تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,012,218 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,208 |
داستان | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 358، دی 1398، صفحه 46-47 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2019.70825 | ||
تاریخ دریافت: 13 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 13 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان تمدن ارواح محدثه رضایی– 14ساله- قم ماشینِ صحراپیمایش را برای بار آخر چک کرد، همه چیز کامل بود؛ اما ترسی عمیق در دلش داشت. روبهرویی با مسیر رؤیاها شهامت میطلبد. با نفسی عمیق داخل ماشین نشست. پایش را محکم روی پدال گذاشت و به سوی کویر روانه شد. رؤیای دیرینهی باستانشناس در حال برآورده شدن بود. او به دنبال یک کشف بزرگ بود؛ مانند همهی باستانشناسان. از زمان دانشجویی میدانست که روزی ثابت میکند شهری با قدمت شش هزار ساله، جایی در دشت لوت وجود دارد! و حالا هر قدر هم خندهدار به نظر میرسید، او به دنبال کشف آن شهر باستانی (شهر ارواح) بود. اکثر باستانشناسان باور داشتند «کلوت»های این شهر سازههای دست بشرند، پدیدههایی طبیعیاند و آنچه باعث شده بود باستانشناسِ ما به یکی از گرمترین مناطق جهان برود، رؤیای دیرینهاش و اعتقاد علمی راسخش بود. پیشروی در صحرا موفقیتآمیز بود؛ اما نه زمانی که باستانشناس به مانعهای پیشبینی نشدهی کویر برخورد. او با وجود هوش و ذکاوت فراوانش راه را گم کرد و البته، این تنها مشکل نبود، یک هفتهونیم از شروع سفرش گذشته که ذخیرهی بنزین و غذایش تمام شده بود. او که نه از نبودِ غذا، بلکه با وجود ناامیدی و عصبانیت در حال جان دادن بود، فرشتهی نجات عینک دودی بر چشمی را سوار بر یک ماشین که به سویش میآمد، دید. با خودش فکر کرد که مردم اصولاً در بیابان توهم آب میزنند، نه یک مردک سوار بر ماشین! و زمانی متوجه شد توهم نمیزند که مرد با لبخندی ابلهانه روبهرویش ایستاد و گفت: «کمک نمیخواهی رفیق؟» تنها چیزی که باستانشناس از آن زمان به یاد دارد این است که به حد مرگ غذا خورد و تقریباً ده ساعت خوابید، بعد هم نقشهاش در مورد شهر ارواح را به مرد گفت، مرد هم که در صحرا به دنبال گنج میگشت قبول کرد تا شاید بتواند چیزی پیدا کند. مرد پس از دو روز باستانشناس را به شهر ارواح رساند. شکوه و زیبایی آنجا بیش از چیزی بود که باستانشناس در عکسها دیده بود. او از لحظهی اول به جستوجوی کلوتها پرداخت و توجهش به هر چیز کوچکی جلب میشد. در لحظاتی سخت در اوج ناامیدی که گمان میکرد هیچ چیز پیدا نخواهد کرد، در نقطهی کوچکی گوشهی یک کلوت، متوجه تفاوت رنگ خاک شد. بلافاصله همراه مرد مشغول کندن شد. تفاوت رنگ خاک و مقیاس سنگهای آن با دیگر سنگها بیش از پیش معلوم میشد، قطعاً چیزی در آنجا بود. طبق چیزی که باستانشناس ادعا کرده بود ظروف و سفالینههایی آنجا بود که قدمتش برمیگشت به حدود شش هزار سال پیش. مرد به باستانشناس کمک کرد تا عتیقهها را به ماشین ببرد. وجود باستانشناس سرتاسر شعف بود. حس میکرد کاری را که برایش به دنیا آمده انجام داده است، ولی طولی نکشید که مرد چهرهی واقعیاش را نشان داد. او ناگهان اسلحهای در آورد و به سمت سرِ باستانشناس اشاره رفت و با لبخندی که امیدوار بود مجرمانه به نظر بیاید، گفت: «حتی فکر دست زدن به گنجم را هم نکن.» و با پرخاش به او دستور داد که سوار ماشین شود و دهانش را ببندد. باستانشناس با غم و ترس کاری را که مرد گفت انجام داد. در راه مرد هنوز اسلحه را سمت باستانشناس گرفته بود که او دانههای درشت عرق را بر پیشانیِ مرد دید. او دستش را دراز کرد و اسلحه را از چنگش در آورد. مرد فریادزنان تقلا کرد تا آن را پس بگیرد؛ اما باستانشناس با تبسم و لحنی استهزاآمیز گفت: «پس آماتوری؟ زود باش بگو ببینم، کی اجیرت کرده؟ برای چی عتیقهها را میخواهی؟» مرد پس از کشمکشی درونی آهی کشید، و ماجرای ورشکستگی بزرگش را تعریف کرد و گفت که کاملاً به فلاکت افتاده، دزد نیست و فقط میخواسته گنجینهها را بفروشد تا قرضهایش را بپردازد. باستانشناس لبخندی زد و گفت: «دوست من همهی اعمال ما در جهان انعکاسی دارند، با یک اشتباه نمیتوان اشتباه دیگری را درست کرد، اگر از من دزدی کنی شخص دیگری پیدا میشود که در حق تو این کار را کند و زنجیرهی دیگری از بدیها در این دنیا راه میافتد، چرا دست به سرقت بزنی در حالی که میتوانی در راه دستیابی به رؤیایم مرا همراهی کنی و در عوض تمام لطفهایی که به من کردهای کمک مرا دریافت کنی؟» مرد لبخند زد. این به نظر معامله خوبی میرسید. یادداشت دوست خوبم، محدثهجان، سلام! تو یک نوجوان فعال، با انگیزه و پرانرژی هستی. این را میتوان از نوشتههایت فهمید. مدتی است داستانهایت را برای مجله میفرستی. خوشحالم که این دوستی ادامه دارد. در همین مدت نشان دادی که استعداد و علاقه را توأم کردی تا در نوشتن موفق شوی. نوشتن اگر مستمر و مداوم باشد اثرش را بر قلم میگذارد. آن وقت نویسنده روان مینویسد و نثرش بر دل مینشیند. این نکته را در داستان باید توجه داشته باشی که سادهنویسی همراه با سوژهی مناسب یک داستان خوب را به ارمغان میآورد. داستانت یک ایراد عمده داشت؛ اینکه مدت زمان طولانی را در این داستان کوتاه گفته بودی. باستانشناسی که از زمان دانشجویی در فکر کشف یک شهر باستانی است و بعد یک هفتهونیم که در بیابان گم میشود و با کمک مردی شهر را کشف میکند. سپس آن مرد که میخواهد عتیقههای شهر را از آن خود کند؛ اما با حرفهای باستانشناس متحول میشود. این همه حادثه برای یک داستان کوتاه زیاد بود. نبود توصیف و شخصیتپردازی مناسب یکی از نتایج این حوادث است. باید به زمان و حوادثی که در داستان اتفاق میافتد دقت کرد. زمان و اتفاقها باید در داستان کوتاه محدود باشد؛ چون داستان مجال پرداختن به زمان بلندتری را ندارد. تو میتوانستی فقط زمان کشف شهر باستانی را در داستانت بیاوری و یا زمانی که دزد پی به اشتباه خود میبرد را بگویی. برای نشان دادن تحول دزد زمان بیشتر احتیاج بود تا برای خواننده این تحول باورپذیر شود. باز هم داستان بنویس و برای دوستت آسمانه بفرست. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 43 |