تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,329 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,030,163 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,725,649 |
ای وای! بدبخت شدیم | ||
پوپک | ||
دوره 27، خرداد 311-سال1399، خرداد 1399، صفحه 24-25 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2020.70887 | ||
تاریخ دریافت: 17 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 17 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان ای وای! بدبخت شدیم عباس عرفانیمهر من مثل پلنگ هستم. پریدن از روی تپهها و راه رفتن توی کوه و کمر را خیلی دوست دارم. کمکفنرهایی دارم که نگو! خیلی نرم و قوی هستند. فرماندهان جنگها وقتی توی اتاقک من مینشینند کیف میکنند. برای همین از من توی جنگها استفاده میکنند. آخ! یادم رفت بگویم. من یک جیپ هستم. من سالها پیش توی جنگ ایران و عراق جیپ فرماندهان عراقی بودم. درست یادم هست که وقتی جنگ شروع شد، صدام به سربازانش دستور داد خرمشهر را تصرف کنند. بعد دوباره رزمندگان شجاع ایرانی خرمشهر را پس گرفتند. من دوست نداشتم فرماندهان عراقی سوار من بشوند، ولی دست خودم نبود که! اگر دست خودم بود یک لحظه هم سوارشان نمیکردم. وقتی ایرانیهای شجاع به خرمشهر حمله کردند تا آن را پس بگیرند، همهی عراقیها ترسیدند و در رفتند. چند فرماندهی عراقی هم از ترس، سوار من شدند و فرار کردند. یکی از آنها که سبیلش مثل دُم گربه بود، میگفت: «وای! 285 تا از تانکهایمان را از دست دادیم.» آن یکی فرمانده که چشمهایش مثل گوجه قرمز شده بود، میگفت: «واویلا! چهل تا از هواپیماهایمان را ایرانیها شکار کردند.» یکی دیگر از فرماندهان که دماغش سیاه و مثل بادمجان بود، میگفت: «16500 نفر کشته و مجروح دادیم. تازه! 19000 نفر هم اسیر شدند.» اولی گفت: «حتماً صدام پدرمان را در میآورد. بدبخت شدیم رفت. خلاصه! من آنها را پیش یک عالمه از فرماندهان عراقی بردم. همهی آنها منتظر صدام بودند. با خودم گفتم خدا را شکر که من جای آنها نیستم. صدام آمد. مثل یک روباه عصبانی بود. انگار میخواست همهی فرماندهان بیعرضهاش را سر به نیست کند. اول از همه دستور داد تعداد زیادی از افسران بیعرضهاش را اعدام کنند. بعد مثل آدمهای بیتربیت تف انداخت و به بقیهی افسرهای بیچارهاش گفت: «چهرهی ما و چهرهی تاریخ را سیاه کردید! چرا از سلاحهای شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمیشوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک ببینم!» ناگهان لیوانی که دستش بود را به زمین کوبید و فریاد زد: «ای وای! خرمشهر از دست رفت. دیگر چهطور میتوانیم آن را پس بگیریم؟» من توی دلم گفتم: «خب خودتان مثل دزدها آن را از ایرانیها دزدیدید.» ناگهان یکی از فرماندهان گفت: «ببخشید قربان...!» صدام داد زد: «خفه شو احمق ترسو!» بعد به محافظان شکمگندهاش دستور داد با چوب به جان افسرها بیفتند؛ افسرهای بیچاره، گریه میکردند و از ترس میگفتند: «زنده باد صدام! زنده باد صدام!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 61 |