک گذاشت و خدا را شکر کرد. به بالهایم نگاه کردم، درست مثل اولش شده بودند. انگار نه انگار که مرده بودم و تکه تکه شده بودم. کلاغ گفت: «جناب طاووس حالتان خوب است که انشاءالله؟» خندیدم و گفتم: «حس میکنم خوب خوبم.» بالهایم را کشیدم زیر گلویم، اما هیچ ردی نبود و انگار نه انگار که گلویم با چاقو بریده شده بود. بتشکن ما را نوازش کرد. من، کبوتر و کلاغ پرواز کردیم و خروس هم همراه بتشکن به خانه برگشت. خیلی دوست داشتم همراهش بروم؛ اما جای من جنگل بود و باید برمیگشتم. بال زدم و به جنگل برگشتم. روباه پای درخت نشسته بود و تا خواست دهان باز کند و دوباره حیلهگری کند، گفتم: «میبینی که من دوباره زنده شدم؛ اما دیگر آن طاووس قبلی نیستم که ساده بودم و گول تو را میخوردم. حالا طاووس مشهوری هستم که حضرت ابراهیم مرا برای امتحانش انتخاب کرده است. اگر پشت گوشت را دیدی، من را هم میتوانی بخوری.» روباه خندید و برای مسخرگی چرخید تا پشت گوشش را ببیند؛ اما همینطور دور خودش چرخید که من بال زدم و از آنجا دور شدم. از آن روز دیگر برایم مهم نبود چهقدر زیبا بودم، برایم مهم این بود که من از طرف پیامبر خدا برای یک امتحان بزرگ انتخاب شده بودم و این داستان را برای همه تعریف میکردم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 51 |