تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,389 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,703,905 |
مهربان باش! | ||
پوپک | ||
دوره 27، خرداد 311-سال1399، خرداد 1399، صفحه 18-20 | ||
نوع مقاله: در باغ قرآن | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2020.70884 | ||
تاریخ دریافت: 17 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 17 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
در باغ قرآن مهربان باش! حمیده رضایی آفتاب از پشت کوهها درآمد. خروس حنایی بالای پرچین رفت و شروع به قوقولی قوقو کرد. همان موقع پسرک خمیازهکشان از خانه بیرون آمد و دمپاییاش را به طرف او پرتاب کرد. بعد از آن یکراست سراغ طویله رفت. همین که درِ طویله را باز کرد، حیوانها از ترس شروع به سروصدا کردند. حیوانی توی مزرعه نبود که پسرک را نشناسد. هر کدامشان را یک جور اذیت کرده بود. بیشتر از همه الاغ خاکستری از دستش شاکی بود. الاغ بیچاره مجبور بود هر روز برای آوردن هیزم با او به جنگل برود. پسرک توی راه مدام اذیتش میکرد. با آنکه الاغ خیلی لاغر بود و او چاق و تپل؛ اما میپرید رویش و هی چوبش میزد تا تندتر برود. موقع برگشتن هم یک عالم هیزم پشت او میبست. هر چه الاغ عرعر میکرد فایدهای نداشت. بعضی وقتها هم زانوهای الاغ بیچاره خم میشد و روی زمین میافتاد. چندین بار اهالی روستا به او تذکر داده بودند که با الاغ مهربان باشد؛ اما او غش غش میخندید و میگفت: «مگر اون آدمه که باهاش مهربان باشم!» پسرک باز غش غش میخندید و میگفت: «الاغ خوب دیگر چیست؟ اون حیوونه اصلاً نمیفهمه.» آن روز وقتی از جمع کردن هیزم برگشتند، الاغ بیچاره از خستگی همانجا ولو شد. مادر و پدر پسرک وقتی دیدند او دوباره آن همه هیزم بار الاغ کرده، دعوایش کردند؛ اما او توجهی نکرد. آن شب توی خواب دید که همهی حیوانات طویله دورهاش کردهاند. حیوانها هر کدام جلو میآمدند و اذیت و آزارهایی را که او به آنها رسانده بود به یادش میآوردند. خروس حنایی قوقولیکنان گفت: «یادت هست تا قوقولی قوقو میکردم دمپاییات را به طرفم پرت میکردی؟» مرغ پرطلا قدقد قداکنان گفت: «یادت هست چهطور جوجههای کوچکم را دنبال میکردی و من ناراحت و قدقدکنان دنبالشان میدویدم؟» گاو سیاه ماع ماعکنان گفت: «یادت هست سطل خالی را روی سرم میگذاشتی و من جایی را نمیدیدم و از ترس میدویدم و به در و دیوار میخوردم؟» گوسفند سفید بع بعکنان گفت: «یادت هست علف را از جلویم بر میداشتی و مرا مجبور میکردی دور تا دور مزرعه دنبالت بدوم؟» اسب قهوهای شیههای کشید و گفت: «ها! خوب گیرت آوردم. یادت هست چهطور با سیخ به من سیخونک میزدی؟ حالا حسابت را میرسم!» پسرک از ترس زد زیر گریه. الاغ خاکستری عرعرکنان جلوتر آمد و گفت: «صبر کنید!» همه به الاغ نگاه کردند. پسرک با خودش فکر کرد حتماً او بیشتر از همه از دستم عصبانی است و میخواهد تلافی کند. الاغ گفت: «اگر ما هم از این کارها کنیم، آن وقت مثل او بد میشویم. بیایید او را ببخشیم تا از ما خوبی را یاد بگیرد.» پسرک خوشحال شد؛ اما هیچ کدام از حیوانات قبول نکردند و با عصبانیت سمت پسرک رفتند. پسرک گریهکنان دوید و پشت الاغ قایم شد. الاغ او را پشت خودش سوار کرد و با سرعت از آنجا فرار کردند. پسرک با صدای قوقولی قوقوی خروس حنایی از خواب پرید و از خوابی که دیده بود حسابی تعجب کرد. او پا به حیاط گذاشت؛ اما دیگر دمپاییاش را به سمت او پرت نکرد. سراغ الاغ خاکستری رفت تا برای جمع کردن هیزم بروند. هنوز خواب عجیب دیشب یادش بود. آرام آرام درِ طویله را باز کرد. حیوانات دوباره با دیدن او شروع به سروصدا کردند. پسرک فوری الاغ را بیرون کشید و در را بست. او توی راه ساکت بود و داشت به خواب دیشبش فکر میکرد؛ اما آن روز الاغ را آزار نداد. بعدازظهر وقتی داشت از کنار مسجد روستا رد میشد متوجهی صدای پیشنماز مسجد که از بلندگوهای مسجد بلند بود، شد. او داشت دربارهی حیوانات حرف میزد. پسرک که حسابی خسته شده بود، همانجا توی حیاط مسجد نشست. داشت میگفت: «همهی حیوانات نشانههایی از قدرت خدا هستند و خدا سفارشهای زیادی دربارهی رفتار با آنها به ما کرده؛ حتی همین چهارپایانی که فکر میکنیم چیزی نمیفهمند، پیش خدا آنقدر ارزش دارند که یک سوره از قرآن را به نام آنها گذاشته و توی آن دربارهیشان صحبت کرده است.»(1) پسرک غرق در فکر شد. به یاد حیوانات توی خانهیشان افتاد. آقای پیشنماز ادامه داد و گفت: «پیامبرخدا(ص) حتی دربارهی استراحت آنها به ما سفارش کرده و میفرمایند: «هر گاه سوار چهارپایان لاغر شدید، آنها را در منزلهایشان فرود آورید.(2) یعنی بگذارید استراحت کنند.» حالا پسرک از کارهایی که کرده بود پشیمان بود. او میخواست با همهی حیواناتشان مهربان باشد. 1. سورهی انعام، آیههای 150-136. 2. کتاب الکافی: جلد12/ ص 120/ خ2. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 67 |