تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,013,429 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,716,678 |
ماجراهای آقای خوشخیال (پُرحرفی) | ||
پوپک | ||
دوره 26، شماره 304، آبان 1398، صفحه 8-9 | ||
نوع مقاله: خنده منده | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2019.70964 | ||
تاریخ دریافت: 20 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 20 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
خنده منده
ماجراهای آقای خوشخیال (پُرحرفی) سیدناصر هاشمی
دختر آقای خوشخیال یکریز داشت حرف میزد. آقای خوشخیال که سردرد گرفته بود، گفت: «دخترم اگر زیاد حرف بزنی موهای من میریزد.» دختر گفت: «جدی بابا؟ پس بگو چرا بابابزرگ کاملاً کچل شده!» *** موقع ناهار پسر آقای خوشخیال خیلی حرف میزد. پدرش گفت: «پسرم، آدم که موقع غذا خوردن حرف نمیزند. غذاتو بخور و حرف نزن.» پسر شروع کرد به غذا خوردن. آنقدر سریع میخورد که آقای خوشخیال ترسید همهی غذاهای سفره را بخورد. لبخندی زد و گفت: «پسرم، شوخی کردم، یه کم حرف بزن.» *** آقای خوشخیال داشت برای بچههایش لالایی میگفت تا راحت بخوابند. بعد از یک ساعت دختر کوچکش گفت: «بابا میشود اینقدر حرف نزنید تا ما خوابمان ببرد؟» *** پیرمردی توی اتوبوس زل زده بود به آقای خوشخیال. بعد از نیم ساعت پیرمرد گفت: «ببخشید پسرم، شما خیلی حرف زدی، ولی من سمعک ندارم و نمیفهمم که چه میگویی؟» آقای خوشخیال با صدای بلند گفت: «پدرجان، ولی من حرف نمیزدم، داشتم آدامس میجویدم.» *** پسر آقای خوشخیال داشت توی کلاس چرت میزد. آقای معلم محکم کوبید روی میز و داد زد: «توی کلاس من نمیشه خوابید. فهمیدی؟» پسر هم جواب داد: «بله؛ چون شما آنقدر حرف میزنید که آدم خوابش میپرد.» *** معلم سر کلاس گفت: «بچهها میدونید کسانی که زیاد حرف میزنند عمر کمی دارند؟» پسر آقای خوشخیال از ته کلاس داد زد: «آقا ما که حرف نمیزنیم، ولی دلمون برای شما میسوزه. اینقدر که شما حرف میزنید، فکر نمیکنم تا فردا بیشتر زنده باشید.» *** آقای رئیس هر وقت از کنار اتاق آقای خوشخیال رد میشد، میدید او دارد حرف میزند. عصبانی شد و رفت توی اتاق و گفت: «آقای خوشخیال من از صبح هر وقت شما را دیدم مشغول صحبت بودید. پس دهان شما کی بسته میشود؟» آقای خوشخیال جواب داد: «موقعی که بخوابم.» *** معلم به پسر آقای خوشخیال گفت: «پسرجون خیلی داری حرف میزنی. اگر میخواهی پرحرفی کنی برو بیرون کلاس.» پسر جواب داد: «آقا اجازه بیرون کلاس که کسی نیست باهاش حرف بزنم.» *** دختر آقای خوشخیال آمد خانه و گفت: «مامانی، خانممعلم امروز بهم گفت تو خیلی حرف میزنی، اگر من رو تا ظهر سکته ندی باید فردا با مامانت بیایی مدرسه.» مادر گفت: «خب، حالا فردا باید بیام مدرسه؟» دختر جواب داد: «نه مامان. اینقدر حرف زدم که نزدیک ظهر خانممعلم سکته کرد.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 62 |