تعداد نشریات | 50 |
تعداد شمارهها | 2,359 |
تعداد مقالات | 34,035 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,641,323 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,510,388 |
همه چیز خوب بود | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 356، آبان 1398، صفحه 42-43 | ||
نوع مقاله: سفرنامه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70803 | ||
تاریخ دریافت: 10 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 10 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
سفرنامه همه چیز خوب بود
حسن احمدی
مدتی از سفرهای گروهی محروم بودم. سفرهایی که در کنار دوستانِ نویسنده و شاعر، پر از خاطرهای زیبا و به یاد ماندنی میشد. دوست نویسندهی خوبم «یوسف قوجق» مرا به این سفر دعوت کرد. خودش هم دعوت شده بود. وقتی نظرم را پرسید، گفتم: «دوست دارم بیایم.» دو روز بعد پیغام رسید قرارمان روز چهارشنبه 23 مرداد، ساعت هفت تا هفتونیم صبح خیابان ولیعصر(عج) بالاتر از خیابان شهید دستجردی، ساختمان هلال احمر. خیلیها بودند. کسانی که پیشتر اسمهایشان را شنیده بودم و آن روز برای اولین بار میدیدمشان. نمیدانستم دقیقاً به کجا و برای چه کاری میرویم. از کارهای هلال احمر خیلی آگاه نبودم. میدانستم در گذشته نشریهی نوجوان هم منتشر میکردند؛ اما از هدفهای این سفر خبر نداشتم. من هفت و سه دقیقه رسیدم. پنجاه نفر بودیم. تعداد آقایان چند نفر بیشتر از خانمها بودند. از تهران، قم، همدان و چهارمحال و بختیاری آمده بودند. دوربینم را روشن کردم. تا به خودم بیایم، ماشین مقابل امامزاده هاشم توقف کرده بود. دقایقی آنجا ایستادیم. هوا خیلی خوب بود. چند نفری، پراکنده سیگار میکشیدند؛ آسمان خدا را آلوده میکردند و به قلب و ریههایشان آسیب میزدند. *** ساعتی بعد صبحانه را در رستورانی خوردیم. عدهای در طبقهی اول و ما که دیرتر رسیده بودیم بعد از بالا رفتن از پلههای وسط سالن، سمت راست در نیم طبقهی بالا. طولی نکشید که راننده 83 کیلومتر مانده به آمل دور زد و ماشین آهسته در حاشیهی جاده در محوطه مقابل ساختمان هلال احمر «پلور» ایستاد. در راهروی کوچک طبقهی اول دو خانم پشت دو میز نشسته بودند. اسامی و مشخصات مهمانها را روی برگهای مینوشتند. در اتاق سمت چپ چند نفر با لباسهای خوشرنگ هلال احمر یک کیسه خواب و یک کلاه به نویسندهها تحویل میدادند. من یکی مانده به نفر آخر بودم. در طبقهی بالا به سالن آموزش دعوت شدیم. قرآن که خوانده شد به احترام سرود جمهوری اسلامی همه ایستادیم. سالن بدون میز و صندلی بود. باید مینشستیم و آموزشها آغاز میشد. از دوستی پرسیدم: «هتل محل اقامت و خواب کجاست؟» - همینجا روی همین موکت و توی همین کیسه خوابها میخوابیم. برنامهها آغاز شده بود: - تغییرات آب و هوا در اینجا سردرد و سرگیجه میآورد. احتمال دارد سردرد بگیرید و... با این حرف به یاد دو سال پیش در بندر انزلی و داخل ناوشکن دماوند افتادم. آنجا هم چنین حرفی مطرح شد. نیم ساعت بعد من روی عرشهی ناو با سردرد و دل به هم خوردگی ایستاده بودم. فکر کردم بیخیال حرفی باشم که شنیدهام. تلقین گاهی بلاهای بدی سر آدم میآورد. آنچه را شنیده بودم با پاکن خیالی از ذهنم پاک کردم. - به به چه هوایی! امروز هوا چهقدر خنک و آسمان چه آبی است! عزیزی که پشت میز و میکروفن بود ادامه داد: «از الآن تا ظهر و از ساعت سه تا پنج آموزش داریم. سپس به محل آبگرم در منطقهی لاریجان میرویم. برنامههای فردا ساعت هفت صبح با صبحانه آغاز میشود. دوستان دربارهی کارهای امداد و کمکهای هلال احمر در بحرانها و اتفاقها صحبت میکنند. بعدازظهر کوهپیمایی داریم. خاموش کردن آتش، برپا کردن چادر و بعد در کوه مسیرمان را چهل دقیقه دیگر ادامه میدهیم و به غار میرسیم. جمعه بعد از نشستی از هشت تا ده صبح و جمعبندی برنامههای این دو روز و... ساعت ده به دشت لار، دیدن شقایقها و سد میرویم. ناهار را آنجا میخوریم و ساعت یک به بعد مسیر آمده را به طرف تهران باز میگردید.» من هم مثل خیلی از بچهها دربارهی هلال احمر اطلاعات خوبی نداشتم. دوستی میگفت هر وقت این اسم را میشنوم یاد دارو و داروخانه میافتم. در حالی که کار هلال احمر چیزهای دیگری است. در زمان بحران و وقتی سیل و زلزله اتفاق میافتد اولینها که به سراغ شهرها و آدمهای آسیبدیده میروند، همین آدمها هستند. اگر در جادهها تصادفی اتفاق بیفتد این عزیزان میروند. دیدن ماجراهای تلخ و صحنههای تصادف، سخت و دردناک است. عزیزی روز دوم در نشست گفتوگوی خاطرهها میگفت: «در زمان خوابیدن ساعتها همه چیز در سرم میپیچد. صحنهی دلخراش تصادف، گریههای آدمها، درد کشیدنها روح و روانم را به هم میریزد. اغلب خواب راحت و آرام ندارم.» در کلاس آموزش احیای قلب و دادن تنفس مصنوعی سعی میکردم آنچه میبینم و میشنوم در یادم بماند: * باید روی دو زانو کنار مجروح که دراز کشیده است، بنشینیم. * کف یکی از دستها را روی قفسهی سینه میگذاریم. * دست دوم باید روی دست زیری قرار بگیرد. * سی مرتبه فشار وارد میکنیم و دست از روی قفسهی سینه به بالا برمیگردد. باید فشار دستها را روی قفسهی سینه تا سه سانتیمتر حس کنیم. * بعد از این سی شماره باید دو بار تنفس دهان به دهان داده شود. زیر گردن و چانهی مجروح را کمی بالا میآوریم. طوری که پسِ سر قدری به عقب متمایل شود. دو بار تنفس دهان به دهان انجام میشود. در آن حالت باید به قلب هم توجه کنیم که چه وضعیتی پیدا میکند. * دو دقیقه عمل سیپیآر ادامه پیدا میکند. سپس ضربان و نبض را کنترل میکنیم. تکرار تا زمان رسیدن آمبولانس ادامه پیدا میکند. استاد گفت: «اولین عوارض این کار شکستگی دندههاست؛ یعنی فشار آوردن روی قفسهی سینه گاهی به شکلی است که ممکن است دندهها بشکند!» ادامه داد: «این کارها را باید همه یاد بگیرند. ممکن است هر لحظه در خانهی یکی از ما چنین اتفاقی پیش بیاید.» یکی از برنامههای کلاس آموزشی پخش فیلمهای مربوط به زلزله بود. تصویرهایی از کشور ژاپن. زلزلههایی با درجههای بالا که به دلیل پیشگیری و پیشبینیهای خوب، اتفاقهای آنچنانی نمیافتد، مثل زلزلهی بم صدها نفر کشته نمیشوند، مثل رودبار و منجیل همه چیز نابود نمیشود! استاد گفت: «هلال احمر ایران در امدادرسانی جزء چند کشور اول است.» نویسندهای پرسید: «مثلاً چند؟» - پنجم در جهان هستیم. نویسندهها بیشتر به دنبال شنیدن خاطراتی بودند که بر اساس آنها داستان کوتاه یا رمان بنویسند. بعضی کلاسها طولانی بودند. به همین دلیل گاهی چشمهایم به دوستانی میافتاد که به حالت نشسته در خواب عمیق بودند. راست میگویم. در چنین برنامههایی همیشه دوربین کوچکم آمادهی شکار لحظههاست. عکسهایی از این خوابها را هم گرفتهام. به کسی جز صاحبش نمیدهم. کلاس دیگرمان دربارهی مارگزیدگی و عقربگزیدگی بود. شنیده بودم اگر در بیابان، مار کسی را نیش بزند، یکی از روشهای قدیم بریدن جای نیش مار است و مکیدن آن که زهر مار به قلب نرسد و فرد آسیب نبیند. استاد گفت: «بهترین کار بستن بالای نیشزدگی است. با کمربند یا دستمال یا نواری باریک. نباید محکم بست. بعد از بستن با گذاشتن چوبی باریک یا وسیلهی دیگری زیر باند، چوب را میچرخانیم تا باند قدری محکم شود. پا یا دست باید حتماً رو به پایین باشد تا خون به طرف قلب حرکت نکند. بعد هم رساندن فرد به بیمارستان.» عقربزدگی را باید با آب و صابون تمیز بشوییم و با آب یخ کمپرس کنیم. مارها با دو دندان نیش بزرگ دو سوراخ روی پوست ایجاد میکنند. هر چه فاصلهی سوراخها بیشتر باشد مار سمیتر است. روز دوم، بعدازظهر کوهپیماییای شیرین و لذتبخش داشتیم. بیست دقیقه پیاده رفتیم تا به محل استقرار چادرها رسیدیم. نحوهی برپا کردن چادر و خاموش کردن آتش را یاد گرفتیم. باید چهل دقیقهی دیگر پیاده در کوه میرفتیم تا به غار برسیم. غار، دهانهی کوچکی داشت. باید سینهخیز وارد غار میشدیم. من نرفتم. به پیشنهاد دوستی تا بالای کوهِ روبهرو رفتیم. جایی که کوه بلند دماوند از آنجا بهتر پیدا بود. چند عکس هم از سنگها گرفتم. سنگهایی که گاهی شکلهای انسانی داشتند. من در سفرها خیلی به سراغ سنگها و درختها میروم. در خیلی از آنها اگر دقیق شویم دو چشم و بینی و دهان دارند. برای من کشف دنیای سنگها و درختها و اشیا لذتبخش و شیرین است. بقیه در پایین همچنان به داخل غار میرفتند. آنجا باید با چراغ قوه، سطح و سقف غار را میدیدند. میگفتند زیبا و دیدنی است. شب، زمان بازگشت آقای دکتر نیکزاد، مسئول پایگاه، در ماشین گفتند برای رفع خستگی، پاها را تا زانو در آب سرد بشویید و انگشتان پاها را ماساژ بدهید. جمعه بعد از برنامهی سخنرانی به سمت دشت و سد لار رفتیم. آقای نیکزاد گفته بود میتوانید با شقایقها عکسهای زیبایی بگیرید. به تجربه حدس میزدم هوای گرم مرداد فصل شقایقها نیست و هیچ شقایقی نبود! چادرها در بالای سد برپا شده بود. رودخانهای که به سد میرفت آب خنک و زلالی داشت. کسی اجازهی ماهیگیری نداشت. کندن هر بوته گون هفتصد هزارتومان جریمه داشت. پارسا نیکزاد، پسر آقای دکتر هم با ما آمد. دیشب ساعت ده رسیده بود. از پنج صبح هم با شوق بسیار برای برنامههای جمعه بیدار بود. پدرش میگفت تمام مراحل احیای قلب و کارهای مربوط به امداد را میداند. - یکبار در مدرسه با فرماندهی پارسا این کار را انجام دادهاند. پارسا کارکردن با بیسیم را هم کاملاً میدانست. چند عکس از او در کنار چادرها و قبلتر در پایگاه هلال احمر گرفته بودم. ساعتهای خوبی در دشت و بالای سد لار داشتیم. در پایان، مسابقهی طنابکشی بین دو گروه آقایان و خانمها انجام شد. جایزهی برندهها جعبههای کوچک امداد بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 25 |