تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,012,209 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,176 |
پشهی ماجراجو | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 358، دی 1398، صفحه 6-8 | ||
نوع مقاله: قصههای کتاب آسمانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70781 | ||
تاریخ دریافت: 08 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 08 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی پشهی ماجراجو حامد جلالی ما پشهها عادت داریم شبها بیرون بیاییم. همیشه هم برای آدمها سؤال است که ما روزها کجا میرویم! میخواهم داستانی را برایتان بگویم که پشهها روزی آفتابی، همه با هم بیرون آمدند و آسمان را سیاه کردند. بعد هم داستان قهرمان پشهای را بگویم که تا آخرین نفس، مأموریتی که به عهدهاش گذاشته شده بود، به خوبی انجام داد. این قهرمان پشه اسمش «پشهبانو» بود. پشهبانو، مادربزرگ جدّ من است. او خاطراتش را روی برگ درخت اُکالیبتوس اینطور نوشته است: من «پشهبانو»، ملکهی پشهها هستم. در زمانی زندگی میکنم که «نمرود» پادشاه زمین است که خودش را خدا میداند؛ البته پادشاه ما پشهها نیست؛ چون ما از او دستور نمیگیریم. پادشاه ما پشهها، همسر من، «پشهشاه» است. یک روز پشهشاه به من گفت: «فرشتهای میخواهد پیش پادشاه زمین برود. خوب است که تو هم که فرشتهی پشههایی، همراهش بروی.» از تعریف پشهشاه خیلی خوشحال شدم و گفتم: «سرورم! منظورتان از فرشتهی پشهها من بودم؟» پشهشاه گفت: «بله، تو واقعاً فرشتهای.» تشکر کردم از تعریفش و گفتم: «خُب من چرا باید روی زمین بروم؟» پشهشاه دستم را گرفت و گفت: «تو مطمئنترین پشهای هستی که میشناسم. بیشتر از همه به تو اعتماد دارم. حرفهای فرشته با پادشاه زمین را باید موبهمو توی خاطرت نگه داری و برای من تعریف کنی.» قبول کردم و همراه فرشته به زمین رفتم. فرشته به مردی قدبلند با موهایی خرمایی و ریشهایی بلند و طلایی تبدیل شد. من روی شانهاش نشستم و با هم به سرزمین بابِل رفتیم. جلوی قصر پادشاه زمین رسیدیم. فرشته بلند گفت: «من از طرف خدای ابراهیم آمدهام و باید نمرود را ببینم.» نگهبانان بعد از دقایقی در را باز کردند و فرشته وارد شد. کسی حواسش به من نبود. وقتی وارد سرسرای قصر شدیم، همه به پادشاه زمین تعظیم کردند؛ اما فرشته به او تعظیم نکرد. پادشاه روی تختی بزرگ و بسیار زیبا نشسته بود و چند نفر هم پشت سرش با پرهای طاووس بادش میزدند. نمرود گفت: «خدای تو این بار دیگر از ما چه میخواهد؟» فرشته گفت: «خدا باز هم به تو فرصت میدهد تا ایمان بیاوری.» نمرود خندید و گفت: «و اگر ایمان نیاورم چه میشود؟» فرشته گفت: «تو بارها با چشمانت دیدهای که خدای یکتا چهقدر بزرگ و باقدرت است.» نمرود بلند خندید، درباریانش هم خندیدند و نمرود داد زد: «خدای تو را من اصلاً تا به حال ندیدهام که بخواهد زورش را به رخ من بکشد!» فرشته گفت: «یادت رفت که ابراهیم را در آتش انداختی و خداوند یکتا آتش را گلستان کرد؟ یادت رفت که ترسیدی و برای خدا قربانی کردی؟ ابراهیم به تو گفت که تا ایمان نیاوری، قربانی سودی ندارد؛ اما تو ایمان نیاوردی. بارها خواستی به آسمان بروی و با خدا بجنگی و هر بار هم شکست خوردی و با همهی اینها باز ایمان نیاوردی و هنوز بتها را میپرستی! حالا هم که با بیادبی تمام خودت را خدا میدانی!» نمرود فریاد زد: «های جوانک زیبا! گوشمان پر است از این حرفها! ابراهیم از این حرفها آنقدر زده است که دیگر خط به خطش را حفظ شدهایم. حرف جدیدی بزن. مثلاً بگو که خدایت لشکرش را آماده کند تا با لشکر من جنگ کنند؛ هر کدام پیروز شدیم، خدای همهی جهانیم.» من همینطور نگاهش میکردم و به حرفهایش گوش میدادم. خندهام گرفته بود. چهطور این آدم با این همه شکست، هنوز هم لجبازی میکند و ایمان نمیآورد؟ فرشته قبول کرد و سه روز بعد را برای جنگ لشکریان خدا و لشکریان نمرود مشخص کرد. همانجا خواستم چیزی بگویم؛ اما ساکت شدم. بیرون که آمدیم، گفتم: «چرا چنین قولی دادی؟ ابراهیم که لشکری ندارد. من لشکر نمرود را بیرون شهر دیدهام. آنها خیلی زیاد و قوی هستند.» فرشته خیلی آرام گفت: «لشکر خدا، قویترینِ لشکرهاست. صبر داشته باش.» پیش پشهشاه برگشتم و هرچه دیده بودم را برایش تعریف کردم. پشهشاه خندید و گفت: «تو چرا این حرف را زدی؟» خجالت کشیدم و گفتم: «سرورم! آخر من شبها که روی زمین چرخ میزنم، همهچیز را میبینم. عدهی زیادی به ابراهیم ایمان آوردهاند؛ اما تعدادشان از تعداد سپاه نمرود خیلی کمتر است و اصلاً هم جنگیدن بلد نیستند.» پشهشاه خندید و گفت: «چه کسی گفت که سپاه خدا، یاران ابراهیم هستند؟ آن سپاه از ما پشهها تشکیل شده است.» از تعجب روی سرم شاخ سبز شد. گفتم: «ما به این کوچکی چهطور میتوانیم به جنگ آن سپاه بزرگ برویم؟» پشهشاه گفت: «ما شاید کوچک باشیم؛ اما به دستور خدا، سپاهی میشویم که تمام لشکر نمرود را نابود خواهیم کرد.» ته دلم به حرفهایش اعتماد نکردم؛ اما به زبان قبول کردم. روز سوم شد و قرار فرشته و نمرود باید عملی میشد. به زمین سرک کشیدم و دیدم که سپاه نمرود خیلی خوشحالاند؛ چون هیچ سپاهی از طرف خدا نیامده بود. نمرود هم خودش کلاهخود به سر و زره به تن کرده بود. جلوی همه ایستاده بود و داد میزد: «ابراهیم! چه شد لشکر خدایت؟ نکند خدایت ترسیده است؟! البته حق هم دارد، لشکر من بزرگترین لشکر روی زمین است.» ابراهیم گوشهای ایستاده بود. او سپاهش را نگاه میکرد و روی لبش لبخندی زیبا بود. از طرف پشهشاه دستور آمد که همهی پشههای زمین یکجا توی آسمان جمع شوند. همه به صف شدیم و مثل آدمها توی آسمان رژه رفتیم. آنقدر پشه آمده بود که آسمان سیاه شده و روی زمین سایهای بزرگ افتاده بود. لشکریان نمرود، ما را نگاه کردند. ترسیدند؛ اما همین که فهمیدند پشه هستیم، باز به خوشحالی و جشن پیروزی مشغول شدند. پشهشاه جلوی لشکر پشهها ایستاد و من هم مثل همیشه کنارش ایستادم. پشهشاه گفت: «با اشارهی من و به دستور خداوند بزرگ، به لشکر نمرود حمله میکنیم. آنقدر پشه آمده است که برای هر نفر در سپاه دشمن، میشود هزار پشه روی سرش بریزند و او را آنقدر نیش بزنند تا هلاک شود!» بعد با دست اشاره کرد و همگی روی زمین رفتیم. هر نفر از سپاه نمرود، یکدفعه با هزار پشه محاصره شد و بعد پشهها حمله کردند و او را نیش زدند. آنقدر نیشهایمان دردآور بود و جایش با سرعت باد میکرد که سپاهیان هیچ کاری نتوانستند بکنند و فقط فرار کردند و خود را به زمین مالیدند تا از سوزش و درد خلاص شوند؛ اما پشهها دستبردار نبودند و آنقدر نیش زدند تا سپاه نمرود نابود شد. نمرود که شکست دیگری را باز به چشم خودش دید، فرار کرد و به قصر رفت و دستور داد تمام پنجرهها را ببندند، تا هیچ پشهای وارد قصر نشود. پشهها همه در آسمان جمع شدند و همگی به جای اول خودشان برگشتند. من هم پیش پشهشاه رفتم و گفتم: «عذرخواهی میکنم که حرفتان را باور نکردم! واقعاً خداوند هر کاری که بخواهد، میتواند انجام دهد.» پشهشاه گفت: «راستش من هم ابتدا که دستور آمد شک کردم؛ اما بعد به کارهای خدا مثل گلستان کردن آتش برای ابراهیم و بقیه فکر کردم. فهمیدم که شکّ من بیمورد است.» کنارش نشستم و گفتم: «به اندازهی یک سالمان خون آدمیزاد خوردیمها!» خندید. پشهشاه دستهایم را در دستش گرفت و با مهربانی گفت: «پشهبانوی عزیزم! تو برگزیده شدهای تا مأموریتی بزرگ را انجام دهی. وقتی به من گفتند که تو باید به این مأموریت بروی ناراحت شدم؛ چون دوست دارم همیشه پیش خودم بمانی؛ اما دستور خداست.» خندیدم و گفتم: «از اینکه خداوند و پشهشاه به من لطف دارند، سپاسگزارم. خُب بعد از مأموریت، سریع پیش شما برمیگردم.» پشهشاه سرش را زیر انداخت و گفت: «تو به جایی باید بروی که شاید زنده برنگردی. شاید مأموریت تو تا زمان مرگت ادامه داشته باشد!» ترسیدم و گفتم: «این چه مأموریتی است سرورم؟» پشهشاه گفت: «البته هنوز قطعی نشده است. با فرشته به زمین برو. شاید که نمرود ایمان آورده باشد و نیازی به این مأموریت نباشد!» قبول کردم و از پشهشاه خداحافظی کردم. پشهشاه مرا بغل کرد و گفت: «من و تو در یک روز به دنیا آمدیم. تو ملکهی باوفا و خوبی هستی و البته مادری مهربان هم برای فرزندانمان هستی. به خدا میسپارمت.» اشک توی چشمهایم حلقه زد. خداحافظی کردم و همراه فرشته به زمین آمدم. باز هم پیش نمرود رفتیم. فرشته از نمرود خواست با این معجزهای که دیده بود، ایمان بیاورد؛ اما نمرود باز هم ایمان نیاورد. فرشته به من که روی شانهاش نشسته بودم، اشاره کرد و من بال زدم و روی لبهای نمرود نشستم. لبهایش را نیش زدم که هر دو لبش باد کرد. نمرود خواست با دست مرا بکشد که پرواز کردم و وارد بینیاش شدم. از میان موهای بینیاش راه باز کردم و به سمت مغزش رفتم. نمرود انگار با دست کوبید روی بینیاش تا مرا له کند؛ اما من دیگر به مغزش رسیده بودم. خیلی حس بدی داشتم که توی مغز آدمی به آن بدی بودم؛ اما از طرفی خوشحال بودم که این مأموریت از طرف خدا به من داده شده بود. این نشان میداد که من ملکهی خوبی بودم. چسبیدم به مغز نمرود و نیشش زدم که صدای فریاد نمرود را شنیدم. نمرود داد میزد و درباریان را صدا میکرد تا حکیم بیاورند و کاری بکنند من بیرون بیایم. نمرود ادعای خدایی میکرد. به او گفتم: «خُب تو که خدایی، چهطور نمیتوانی پشهای به این کوچکی را بکشی؟ مگر ادعا نمیکردی که مرگ و زندگیِ همهی موجودات دنیا دستِ توست؟!» حتی به شوخی به او گفتم: «من پشهای فلج هستم که نصف راست بدنم از کار افتاده است؛ برای همین نمیتوانم بیرون بیایم. تو که خدا هستی، یا مرا شفا بده که سالم شوم و بتوانم بیرون بیایم و یا مرا بکش تا از دستم خلاص شوی!» انگار حرفهایم را شنیده باشد، داد و بیدادش بیشتر شد؛ اما با این همه داد و بیداد و درد، باز هم نمیخواست اعتراف کند که خدای یکتا، تنها خدایی است که قابل پرستش است. مدام سرش را میکوبید به در و دیوار و من همین که میخواست آرام شود، باز مغزش را نیش میزدم. هر طبیبی آمد، نتوانست برای او کاری بکند. داروهای زیادی به او دادند؛ اما نه تنها خوب نشد که بدتر هم شد. انسانها فکر میکردند که من پشهای معمولی هستم که با این داروها بیرون میآیم؛ من فرستادهی خدا بودم و تا نمرود را نمیکشتم بیرون نمیآمدم. کار من شده بود نیش زدنِ مغز نمرود و کار او هم شده بود داد زدن و کوبیدن سرش به هر چیزی که دم دستش بود. فکر میکرد با این کار، مرا میتواند بکشد. نمیدانست که مرگ و زندگیِ من و همهی موجودات عالم دست خدای یکتاست. چندین هفته گذشت و نمرود آنقدر سرش را به اینطرف و آنطرف کوبیده بود که دیگر نایی نداشت و فقط داد و هوار میکرد. بالأخره یک روز مغز نمرود را آنقدر نیش زدم که از درد کلافه شد و دستور داد جلاد پتکش را بیاورد و توی سر نمرود بکوبد. جلاد میترسید توی سر نمرود بکوبد؛ میترسید نمرود بمیرد. عقب عقب رفت. نمرود داد زد: «اگر نکوبی، دستور میدهم تو و خانوادهات را بکشند!» جلاد ترسید و پتک را بالا برد و محکم کوبید به سر نمرود. نمرود درجا افتاد روی زمین و سرش دو قسمت شد. من روی مغزش نشسته بودم؛ اما دیگر پیر شده بودم. فکر میکردم بیشتر از عمر مفید یک پشه هم عمر کرده بودم. از سر نمرود بیرون آمدم و بعد توانستم تا جلوی درِ کاخ پرواز کنم؛ اما خیلی پیر شده بودم و نمیتوانستم بیشتر از این بال بزنم. بچههایم آمدند و مرا تا پیش پشهشاه بردند. پشهشاه خیلی خوشحال شد. من هم از دیدن بچهها و پشهشاه خیلی خوشحال شدم. این اتفاق شاید اولین و آخرین باری بود که ما پشهها در روز بیرون رفتیم. ارزشش را داشت؛ چون با هم دست به کار بزرگی زدیم و نشان دادیم با همهی کوچکیمان میتوانیم سپاه قدرتمند خدا باشیم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 108 |