تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,802 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,065 |
مسابقهی واقعی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 356، آبان 1398، صفحه 14-14 | ||
نوع مقاله: یک قصه یک حدیث | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70789 | ||
تاریخ دریافت: 10 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 10 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
یک قصه یک حدیث مسابقهی واقعی فاطمه نفری مدرسه که تعطیل شد، داشتم با بچهها میرفتم که پوریا جلوی مدرسه صدایم کرد. خودم را زدم به نشنیدن که مچ دستم را گرفت و نگهام داشت. بچهها برگشتند و نگاهم کردند. صدایشان آمد: «دوباره این پسره سروکلهاش پیدا شد!» نریمان داد زد: «مهرداد میای یا نه؟» پوریا که دل دل کردنم را دید، به جای من جواب داد: «شما بروید، اگر مهرداد خواست خودش میآید!» و من را کشید سمت خودش. ـ چرا چند روز است باشگاه نمیآیی؟ نگاهم را از بچهها گرفتم که داشتند وارد پارک روبهروی مدرسه میشدند و گفتم: «آمدنم چه فایدهای دارد؟» پوریا دستم را ول کرد. ـ یعنی چی؟ چون برای مسابقههای کشوری انتخاب نشدی، باید قید باشگاه را بزنی و با اینها همنشین شوی؟ به حرفی که میخواستم بزنم فکر کردم. چند وقت حرفی توی دلم مانده بود؛ از وقتی پوریا ارشد باشگاه شده بود. نه اینکه بهش حسودی کنم، اما استاد سخایی دیگر دوستم نداشت. اول از ارشدی باشگاه کنارم گذاشت، بعد هم برای تیم اصلی انتخابم نکرد. مگر چهکار کرده بودم؟ باید حرفم را میزدم، به گوش استاد هم میرسید دیگر مهم نبود! کولهام را انداختم روی دوشم و با حرص گفتم: «برای تو چه فرقی میکند؟ تو به کار خودت برس نور چشمی استاد!» اخمهای پوریا رفت توی هم، انگار از حرفم شوکه شده بود. گفت: «واقعاً که! تو غیر از پسرخاله، رفیق منی؛ من نمیگذارم با این نخالهها بگردی! تازه دمت گرم، بعد از سه سال ورزش، خوب آداب پهلوانی را یاد گرفتی! من که به جهنم، از استاد خجالت نمیکشی این حرف را میزنی؟» نگاهم را ازش گرفتم و رویم را برگرداندم. ـ مگه دروغ میگویم؟ پس چرا من را انتخاب نکرد؟ پوریا سرش را انداخت پایین و سکوت کرد. انگار میخواست چیزی بگوید و جلوی حرفش را گرفته بود. با تندی گفتم: «بگو دیگه، چرا؟» پوریا سرش را آورد بالا و زل زد توی چشمهایم. ـ میدانی برای چی؟ برای اینکه تو نمیخواهی بهترین باشی! به جای اینکه به مسابقه فکر کنی و روی خودت کار کنی، مغرور شدی. یک بار استاد سخایی توی پارک دیده بودت که با این بچهها سیگار دست گرفته بودی. همان روز تو را از ارشدی باشگاه برداشت. خیلی دلش شکسته بود، من را وسط تمرین کشید کنار و دربارهی تو بهم گفت. بعد هم گفت: «معلوم است من مربی خوبی برای شما نبودهام!» حرفهای پوریا عین یک «باندادولیوچاگی»* محکم کوبیده شد توی سرم. گیج شدم. استاد من را دیده بود؟ همیشه توی باشگاه از اخلاق ورزشکاری برایمان میگفت، از اینکه نباید سمت دود برویم. از اینکه قبل از یک ورزشکارِ خوب بودن، اول باید یک آدم خوب بشویم. بغض کردم. پوریا دستش را انداخت دور گردنم و گفت: «به خدا دوستت دارم که این حرفها را بهت میزنم. بیا همین الآن با هم برویم باشگاه. هنوز سه هفته تا مسابقهها مانده. هم ظهر میرویم تمرین، هم شب. تو میتوانی خودت را برسانی. من مطمئنم استاد که تلاشت را ببیند، تو را میفرستد به مسابقه.» بغضم را قورت دادم. نگاه کردم به سمت پارک. توی این مدت با کی لج کرده بودم؟ با خودم؟ منی که عاشق تکواندو بودم، منی که اگر یک روز باشگاه نمیرفتم دق میکردم، چرا به جای باشگاه، بودنِ با این بچهها را انتخاب کرده بودم؟ چون تحویلم میگرفتند و دم به دم برایم نوشابه باز میکردند؟ اما... تحویل گرفتنشان به چه درد میخورد؟ دلم برای باشگاه و استاد سخایی تنگ شده بود! حتی اگر به مسابقه هم نمیرفتم، دلم نمیخواست استاد از دستم دلگیر باشد. به قول استاد مسابقهی واقعی، زندگی بود. دلم نمیخواست بازنده باشم. پوریا را توی آغوش گرفتم و گفتم: «برویم رفیق.» «مَن اَحَبَکَ نَهاکَ؛ هر کس تو را دوست دارد، تو را از بدیها باز میدارد.» (میزان الحکمه، 3071) * یکی از فنون رزمی در ورزش تکواندو. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 52 |