تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,991,431 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,303 |
الاغ صدوبیست ساله | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 359، بهمن 1398، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: قصههای کتاب آسمانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71027 | ||
تاریخ دریافت: 27 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 27 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصه های کتاب آسمانی الاغ صدوبیست ساله حامد جلالی من یک آندولیت هستم. همین حالا که دارید داستان را میخوانید، هنوز زندهام. شاید باورتان نشود که من دههزار سال دارم. من و خانوادهام همیشه در کنار آب و جایی نزدیک بیتالمقدس زندگی میکنیم. زیر صخرهای که زمانی توی آب بود و حالا آبِ خیلی کمی دور صخره است. ما بدون آب میمیریم. توی این دههزار سال اتفاقهای زیادی اینجا افتاده است؛ اما یک اتفاق همیشه توی ذهن من باقی مانده. حدود سه یا چهار هزار سال قبل بود که عُزیر با الاغش داشتند از اینجا رد میشدند. آن زمان من تازه به دنیا آمده بودم و سههزار سالم بود. عُزیر کنار این برکه ایستاد. رو کرد به آسمان و گفت: «خدایا، این شهری که الآن از کنارش رد شدم، خراب شده است و مردمانش همه از بین رفتهاند، چگونه دوباره شهر آباد میشود، مردمانش زنده میشوند و پیش تو برمیگردند؟» جوابی از آسمان نیامد. عُزیر هم کنار برکه پالان را از روی الاغش برداشت. دو سبد توی پالان بود که آن دو را بیرون آورد. توی آن دو سبد، انجیر و انگوری تازه بود. آنها را کنارش گذاشت. بعد سرش را روی پالان گذاشت تا استراحت کند. همانجا خوابش برد. الاغش هم نشست روی زمین و سرش را روی دستهایش گذاشت و خوابید. من هر چه منتظر شدم تا آنها از خواب بیدار شوند، فایدهای نداشت. دوست داشتم بیدار شود و باز آن سؤال را بپرسد تا خدا جوابش را بدهد و من هم بدانم. آنها صبح آمده بودند، فکر کردم خستهاند و شاید تا شب بخوابند. شب شد، ولی عُزیر بیدار نشد. الاغش هم تکان نخورد. ترسیدم. فکر کردم که هر دو مُردهاند. از جایم نمیتوانستم بیرون بروم و از نزدیک ببینم که چه اتفاقی برایشان افتاده است. به دوستانم موضوع را گفتم. دوستانم گفتند این که چیز غیر عادیای نیست، توی این هزاران سال، آنقدر انسانها و حیوانها را دیدهاند که کنار همین برکه مُردهاند. دلم به حالشان سوخت. تا صبح هم منتظر شدم؛ اما خبری نشد. بعد از چند روز حیوانات کوچک سراغ جنازهی الاغ آمدند و گوشت او را خوردند. من هم که جایم همان زیر صخره بود و هرگز نمیتوانستم از جایم بیرون بیایم؛ یعنی تمام این هزاران سال را همینجا بودهام. خُب این هم زندگی ماست دیگر. به ما موجودات میکروسکوپی میگویند. آنقدر کوچک هستیم که هیچکس نمیتواند ما را ببیند. آدمها الآن با میکروسکوپ میتوانند ما را ببینند. خلاصه چند سالی گذشت و الاغ تبدیل به چند تکه استخوان شد؛ استخوانهایی نیمه پوسیده. عزیر همانطور سالم مانده بود، ولی هیچ تکان نمیخورد. همین سالم ماندن عُزیر باعث میشد که آنها را از یاد نبرم. حیوانات، الاغ را خوردند و استخوانهایش هم پوسید و از بین رفت؛ اما انجیر و انگور توی سبد همانطور سالم ماندند و هیچ حیوانی سراغ آنها نرفت. سالها از آن اتفاق گذشت و هیچ چیز جالبی در اطرافم اتفاق نیفتاد. زندگیام دوباره یکنواخت و خستهکننده شد. تا اینکه بعد از صدسال یکدفعه عُزیر تکان خورد. انگار از خوابی معمولی بیدار شده باشد، بلند شد و نشست. به دوستانم گفتم: «آنجا را ببینید. یک اتفاق جالب دارد میافتد.» همگی با هم نگاه کردیم. عُزیر درست مثل صدسال پیشش بود، همانطور میانسال و بدون هیچ تغییری. کاسههایش هم همچنان پر از انجیر و انگور بود. کمی انجیر و انگور خورد. انگار نه انگار که مرده و بعد از صدسال زنده شده بود. صدایی به او گفت: «عُزیر چه زمانی را در خواب بودی؟» عُزیر نگاه به آسمان کرد و گفت: «وقتی خوابیدم سایهی من از من فاصله داشت و صبح بود و الآن که سایهام روی خودم افتاده است، ظهر شده است. پس چند ساعتی خوابیدهام.» باز صدا با او حرف زد: «عُزیر تو فقط چند ساعت نخوابیده بودی، تو صد سال است که خوابیدهای. به الاغت نگاه کن.» عُزیر به استخوانهای نیمه پوسیدهی الاغ نگاه کرد و از حیرت داد زد و عقب رفت. صدا باز با عُزیر صحبت کرد: «اما ما، تو و میوههایت را همانطور سالم نگه داشتیم. حالا به استخوانهای الاغت خوب نگاه کن و ببین که چهطور او را دوباره زنده میکنیم.» استخوانهای الاغ، تر و تمیز شدند و بعد به هم چسبیدند. گوشت روی آنها آمد و بعد سر و شکل الاغ ظاهر شد. الاغ مثل صدسال پیشش شد و جان گرفت و بلند شد، ایستاد و به عُزیر نگاه کرد. عُزیر دست به سوی آسمان برد، خدا را شکر کرد و عذرخواهی کرد که این سؤال را پرسیده بود. من هم جواب سؤال عُزیر را فهمیدم؛ اما الاغ هاج و واج دور و اطراف را نگاه میکرد. حق داشت. درختی که عُزیر الاغ را به آن بسته بود از بین رفته بود. آب برکه کم شده بود. زمین آن اطراف فرق کرده بود. الاغ همینطور با تعجب نگاه میکرد. من به الاغ سلام کردم. تعجبش بیشتر شد، حق داشت. من را نمیدید. گفتم: «زور نزن، نمیتوانی من را ببینی، من آندولیت هستم و آنقدر کوچکم که تو نمیتوانی من را ببینی، زیر این صخرهام.» الاغ گفت: «اینجا چه اتفاقی افتاده است؟ زلزله آمده توی این چند ساعت؟» خندیدم و گفتم: «بگو صد سال!» الاغ خندید و گفت: «شوخیِ بامزهای بود.» گفتم: «شوخی نمیکنم؛ تو و عُزیر صدسال است اینجا خوابیدهاید. تو پوسیده بودی و حالا به دستور خدا دوباره جان گرفتی. اگر به دعاهای عُزیر گوش بدهی، خودت میفهمی.» الاغ ساکت شد و به حرفهای عُزیر با خدا گوش داد و بعد گفت: «مگر میشود؟ آخر من بیشتر از بیست- سیسال عمر نمیکنم، چهطور صدسال خوابیده بودم.» گفتم: «خداست دیگر، عُزیر سؤالی پرسید و خدا هم اینجوری جوابش را داد.» الاغ همینطور دور و اطراف را نگاه میکرد و نزدیک بود از این همه تغییر، دیوانه شود. خندیدم و گفتم: «حالا وقتی که با عُزیر به شهر بروی، تازه تعجبت هم بیشتر میشود؛ اما یک قولی به من بده.» الاغ گفت: «چه قولی؟» گفتم: «هر چه دیدی را بیایی برای من هم تعریف کنی.» الاغ گفت: «تو که به قول خودت صدسال اینجا بودی و همه چیز را دیدی، خوب دنبال ما بیا و بقیهاش را هم ببین.» گفتم: «خیلی دوست دارم، اما من و دوستانم برای همیشه باید اینجا بمانیم. قول بده دیگر!» الاغ قول داد و بعد همراه عُزیر از آنجا رفتند. فردای آن روز الاغ آمد و به بهانهی آب خوردن سری هم به من زد. بیچاره نمیدانست کجا را نگاه کند تا با من حرف بزند. همینطور سرش را رو به صخره گرفت و گفت: «هستی؟» خندیدم و گفتم: «الاغ عزیز، من که گفتم همیشه اینجا هستم.» الاغ خندید و گفت: «راست میگوییها، عجب الاغی هستم! راستی وارد شهر که شدیم، اصلاً باورمان نمیشد، همه چیز فرق کرده بود. یک راست رفتیم خانهی عُزیر. پیرزنی در را باز کرد. عُزیر به پیرزن خودش را معرفی کرد؛ اما پیرزن خندید و گفت: «عُزیر صدسال است که از اینجا رفته و هیچکس خبری از او ندارد. مردم هم دیگر فراموشش کردهاند.» عُزیر گفت: «اما من خود عُزیر هستم.» زن خندید و گفت: «من شاید پیر و کور باشم؛ اما عقلم سر جایش است. عُزیر وقتی رفت من نوجوان بودم و حالا رسیدهام به آخرهای عمرم، آن وقتها عُزیر میانسال بود. حالا اگر هم زنده باشد، باید خیلی پیر شده باشد؛ اما صدای تو به آدمهای میانسال میخورد.» عُزیر گفت: «بانوجان، من به دستور خدا صدسال خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم هنوز به همان سنوسال هستم. من حالا برگشتهام. کاش چشم داشتی و میدیدی که من همان عُزیر هستم و این هم الاغم که مثل من صدسال خوابیده و حالا سرحال و قبراق کنارم ایستاده است.» پیرزن گفت: «بانو گفتنت که مثل عُزیر است؛ اما باورم نمیشود. بگذار امتحانت بکنم. عُزیر هر چه از خدا میخواست؛ خدا برآورده میکرد؛ اگر تو عُزیر هستی، از خدا بخواه که بیماری من خوب شود و بینا شوم و سرحال، اگر خدا به حرفت گوش داد، آن وقت من هم باور میکنم که تو عُزیر هستی.» عُزیر دستهایش را به سمت آسمان برد و از خدا خواست تا پیرزن بینا و سالم شود. به امر خدا پیرزن کم کم چشم باز کرد. عُزیر را دید و داد زد: «خدای من، من دارم میبینم، تو راست میگویی؛ عُزیر هستی، مثل همان وقتها که رفتی، سرحال و سالم، بیا توی خانه سرورم!» و او را توی خانه برد و من را توی اصطبل. کنارم الاغهایی بودند که نمیشناختمشان. داستانم را که برایشان تعریف کردم، همه خندیدند و یکیشان که پیرتر از بقیه بود، گفت: «با این دروغها مثلاً میخواهی بگویی بزرگ و قدیمی اصطبل هستی و جای من را بگیری، نخیر الاغ جوان، زمانهی این زرنگبازیها گذشته است، تو تازهواردی و هر چه ما گفتیم، باید گوش بدهی.» الاغ سرش را زیر انداخت و گفت: «کاش من هم مثل عُزیر بودم و خدا به حرفم گوش میداد و به آنها ثابت میکردم که قدیمیِ آن اصطبل منم.» دلداریاش دادم و گفتم: «بیخیال این حرفها، حالا فکر کن قدیمی شدی، مثلاً چهکار میخواهی بکنی، به قول خودت فوقش بیست- سیسال زندگی میکنی دیگر، حالا من این حرف را بزنم که دههزار سال قرار است، زندگی کنم؛ یک چیزی.» الاغ داد زد و گفت: «این عدد که گفتی یعنی چهقدر؟» فهمیدم که از عددها چیزی نمیفهمد و حتماً صدسال را هم نفهمیده است. برای همین گفتم: «خیلی خیلی خیلی بیشتر از عمر تو و همهی الاغهای دنیا.» الاغ دهانش را باز کرد و با آن دندانهای درشتش، شکلک درآورد و بعد بلند بلند خندید و گفت: «تو هم دیدی من نمیفهمم، هر چه دلت میخواهد دروغ میگوییها!» خندیدم و گفتم: «راجع به خوابیدنت هم اول فکر میکردی من دروغ میگفتم؛ اما دیدی که راست بود. بیخیال، بقیهی داستان را بگو.» الاغ گفت: «بقیه ندارد.» گفتم: «بقیه باور کردند که عُزیر صدسال خوابیده بوده است؟» الاغ گفت: «نه بابا، برای هر کدام مجبور شد دلیلی بیاورد. مخصوصاً برای برادر دوقلویش که حالا او صدوپنجاه ساله شده و عُزیر هنوز پنجاهساله مانده است. راستی صدوپنجاه با پنجاه چهقدر فرقش است؟» خندیدم و گفتم: «خیلی فرق ندارد. عُزیر که خوابیده عمرش همان پنجاهسال مانده و برادر دوقلویش در این صدسال که گذشته، عمرش صدوپنجاه سال شده است. حالا بزرگتر از اوست.» الاغ جوری نگاه صخره کرد که فهمیدم از حرفهایم هیچ چیز نفهمیده است. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از آن اتفاق باز هم چیزهایی دیدم؛ اما هیچ کدام به جالبی آن اتفاق نبوده و نیست. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 58 |