تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,296 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,222 |
غار عاشق | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، اسفند 372، اسفند 1399، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان معارفی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71041 | ||
تاریخ دریافت: 27 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 27 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
غار عاشق به مناسبت فرا رسیدن عید مبعث سیدهلیلا موسویخلخالی هنوز نفهمیدم که من دهان کوه هستم یا زخمی بر بدن کوه؟ اگر زخمی باشم که کوه باید فریاد بزند؛ و اگر دهان باشم من باید فریاد بزنم! فریاد کوه را نشنیدهام؛ اما خودم سالها و قرنهاست که میخواهم فریاد بزنم. آخر دلتنگم! عجیب دلم تنگ شده است! عاشق شدهام! - عاشق. نمیدانم عاشق جوانی هستم که میآمد و ساعتها و روزها مینشست در دل من، یا عاشق آن صدا که با همان جوان حرف زد؟! بیشتر از او، من بودم که از صدا حیرت کردم! تمام دلم را جستوجو کردم؛ اما کسی را ندیدم و بعد چشم باز کردم به دامنهی کوه؛ نه! هیچکس نبود. گفتم چِشم؟ شاید من چِشم کوه باشم! یا شاید چشم و گوش کوه! چون تمام رفتوآمدهای آن جوان را تا وقتی مردی شد، دیدم و همهی حرفهایش را شنیدم و آن صدا را هم که گفت: «بخوان!»؛ کسی نبود و فقط صدا بود. صدایی زیبا که دلم را لرزاند. فکر کنم قلب کوه لرزید. شاید هم من قلب کوه باشم! مرد سکوت کرد و فقط شنید و صدا با او حرف زد. بعد مرد بلند شد و رفت. شاید هم دوید تا پایین کوه. او برگزیده شده بود تا با مردم حرف بزند و بعد کمتر میآمد و من کمتر دیدمش و بعد هم که شنیدم از دنیا رفته و من حالا هزار و چهارصد سال است که تنها شدهام. خیلیها میآیند تا من را ببینند و جایی که مرد در دل من نشسته بود و صدا را شنید، نگاه کنند؛ اما هیچکس آن مرد نمیشود؛ مهربان بود و معروف به «امین». هیچوقت حرفی از او نشنیدم که ناراحتم کند و مخصوصاً زمانی که صدا از او خواست بخواند، دلم بسیار گرم شده بود. فکر میکنم صدای خدا بود؛ چون در تمام میلیونها سال زندگیام اینطور گرم نشده بودم. حالا شدهام مثل خمیازهای در صورت کوه، یا چشمی که به صحرا خیره شده تا بلکه باز مرد از کوه بالا بیاید و در دلم بنشیند و با خدایش صحبت کند. قبل از اینها از غاری شنیده بودم که چندین مرد در دلش به خواب رفتند و سیصد سال بعد بیدار شدند و همیشه دوست داشتم برای من هم اتفاقی بزرگ بیفتد تا میان غارهای دنیا سرم را بالا بگیرم. این اتفاق بالأخره افتاد و حالا من سرافرازترین غار دنیا هستم. به من میگویند مکانی که خدا با بندهاش حرف زد! و چون مرد آخرین پیامبر خدا بود؛ دیگر این افتخار به کس دیگری نمیرسد. افتخار من این است که خدا در دل من با بهترین بندهاش و آخرین پیامبرش صحبت کرد و کتاب قرآن را به او داد که معجزهی بزرگی است. من از صحبتهای او با خدا فهمیدم که روزی دنیا تمام میشود و کوهها نابود میشوند، بعد قیامت میشود و آدمها بهشت و جهنم میروند. از خدا خواستهام که من را به بهشت ببرد تا باز هم آن مرد را ببینم و باز هم بیاید در دل من بنشیند. به خدا گفتم: «عاشقی بد دردی است.» و بعد خندیدم و گفتم: «البته شیرین است.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 55 |