تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,124 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,044 |
موریانه ملکه عصا خوار | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 360، اسفند 1398، صفحه 6-8 | ||
نوع مقاله: قصههای کتاب آسمانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71007 | ||
تاریخ دریافت: 26 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 26 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
موریانا، ملکهی عصاخوار حامد جلالی برادرم گفت: «ملکه با تو کار دارد.» گفتم: «الآن دارم بازی میکنم، بعد پیشش میروم.» برادرم ناراحت شد و داد زد: «همین حالا باید بروی، این دستور ملکه است.» بلند شدم. از راهروهای پیچدرپیچ خانهیمان توی دالان اصلی رفتم و بعد به اتاق ملکه رسیدم. دو سرباز جلوی در ایستاده بودند. گفتم: «من موریانا هستم، ملکه با من کار داشتند.» صدای ملکه را شنیدم که گفت: «بگذارید توی اتاق بیاید.» سربازها کنار رفتند و من وارد اتاق ملکه شدم. اولین بار بود که توی اتاق ملکه میرفتم. ملکه چاق و پیر شده بود و نشسته بود گوشهای و من را نگاه میکرد. سلام کردم. خندید و گفت: «سلام موریانا، چه اسم قشنگی داری.» تعظیم کردم و گفتم: «لطف دارید.» ملکه گفت: «یک سال گذشت. انگار همین دیروز بود. هم سن و سال تو بودم که ملکه صدایم کرد. من هم برای اولین بار بود که توی اتاق ملکه میرفتم و مثل تو همینطور با تعجب به اتاق نگاه میکردم. حالا حرفهایی که یک سال پیش ملکهی قبلی به من گفت را باید به تو بگویم.» گفتم: «برادرم گفت که باید از اینجا برویم.» ملکه گفت: «بله، برادرت درست گفت. ما موریانهها سالی یک بار خانههایمان را عوض میکنیم. تو و بقیهی موریانههای جوان بال درمیآورید.» خوشحال شدم و گفتم: «یعنی میتوانیم پرواز کنیم؟» ملکه خندید و گفت: «من هم همین سؤال را از ملکهی قبلی پرسیدم و حالا یک سال گذشته و خودم ملکه هستم و باید جواب سؤالهای تو را بدهم.» نزدیکتر رفتم و پرسیدم: «ملکهی قبلی چی شد؟» ملکه سرش را تکان داد، آهی کشید و گفت: «دخترم! هنوز خیلی چیزهاست که نمیدانی، ما موریانهها یک سال عمر میکنیم. ملکهی قبلی وقتی حرفهایش را به من زد، با ما پرواز کرد؛ اما وسط راه مرد. من هم وقتی همه چیز را به تو گفتم، بعدش میمیرم.» گفتم: «آن وقت چه کسی ملکهی ما میشود؟» ملکه خندید و گفت: «الآن زیباترین ملکهای که موریانهها دیدهاند، روبهروی من ایستاده است.» خجالت کشیدم و سرم را زیر انداختم. ملکه جلو آمد و سرم را بلند کرد. گونهام را بوسید و گفت: «ما باید از اینجا برویم؛ اما توی راه خیلیهایمان میمیریم و بقیه را هم پرندهها شکار میکنند.» ترسیدم و گفتم: «یعنی من هم میمیرم؟» ملکه خندید: «نه عزیزدلم، تو ملکهی بعدی هستی. تو و یک موریانهی نر زنده میمانید تا جای جدیدی پیدا و خانهای درست کنید و یک سال آنجا زندگی کنید. تخمهای خیلی زیادی میگذاری و بچههای زیادی از تخمها به دنیا میآیند و خانهات مثل اینجا شلوغ میشود؛ اما تو با همهی ملکههای قبلی یک فرقی داری!» تعجب کردم و گفتم: «من نمیتوانم مثل شما قوی باشم. شما بهترین ملکهی روی زمین هستید.» ملکه نوازشم کرد و گفت: «عزیزم، تو به غیر از اینکه ملکه میشوی، یکی از مهمترین کارهای دنیا را باید انجام دهی. همهی ملکهها به این امید که روزی این کار مهم را انجام دهند زندگی کردهاند، ولی هیچ کدام نتوانستند آن موریانهی خیلی مهم بشوند، حتی من هم نتوانستم؛ اما تو میشوی.» از حرفهای ملکه چیزی نمیفهمیدم و توی سرم پر از سؤال بود. فکر میکردم شاید بزرگترین خانه را من بسازم یا شاید از همهی ملکهها بیشتر تخم بگذارم و بچههای بیشتری داشته باشم، یا شاید چاقترین ملکه بشوم. ملکه گفت: «وقتش که برسد خودت میفهمی که کار مهم تو چیست. حالا برو و آماده باش برای مسافرت. باید زودتر این خانه را ترک کنیم.» بیرون که رفتم، همینطور به حرفهای ملکه فکر میکردم که با سر به برادرم خوردم. برادرم داد زد: «چه خبرته؟ حواست کجاست؟» عذرخواهی کردم و گفتم: «باید وسایلمان را جمع کنیم.» برادرم گفت: «خودم میدانم، ملکه با تو چهکار داشت؟» گفتم: «با من حرف زد.» برادرم غرغر کرد: «بله، حرف زدنش را میدانم، خب چی گفت؟» سرم را زیر انداختم و گفتم: «گفت که من ملکه میشوم.» برادرم خندید و گفت: «بیچاره موریانههای جدید، چه ملکهی سر به هوایی را باید تحمل کنند.» از حرفش ناراحت شدم؛ اما آنقدر به حرفهای ملکه فکر میکردم که بیخیالش شدم و رفتم توی اتاق تا وسایلم را جمع کنم. شب خوابم نمیبرد و به آن کار مهم فکر میکردم. سحر بود که از زور خستگی چشمهایم روی هم رفت. با داد و بیداد برادرم بیدار شدم. همین که چشمم را باز کردم، بالهایی را دیدم که روی دوش برادرم سبز شده بودند. بعد به شانههای خودم نگاه کردم. خندیدم و گفتم: «ما بال درآوردیم.» برادرم هم خوشحال شد، خندید و گفت: «حالا میتوانیم پرواز کنیم. آماده باش تا با هم پرواز کنیم.» برادرم یک دفعه مهربان شده بود؛ نمیدانستم از خبر ملکه شدن من بود یا از بال درآوردنش؛ اما هر چه بود خیلی خوب بود. از خانه بیرون آمدیم. هزارها موریانهی بالدار منتظر بودند تا ملکه بیاید و پرواز کنیم؛ اما سربازها خبر دادند که ملکه شب قبل فوت کرده است. خیلی ناراحت شدیم، ولی باید میرفتیم. همه با هم پرواز کردیم. پرندهها از دیدن ما خوشحال شده بودند، دنبالمان میکردند و هر کدام حمله میکردند و موریانهای را به منقار میگرفتند. برادرم داد میزد که مواظب باشم؛ اما خیالم راحت بود که من را نمیخورند. ملکه به من گفته بود که زنده میمانم. نزدیک ساختمان بزرگی رسیدیم و روی گنبدش نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. خیلی خسته شده بودیم؛ چون عادت به پرواز کردن نداشتیم. از بالای گنبد توی مسجد را نگاه کردم. مردی قدبلند با لباسهای خیلی زیبا ایستاده بود. به عصایش تکیه داده بود. آنطرف هم مردها و زنهایی داشتند ساختمان مسجد را میساختند. عصای مرد، چوبی بود و از آن چوبهایی بود که هر موریانهای را به هوس میانداخت تا آن را بخورد. به برادرم گفتم: «برویم آن عصا را بخوریم؟» برادرم گفت: «از یکی از سربازهای پیر شنیدهام که آن مرد پیامبر خداست و پادشاه این سرزمین است. اسمش سلیمان است. او زبان حیوانات را بلد است. ما اگر بخواهیم عصایش را بخوریم باید از او اجازه بگیریم.» گفتم: «خب اجازه میگیریم، آخر خیلی راه آمدهایم و من گرسنهام.» برادرم خندید و گفت: «تو اگر ملکه بشوی از آن ملکههای چاق میشوی.» و بلند خندید. وقتی دید من هنوز منتظر جواب هستم، گفت: «سلیمان اجازه نمیدهد که ما عصایش را بخوریم. آن مردها و زنها را میبینی که دارند کار میکنند؟» نگاهشان کردم و گفتم: «خب!» برادرم گفت: «آنها انسان نیستند، آنها جن هستند.» نفهمیدم جن یعنی چه و سرم را تکان دادم. برادرم گفت: «تو چه ملکهای بشوی با این همه خنگبازیهایت! انسانها از خاک و جنها از آتش درست شدهاند. جنها میتوانند غیب شوند. قدرتشان خیلی بیشتر از انسانهاست؛ اما سلیمان آنقدر قوی هست که همهی جنها برای او کار میکنند.» توی فکر بودم و به دور و اطرافم نگاه میکردم. پرندهها، موریانهها را شکار میکردند و تعداد ما کم و کمتر میشد. لب دیوار مسجد رفتم تا پایین را بهتر ببینم. یکی از پسرها هم با من آمد. اسمش «موریاد» بود. دوتایی خم شدیم تا پایین را نگاه کنیم. گفتم: «تو هم به آن عصا نگاه میکنی؟» موریاد گفت: «باید خیلی خوشمزه باشد.» خندیدم و سرم را پایینتر بردم که جلوی پای سلیمان پرت شدم. موریاد هم کنارم آمد. گفتم: «باید به بالا برگردیم. الآن نگرانمان میشوند.» موریاد گفت: «چهطوری برویم؟» گفتم: «خب معلوم است پرواز میکنیم.» موریاد به بالهایم اشاره کرد. گفت: «بالهایمان افتادند. نگاه کن.» راست میگفت؛ ما دیگر بال نداشتیم. فکر کردم شاید ملکه اشتباه کرده باشد و من همین جا بمیرم و دیگر ملکه نشوم؛ چون خانهای پیدا نکرده بودم. به موریاد گفتم: «حالا که قرار است بمیریم بیا یک شکم سیر چوب بخوریم.» موریاد خندید و گفت: «این عصا جان میدهد برای خوردن.» دوید طرف عصا؛ اما جلویش را گرفتم و گفتم: «سلیمان پیامبر خداست و ما باید از او اجازه بگیریم.» موریاد گفت: «جنها اگر بفهمند ما را میکشند.» به موریاد گفتم: «تو مگر میدانی جن چیست؟» موریاد سرش را زیر انداخت و گفت: «به حرفهای تو و برادرت گوش میدادم.» اخم کردم و گفتم: «کار خوبی نمیکردی که یواشکی حرفهای ما را گوش میدادی! حالا هم که داریم میمیریم، خوب نیست در حال خوردن عصای پیامبر خدا آن هم بدون اجازه باشیم.» موریاد قبول کرد. رو کردم به طرف سلیمان و گفتم: «حضرت سلیمان! ما دوتا موریانه هستیم که جلوی پای شما افتادهایم، شاید تا چند دقیقهی دیگر بمیریم یا پرندهها ما را بخورند. میشود این آخر عمری کمی از عصای شما را بخوریم؟» سلیمان چیزی نگفت. حتی نگاهمان هم نکرد. موریاد گفت: «یک بار از یک سرباز پیر شنیدم که میگفت: «سکوت علامت رضایت است.» گفتم: «یعنی چی؟» موریاد گفت: «یعنی اینکه سلیمان راضی است و ما میتوانیم عصایش را بخوریم.» دوتایی به عصا حمله کردیم. از پایین عصا شروع کردیم به خوردن. توی عصا رفتیم و همینطور با لذت میخوردیم. مدتی گذشت، ولی ما نمردیم. آن وقت بود که فهمیدم ملکه راست گفته است. من ملکه شده بودم. عصا هم خانهای بود که باید درستش میکردم و موریاد هم موریانهی نری که باید با او ازدواج میکردم. موریاد از من خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردیم. ما همینطور عصا را میخوردیم و توی آن را خالی میکردیم و برای خودمان خانهی بزرگی درست میکردیم. من تخمهای زیادی گذاشتم. همه را نشمردم؛ اما بیشتر از پنچ هزار تخم گذاشتم و موریاد از تخمها مواظبت میکرد. یک روز که توی اتاق خودم نشسته بودم، شنیدم که دو نفر با هم حرف میزنند. از سوراخی بیرون را نگاه کردم. دو انسان بودند. اولی که ریشهای بلندی داشت گفت: «شنیدهای که جنها میگویند علم غیب دارند.» دومی که قدکوتاه و جوان بود گفت: «دروغ میگویند، به غیر از پیامبران هیچکس علم غیب ندارد.» مرد ریشدار گفت: «ندیدی چهطور یکی از آنها تخت بلقیس را به چشم بر هم زدنی برای سلیمان نبی آورد؟» مرد قدکوتاه گفت: «آنکه علم غیب نیست. خب میتوانند کارهای زیادی انجام بدهند؛ اما علم غیب ندارند.» من از اتاقم بیرون آمدم. به قسمت بالای عصا رفتم و از سوراخی سلیمان را نگاه کردم. همانطور مثل چند هفتهی پیش ایستاده بود. با او حرف زدم؛ اما جوابم را نداد و فهمیدم که سلیمان فوت کرده است. توی دلم به مردها خندیدم. اگر جنها علم غیب داشتند باید میفهمیدند که سلیمان نبی فوت کرده است و از ترسش این همه کار نمیکردند. به اتاقم برگشتم. موریانههای نوزاد از تخم درآمدند و خیلی زود خانهیمان پر شد از موریانههای ریز و درشت. من و موریاد همه را بزرگ کردیم و خانهیمان بزرگ و بزرگتر شد. من، پیر و پیرتر شدم و یک سال از آمدنمان به آن خانه گذشت. یک روز به سربازهایم گفتم تا بروند و دختری به نام «مورسا» را صدا کنند. مورسا توی اتاقم آمد و نگاهم کرد. پیر و چاق شده بودم. به او گفتم: «درست یک سال پیش ملکهی قبلی من را صدا زد، روبهرویش ایستادم و برایم از آینده گفت.» مورسا سرش را زیر انداخت. خجالتی بود، درست شبیه بچگیهای خودم. سرش را بالا گرفتم و گفتم: «این لانه همین روزها خراب میشود و تو و موریانههای دیگر بال درمیآورید و از اینجا میروید؛ اما من همین جا توی عصای سلیمان میمانم و همین جا میمیرم. خدا من را مأمور کرده بود تا در این یکسال عصا را با همهی شما بخورم و عصا پوک شود و بشکند. تا به مردم درسهای بزرگی بدهد. یکی از آن درسها این است که جنها علم غیب ندارند؛ وگرنه میفهمیدند که سلیمان مرده و دیگر کار نمیکردند. حالا که بیتالمقدس هم ساخته شده است، آنها دیگر دست از کار بکشند هم مهم نیست. باید به تو بگویم که ملکهی بعدی میشوی و باید خانهای بسازی و تخمهای زیادی بگذاری. سعی کن ملکهی مهربان و خوبی باشی.» مورسا صورتش از خجالت سرخ شد و دست من را بوسید و بیرون رفت. موریانهها آمادهی رفتن شدند. سلیمان یک سال بود که مرده بود. او به عصا تکیه داده و روی پاهایش ایستاده بود. عصا شکست و سلیمان روی زمین افتاد. جنها نگاه کردند و تازه فهمیدند سلیمان مرده است. سریع غیب شدند و فرار کردند. خندیدم و گفتم: «موجودات بیچاره، فکر میکنند الآن سلیمان فوت کرده، نمیدانند که یک سال است سلیمان فوت کرده و به این عصا تکیه داده است.» موریانهها پرواز کردند و رفتند و من همانجا ایستادم کنار سلیمان و برایش گریه کردم. بعد سرم را روی دستهای سلیمان گذاشتم و صورتم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: «خدایا ممنونم که به من اجازه دادی آن ملکهی برگزیدهی تو باشم و مهمترین کار دنیا را انجام بدهم. ممنونم که من را برای این مأموریت انتخاب کرده بودی. حالا من آمادهام که بمیرم.» بعد چشمهایم را بستم و خوابیدم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 49 |