تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,992,354 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,991 |
ماهیگیران دریا- نصیحت خرس | ||
پوپک | ||
دوره 26، شماره 305، آذر 1398، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: قصه های قدیمی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.70931 | ||
تاریخ دریافت: 18 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 18 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای قدیمی رامین جهانپور ماهیگیران دریا
در روزگاران قدیم چند مرد ماهیگیر سوار قایقی شدند و برای گرفتن ماهی به دریا رفتند. همانطور که در وسط آب بودند یکدفعه دریا طوفانی شد و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. سرعت باد آنقدر زیاد بود که چندبار قایق را از جا بلند کرد و روی موجهای آب دریا انداخت. بیشتر ماهیگیرها که اولین بار بود سوار آن قایق میشدند با دیدن طوفان ترسیدند و شروع به دادوفریاد کردند. آنها همگی پاروهای دستشان را به کف قایق انداختند، بعد دستهایشان را رو به آسمان گرفتند و شروع کردن به دعا کردن. ماهیگیرها همانطور که گریه میکردند از خدا میخواستند که آنها را از مرگ نجات بدهد. در میان ماهیگیران پیرمرد باتجربهای دیده میشد که بدون اینکه دادوفریاد راه بیندازد، همچنان مشغول پارو زدن بود. پیرمرد وقتی ناله و گریهی ماهیگیران را دید با صدای بلندی به آنها گفت: «چرا اینقدر سروصدا میکنید؟ چرا پاروهایتان را روی کف قایق انداختید؟ خداوند همیشه در شرایط سخت، فقط به کسانی کمک میکند که دست از تلاش برندارند. شما اول خودتان به خودتان کمک کنید، بعداً از خدا کمک بخواهید... ما باید آنقدر پارو بزنیم تا از گرداب و طوفان بگذریم.» ماهیگیران با شنیدن این حرف از جا برخاستند و شروع به پارو زدن در جهت مخالف آب کردند. دقایقی بعد آنها به کمک هم توانستند طوفان و گرداب را پشت سر بگذارند و به کمک خداوند به دریای آرام برسند. نصیحت خرس در روزگاران قدیم دو دوست در جنگل بزرگی مشغول گردش و قدم زدن بودند. یکی از آنها پایش میلنگید؛ اما دیگری هر دو پایش سالم بود. همانطور که از وسط جنگل میرفتند، یکدفعه خرسی را دیدند که از دور دارد به آنها نزدیک میشود، مردی که پاهایش سالم بود با دیدن خرس به سرعت از دوستش جدا شد و از تنهی درخت بلوطی که در آن نزدیکی بود، بالا رفت؛ اما دوستی که پایش میلنگید نتوانست از درخت بالا برود و یا پشت درختی پنهان شود، به خاطر همین روی زمین دراز کشید و خودش را به مردن زد. خرس به مردی که روی زمین پهن شده بود، نزدیک شد و پوزهاش را به صورت او نزدیک کرد. مرد جوان به خاطر اینکه خرس متوجه کلکش نشود نفسش را توی سینه حبس کرد. خرس وقتی دید صدایی از جوان در نمیآید به خیال اینکه او مرده، او را رها کرد و با قدمهای سنگینش، آرام آرام از آنجا دور شد. وقتی خرس از آنجا دور شد مردی که بالای درخت بود از درخت پایین آمد. دوستش هم از جا برخاست و با عجله از جنگل فرار کردند. توی راه که داشتند میرفتند مردی که زودتر به بالای درخت پریده بود، گفت: «راستی وقتی خرس صورتش را به گوش تو نزدیک کرد توی گوشت چه گفت؟» دوستش که از پرسش او تعجب کرده بود، جواب داد: «خرس آهسته به من گفت با کسی که توی شرایط سخت تو را تنها میگذارد هیچوقت رفاقت نکن.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |