تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,992,349 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,987 |
ناگهان سیل... | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 30، شماره 359، بهمن 1398، صفحه 16-17 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71031 | ||
تاریخ دریافت: 27 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 27 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان ناگهان سیل... محسن رجایی درست دو ساعت پیش از آمدن سیل، پدر مجبور شد دوچرخهی بچهها را به میخ بزرگ روی دیوار حیاط آویزان کند. متین و مبین از چند روز پیش که پدر دوچرخه را برایشان خریده بود، همهی بازیها را کنار گذاشته بودند و کارشان شده بود دوچرخهبازی. هر روز توی حیاط یا کوچه دعوا بر سر این بود که نوبت سواریِ کدامشان است. بالأخره مادر از این وضع شکایت کرد و پدر چاره را در آویزان کردن دوچرخه دید. آن روز متین و مبین طبقهی بالا، مقابل ایوان دراز کشیده بودند که باران شروع شد. باورکردنی نبود. از آسمان به جای ریزههای آب ، دانههای درشت به زمین حملهور شدند. خانهی خشت و گِلی و ضربههای قطرههای پر ضرب باران! متین همیشه باران را دوست داشت؛ اما این باران، قاصد خوش خبری نبود. مادر زودتر از همه این موضوع را فهمیده بود. برای همین با هول و هراس از اتاق بغل آمد تو و با حالتی که میخواست خونسردیاش را حفظ کند، به پدرگفت: «آسمون تاریکِ تاریکه. بیا ببین رودخونه هنوز هیچی نشده پر شده از آب.» پدر که نمیخواست مادر دلشوره پیدا کند، گفت: «این بارون تابستونه. مثل روزهای دیگه چند دقیقه میباره و بند میاد. نگران نباش.» اما نمیشد نگران نبود. صدای شَرَقّ و شَرَقّ باران روی شاخه و برگ درختها و شیشهی پنجرهها، خبر از یک باران سیلآسا میداد. مادر دیگر طاقت نداشت. آمد و با التماس، دست پدر را گرفت و با خود به اتاقِ لب رودخانه، کنار پنجره برد. پنجره خیس آب شده بود. مادر به جوی آب داخل حیاط که به رودخانه راه داشت، اشاره کرد و با صدای لرزان گفت: «ببین آب داره همینجور بالا میاد.» نگرانی مادر به جا بود. رودخانهای که پیش از این مانند مادری مهربان، دیوارهی خاکی را نوازش میداد، اکنون به همه طرف میکوبید. مادر منتظر پاسخ پدر بود، ولی حرفی نشنید. گفت: - مرد! اگر تو نمیخوای بیایی، من دست آقاجون، عزیز و بچهها را میگیرم و از درِ بالا میریم خونهی مشت اسماعیل. با صدای مادر، مبین و ثمین هم بیدار شدند و با ترس و لرز آمدند کنار بقیه به تماشای سیل. متین به چهرهی خواهرش نگاه کرد. در چشمان او ترس را دید. ثمین رنگش پریده بود و صورت لُپ گلیاش به زردی میزد، ولی از آن طرف مبین مثل متین، به هیجان آمده بود و به پدر گفت: «بابا بیا اینطرف را ببین چه خبره. مثل اینکه آب داره از کف رودخونه میجوشه.» متین از پنجره نگاهی به دوچرخه انداخت. گویا دوچرخه را برای شستوشو به کارواش بردهاند. چند لحظه بعد متین به اتاق بغلی پیش پدربزرگ رفت. به او خیره شد. چهقدر آرام به نظر میرسید. تسبیح میچرخاند و زیر لب صلوات میفرستاد؛ اما برعکس پدربزرگ، مادر خیلی دلشوره داشت و همینطور با پدر بگو مگو میکرد. دیگر جای معطلی نبود. آب داشت بالا و بالا میآمد. گودی وسط حیاط پر از آب شده بود. لحظات به سرعت میگذشت. بالأخره پدر قبول کرد که شرایط، عادی نیست و نباید دست روی دست گذاشت. پدر از اتاق بغل آمد و از کنار متین، خود را به پدربزرگ رساند. پدر بیمعطلی و با احترام گفت: «بیایید کُتتون را بپوشید. باید زودتر از درِ بالا فرار کنیم.» پدربزرگ کت را از دست پدر گرفت و کنارش گذاشت. رو به پدر گفت: «شماها برید. من و عزیز همینجا میمونیم.» همه میدانستند تا عزیز راضی نشود، پدربزرگ قدمی برنمیدارد. کاسهی صبر مادر لبریز شد. داد زد: «بابا! داره آب بالا میاد اگه دیر بجنبیم همهمون زیر آب میریم.» عزیز که تا به حال حرفی نزده بود، حرف پدربزرگ را تأیید کرد و گفت: «شما برید طوری نمیشه.» و به پدر گفت: «مرتضی! دست ملیحه و بچهها را بگیر و برو.» مادر آرام کنار عزیز نشست و با نرمی گفت: «عزیز! آقاجون به خاطر شما نمیاد، شما راه بیفتید، آقاجون هم میاد.» پدر متحیّر مانده بود که چهکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست، دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پلهها پایین رفتند. راه پله، دالانی بود که به خانهی تنوری میرسید. مادر به سرعت سه جگر گوشهی خود را بیرون برد و از کنار لبهی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچهها گفت: «شما برید کنار درِ بالا تا من و بابا، آقاجون و عزیز را بیاریم.» ثمین نمیخواست قبول کند. به مادر چسبید و جیغ کشید. مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد. حیاط در حال زیر و رو شدن بود. این را میشد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد میشد، فهمید. متین به صنوبر کنار درِ چوبی نگاه کرد. صنوبری که مثل «نگهبانِ کنارِ دروازه»، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه، خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند، از آن طرف خبر میگرفت؛ اما آب داشت از پایین به سمت تنهی درخت، بالا میآمد. برخلاف سمت درِ ورودی، آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط، نرسیده بود؛ اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود. آب از آسمان میریخت و از زمین میجوشید. گویا طوفان نوح بود و متین به دنبال نوح و کشتی نوح. گرداب مقابل چشم بچهها میچرخید. پاهای بچهها به زمین پر از گِل چسبیده بود. مادر فِرز وارد خانهی تنوری شد و متین به دنبال مادر دوید تا سرک بکشد و ببیند چه میشود. آب تا ساق پاهایش رسیده بود. به پدر نگاه کرد که داشت پدربزرگ را به زور پایین میآورد. پدر، مادر را که دید، گفت: «بیا برو عزیز را کول کن و بیار.» حالا سیل به زانو رسیده بود. مادر راه پلهها را دوتا یکی کرد، عزیز را از پای دوک بلند کرد. دیگر صدای گریهی ثمین به نالهای کمرنگ تبدیل شده بود. پدر از خانهی تنوری بیرون آمد و با سختی پدربزرگ را از آب رد کرد. متین یک نگاهش به دالان بود و یک چشمش به مهمان ناخواندهی پشت درِ حیاط. مهمانی که گویا قسم خورده بود هر طور شده وارد شود. مهمانی که میآمد تا خودش صاحبخانه شود! متین آشفته شده بود. دستش را در حلقهی آهنیِ در گره کرده بود که آب پایینش نکشد. پدر از عقب دست متین را گرفت و کنار مبین و ثمین فرستاد و خودش برای کمک به داخل رفت. مادر به زحمت عزیز را از پلهها پایین آورده بود. در خانهی تنوری آب تا کمر بالا آمده بود. متین دعادعا میکرد عزیز و مادر زودتر بیرون بیایند؛ اما ناگهان دیوار حیاط، مقابل چشمانش فرو ریخت و در میان آب افتاد. دیوار، زیر فشار آب دوام نیاورد. دیوار که فرو ریخت، بند دل متین هم پاره شد و ناخواسته از نقطهای دور در عمق دلش، فریاد کشید: «خدا!» متین میدانست در این شرایط جز از خدا کاری ساخته نبود. خدایی که معلم قرآنشان گفته بود؛ هر جا دستمان از همه چیز کوتاه بشود، و او را صدا بزنیم یاریمان میکند. متین حالِ خودش را نمیفهمید. پدر و مادرش را صدا میزد که: «زود باشید بیایید.» ثمین و مبین هم هر کدام مثل او فریاد میکشیدند. حالِ آن دو هم کم از حال متین نبود. هیکل هر دو خیس آب بود، لباسهای نازک تابستانهیشان به پوست چسبیده بود. باد هم میوزید. باد مانند ناپدری بیرحمی که روی بچهای دست بلند میکند، قطرههای درشت باران را مثل شلّاق بر پشتشان میکوبید. سرما، باد و باران نفسهایشان را به شماره انداخته بود. متین ضعف کرده بود. دستانش میلرزید. اینجا بود که از خانهی تنوری پدر بیرون آمد. عزیز روی دوشش بود و مادر به دنبالش؛ اما ناگهان عزیز از دوش پدر داخل آب افتاد. متین باور نمیکرد. یک لحظه همه چیز را تمام شده دید. بیعزیز شدن برای او بزرگترین کابوس بود. متین رویش را برگرداند. دیگر نمیتوانست نگاه کند. پدر و مادرش زیر آب میرفتند و بالا میآمدند؛ اما دست در حلقهی در داشتند. یک دفعه مبین فریاد زد: «عزیز...! عزیز...! دَرَش آوردند.» اصغرآقا پسر مشت اسماعیل، با چوب بلندی آنها را بیرون کشید. اصغرآقا ورزشکار زورخانه بود و با فریادهای پدربزرگ، به کمک آمده بود. متین مثل غرق شدهای که برای زنده ماندن لحظهای سر از آب بیرون آورده تا نفس آخر را بکشد، سر برگرداند. با ناباوری نگاه کرد. عزیز زنده بود. اصغرآقا آرام کنار عزیز نشست و با کمک پدر، او را به دوش گرفت و نرم نرمک به سمت درِ بالا رفت. پدر، ثمین را بغل کرد و مبین و متین به آغوش مادر پناه بردند. متین ناخودآگاه سر به عقب برگرداند. متین دیگر باید خداحافظی میکرد. او برای آخرین بار قبل از خارج شدن از درِ بالا، نگاهی به حیاط انداخت. میخواست این تصویر یادش بماند؛ اما با تعجب دوچرخهاش را دید که روی دست سیل، لحظهای بیرون آمد و پایین رفت. دوچرخهای که تا چند روز پیش روز و شبش را پُر کرده بود. دوچرخهای که به خاطرش با برادرش دعوا کرده بود و فکر میکرد بدون آن نمیتواند زندگی کند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 55 |