تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,012,120 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,142 |
امان از دست این اجّیمجّی لاترجّی! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 358، دی 1398، صفحه 12-14 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70784 | ||
تاریخ دریافت: 08 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 08 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان امان از دست این اجّیمجّی لاترجّی! لیلا عباسعلیزاده
روزی که برای اولین بار غیب شدم، خودم باورم نشد. حتی دومین بار هم باورم نشد و همچنین سومین بار و بارهای بعدی هم. شاید دیگران هم باورشان نشد، چون بدون توجه به اینکه ممکن است من غیب شده و کنارشان ایستاده باشم، دربارهی من حرف میزدند. البته نه اینکه فکر کنید دربارهی من حرفهای خوب و خوشایند میزدند، نه به هیچ عنوان. آنها حرفهای بدی دربارهی من میزدند؛ بدون توجه به اینکه ممکن است من که درست کنارشان ایستادهام یا نشستهام، آن حرفها را بشنوم. من همزمان، هم حس بسیار خوب و هم حس بسیار بدی را تجربه میکردم. نمیدانم برای تو هم آرزو بکنم که بتوانی غیب بشوی یا نه. از یک طرف حس خوبی دارد. تصور کن بتوانی بدون اینکه مامان یا بابا تو را ببینند و بگویند از قدّت خجالت نمیکشی اینقدر شکلات میخوری، بروی سرِ ظرف شکلات و هر چند تا شکلات که دلت میخواهد برداری. یا اینکه سر کلاس وقتی قرار است یکی از معلّمها که هنوز به تکلیف دادن اعتقاد دارد، تکلیفها را نگاه کند، غیب شوی و دوباره موقع شروع درس ظاهر شوی. معلم هم اصلاً متوجّه نمیشود که تکلیف تو را ندیده، چون اصلاً تو را ندیده است، چه برسد به تکلیفت. فکرکن داری با بچهها بسکتبال بازی میکنی، آن وقت بدون اینکه بازیکن حریف تو را ببیند، توپ را میقاپی و میدوی به طرف سبد. آن وقت تا بیایند بفهمند توپ کِی از دستشان در رفت و کی از دستشان گرفت، کنار سبد ظاهر شدهای و پرتاب را هم انجام دادهای. کلّاً نامرئی بودن خیلی وقتها خیلی فاز میدهد. مثل وقتی که دیر میرسی به مدرسه و ناظم تو را در حال دویدن به سمت کلاس نمیبیند. یا قلدرهای مدرسه نتوانند تلافی زبان درازیات را که به آنها کردهای، موقع برگشت به خانه سرت دربیاورند. شاید شما هم الآن یک عالم کار جالب و هیجانانگیز توی ذهنتان بیاید که وقتی نامرئی هستی میتوانی انجام بدهی. هی هی، صبر کن ببینم. کارهای خلاف ممنوع. یک ممنوع گُنده؛ وگرنه من هم میتوانستم بروم توی مغازهی حسنآقا سر کوچهیمان و هر چی دلم میخواست بردارم بدون اینکه لازم باشد پولی بدهم. حسنآقا، خیلی مرد مهربانی است. اصلاً دلم نمیآید از این کارها بکنم. حسنآقا خودش هوای آدمهای ندار اطرافش را دارد، خودم بارها دیدهام که بعضیها که خیلی هم سر و وضع مرتّبی نداشتهاند و بعید بوده بعدها هم بتوانند پول جور کنند، به مغازهاش آمدهاند و حسنآقا گفته که حسابشان را مینویسد توی دفتر، ولی من هیچ وقت ندیدهام حسنآقا دفتر داشته باشد و چیزی تویش بنویسد. البته نه فقط در مغازهی حسنآقا، بلکه در هیچ مغازهی دیگری من نامرئی نمیشوم؛ چون مامانم به اندازهی کافی از بد بودن بیاجازه و یواشکی مال کسی را برداشتن برایم گفته است. پس دلم نمیخواهد شما هم حتی یک لحظه به همچین امکانی فکر کنید. به قول خالهام آدم باید درستکار باشد، هرچند که برایش سخت باشد. نمیدانم حالا این کارهایی که با غیب شدنم کردهام درستکاریام را خراب کرده است یا نه. نظر شما چیست؟ مثلاً اینکه در جمع دوستانم حاضر شدهام، در حالی که غایب بودهام؛ یعنی حاضر بودهام، ولی آنها نمیدانستند که حاضر هستم، بعد من شنیدهام که در مورد من چی میگویند یا در مورد بقیهی همکلاسیها چی میگویند. در مورد خودم که اصلاً خوشحالکننده نبود. از نظر همکلاسیهایم من یک دختر لوس و مغرور هستم که فقط سن و قدش رشد کرده و عواطف و احساسات و عقلش اندازهی دخترهای هشت ساله است و دلش میخواهد با وسایل و کیف و کفشهای گرانقیمت به همه پُز بدهد. دلم شکست. من واقعاً این جوری که آنها فکر میکردند نیستم. کتایون گفت بعضی وقتها آنقدر از دست من لجش میگیرد که دلش میخواهد موهای زرد بلندم را بکشد. دیگر اشکم درآمد. از همه بدتر اینکه آیدا که مثلاً دوست صمیمی من است از من دفاع نکرد. میخواستم بلند بگویم، نه من اینجوری نیستم، ولی زود یادم آمد که مثلاً من آنجا نیستم و نباید صدایم دربیاید. من واقعاً آن دختری که آنها فکر میکردند، نیستم. نه، واقعاً نیستم. من فقط کمی خجالتی هستم. اینکه زیاد با همه حرف نمیزنم به خاطر مغرور بودنم نیست، فقط به خاطر خجالتی بودنم است. گران بودن وسایلم هم اصلاً دست من نیست. من حتّی تا آن روز نمیدانستم که چیزهایی که دارم گران هستند یا ارزان. فقط چیزهایی را که مامانم برایم میخرد استفاده میکنم. وقتی نظر همکلاسیهایم را در مورد خودم شنیدم خیلی ناراحت شدم، ولی سعی کردم دیگر خودم را لوس و مغرور نشان ندهم. به همه سلام میکردم و لبخند میزدم. با اینکه برای خجالتی بودنم این کارها سخت بود، ولی وقتی چندبار تمرین کردم احساس کردم راحتتر است. در مورد وسایلم، اما دیگر کاری از من برنمیآمد. فقط چند بار چیزهایی که همکلاسیهایم خیلی خوششان میآمد به آنها میدادم که مال خودشان باشد. میدانستم که مامان آنقدر برایم چیزی میخرد که یادش نمیآید چی داشتهام و چه شکلی بوده است. این کار من خیلی مؤثر بود. بخشیدن خودکار و خودنویس برای من اصلاً کار سختی نبود، ولی رفتار آنها نسبت به من خیلی تغییر کرد. به جز آیدا بچّههای دیگری هم بودند که دلشان میخواست کنارشان بنشینم یا زنگ تفریح با من باشند. بعد از آن فکر کردم چهقدر خوب است آدم بداند دیگران واقعاً دربارهی او چه فکر میکنند. این باعث میشود آدم بتواند خودش را عوض کند هر چند که اوّلش سخت باشد. غیب شدن خوبیها و بدیهای خودش را دارد، ولی باید مواظب باشید بیموقع غیب نشوید، مثلاً موقع رد شدن از خیابان. موقع رد شدن از خیابان حتّی اگر نامرئی هم نباشی خیلی سخت است. بزرگترها چه پیاده باشند چه سوار ماشینهایشان باشند، بچهها را نمیبینند؛ یعنی توجه نمیکنند که رد شدن از خیابان ممکن است برای آنها خیلی آسان باشد، آنقدر آسان که موقع رد شدن با تلفن همراهشان حرف بزنند، پیامک بدهند، به مغازههای آنطرف خیابان نگاه کنند و هر کار دیگری هم ممکن است انجام بدهند به جز سفارشات و فرمایشات خودشان به ما، اینکه اول به سمت چپ نگاه کنند، بعد که به وسط خیابان رسیدند به سمت راست خیابان و وقتی مطمئن شدند ماشین نمیآید، رد شوند. برای من اما رد شدن از خیابان اصلاً آسان نیست، به خصوص اگر اشتباه کنم و نامرئی هم بشوم. فقط یکبار این اشتباه را کردم و نزدیک بود جانم را از دست بدهم. بعضی اشتباهها یک بارش هم زیاد است. این حرف را مامان گفت. خودم یکبار که داشت با خاله حرف میزد شنیدم. فکر کنم این حرف او به من ربط داشت؛ چون خاله با چشم و ابرویش به من اشاره کرد. یکی از بدیهای تک فرزند بودن همین است که آدم حوصلهاش هی سر میرود و مجبور است برود کنار بزرگترها بنشیند و به حرفهای خستهکننده و عجیب غریب آنها گوش کند. من برعکس همسایهی طبقهی بالا که سه تا خواهر هستند و یکسره صدای خنده و دویدنشان را میشنوم، خیلی آرام و بیسروصدا هستم. مامان از سروصدای دخترهای طبقهی بالا سرسام میگیرد، ولی من به آنها حسودی میکنم. گاهی دلم میخواهد من هم روی مبلها بالا و پایین بپرم و هی از اتاق بدوم توی هال و برعکس، ولی مزه نمیدهد؛ یعنی تنهایی مزه نمیدهد، دلم میخواهد حدّاقل یکی از دخترهای طبقهی بالا با ما زندگی میکردند. به نظر شما اینجوری عادلانهتر نبود؟ آنها سه تا هستند، ولی من تنها هستم. اگر یکی از آنها مثلاً آنکه بزرگتر از من است، پیش من بود آن وقت دوتا میشدیم. من همیشه دلم میخواست یک خواهر بزرگتر داشته باشم. وقتی این را به خاله گفتم خیلی خندید و گفت اگر اگر اگر یک روزی که فکر نکنم آن روز بیاید، مامانت بچهی دیگری بیاورد، تو میشوی خواهر بزرگ و هیچ وقت امکان ندارد که خواهر یا برادر بزرگتر از خودت داشته باشی. خیلی بد شد، ولی من به داشتن خواهر یا برادر کوچکتر هم راضی هستم، هرچند پدر و مادرم راضی نیستند. آنها حتی من را هم بعضی وقتها میخواهند. من خیلی قبل از روزی که توانستم واقعاً نامرئی شوم، برای آنها نامرئی بودم. من میروم توی هال، توی آشپزخانه؛ حتی بعضی وقتها با مامان حرف میزنم، ولی مامان انگار من را نمیبیند. به کارهای خودش مشغول است. به خصوص وقتی با تلفن حرف میزند اصلاً من را نمیبیند و صدایم را نمیشنود؛ حتّی اگر داد بزنم. فکر میکنم وقتی تلفنش تمام بشود حتماً میآید سروقتم، ولی نه، باز هم نمیآید. دوباره مشغول کارهای خودش میشود. بابا هم که وقتی خانه است یا به صفحهی تلفن همراهش نگاه میکند یا به صفحهی تلویزیون. تا میآیم حرف بزنم میگوید برو با تبلتت بازی کن. یا به مامان میگوید برایم کارتونی چیزی بگذارد تا از تلویزیون توی اتاقم ببینم. بابا انگار آخرین باری که مرا دیده است بچّه بودهام و کارتون نگاه میکردهام. اصلاً نمیداند الآن سیزده سالهام. آخر هفتهها میرویم خانهی مامانی. از شانس من آنجا هم کسی همسنّ و سال من نیست؛ یا خیلی بزرگاند یا خیلی کوچک و من آنجا حتّی سریعتر از خانهی خودمان نامرئی میشوم. خاله به مامان میگوید به نظرش من خیلی توی خودم هستم و باید در مورد رفتارم با روانشناسی چیزی صحبت کنند، ولی مامانم میگوید من دختر خوب و آرامی هستم؛ و اگر مثل بعضی بچهها روی مُخ نیستم و جار و جنجال نمیکنم به این معنی نیست که باید با روانشناس حرف بزند. اتفاقاً پدر و مادر آنجور بچهها باید سری به روانشناس بزنند. من از حرفهایشان سر در نمیآورم، ولی اگر روانشناس کسی است که میتواند باعث شود دیگران من را بهتر ببینند و بیشتر با من حرف بزنند به نظرم خیلی خوب است بروم پیشش. توی کلاس هم معلّم بیشتر بچّههای شلوغ یا درس نخوان را میبیند. من برای معلّمها هم زود نامرئی میشوم. تنها خوبیِ نامرئی شدن همین بود که از وقتی فهمیدم همکلاسیهایم در مورد من چی فکر میکنند، سعی کردم جوری نباشم که آنها خوششان نمیآید و دلشان بخواهد موهای زرد بلندم را بکشند. من جوری شدم که از من خوششان بیاید. بیشتر با من حرف بزنند و بازی کنند. دوست دارم تنهاییهای خانه را توی مدرسه جبران کنم. این روزها در مدرسه خیلی بیشتر از قبل به من خوش میگذرد. آنقدر با بغل دستی و جلویی و پشت سری حرف میزنم که حتی معلمها هم من را صدا میزنند و میگویند ساکت باشم. این یعنی معلمها من را میبینند. دیگر از نامرئی بودن خسته شدهام. کاش راهی پیدا میکردم که توی خانه هم دیگر غیب نشوم. به نظر شما راهی هست؟ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 40 |