تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,786 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,061 |
طاووسی بر قلهی کوه! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، فروردین-1399-361، فروردین 1399، صفحه 4-6 | ||
نوع مقاله: قصههای کتاب آسمانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71066 | ||
تاریخ دریافت: 28 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 28 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی طاووسی بر قلهی کوه! حامد جلالی
همه میدانستند که من زیباترین پرندهی دنیا بودم؛ شاید هم زیباترین موجود دنیا. وقتی توی جنگل راه میرفتم همه خشکشان میزد و من را نگاه میکردند. بالهایم را که باز میکردم، طوری قدم میزدم تا همه ببینند. صداهایشان را میشنیدم که توی گوش هم پچپچ میکردند. - چهقدر زیباست! - پرهایش را ببینید، چه رنگهای قشنگی دارد! - خوش به حالش، کاش من هم اینقدر زیبا بودم! یک روز که مثل همیشه توی جنگل داشتم قدم میزدم و خودم را به همه نشان میدادم، قارقارجان نشست روی شاخهی درخت و گفت: «طاووسی! کجایی آخر؟ همهی جنگل را دنبالت گشتم.» خندیدم و گفتم: «آهای قارقارک! کافی بود از بقیه سؤال کنی، آنوقت به تو میگفتند که زیباترین پرندهی دنیا اینجاست.» قارقارجان با آن صدای «قارقار» گوشخراشش داد زد: «ای بابا! چند بار بگویم من را قارقارک صدا نکن، من اسمم قارقارجان است، تو هم وقت گیر آوردیها، زود بیا که باید جایی برویم.» اعتنایی نکردم و باز قدم زدم که پر زد و آمد کنارم نشست و گفت: «زود باش، بتشکن من را مأمور کرده است تا قوقولی و بقبقو و تو را پیشش ببرم.» تعجب کردم و گفتم: «من را با این قورقوری و بگبگو چه کار؟ من زیباترین هستم و باید تنهای تنها به جایی دعوت شوم. برو به بتشکن بگو اگر تنها دعوتم کند میآیم!» قارقارجان مثل همیشه خیلی مسخره راه رفت، نزدیکم شد و با عصبانیت گفت: «خوب نیست اینقدر بقیه را مسخره میکنی! اگر به من بود که اصلاً با پرندهی خودخواهی مثل تو حرف هم نمیزدم؛ اما دستور بتشکن است و باید برویم، زود باش!» دلم میخواست جوابش را ندهم و به خاطر این بیادبیاش با او قهر کنم؛ اما میدانستم که راست میگفت و نمیشد روی حرف بتشکن حرف زد. برای همین بالهایم را جمع کردم و آمادهی پرواز شدم. همین وقت دُمحنایی به ما نزدیک شد که هر دو تندی پریدیم و روی شاخهی درخت سپیدار نشستیم. دمحنایی تا پای درخت آمد و خندید و گفت: «آهای زیباترین پرندهی دنیا! ملک طاووسیجان! تو زیباترین کاکل را روی سرت داری و از کاکل شانهبهسر هم زیباتر است! من عاشق آن چشمهای قشنگت هستم و وقتی آواز میخوانی دوست دارم بنشینم و فقط گوش کنم و نگاهت کنم. حالا هم آمدهام تا نگاهت کنم. بیا بنشین روی این بوتهی زیبا و برایم آواز بخوان.» از حرفهایش خیلی خوشم آمد و گفتم: «دُمنعناییجان! معلوم است که تو روباه دانایی هستی! الآن پایین میآیم تا خوب نگاهم کنی و از دیدن من لذت ببری.» همین که خواستم پرواز کنم و بروم روی بوتهای که کنار دُمحنایی بود، قارقارجان، بالم را با منقارش گرفت و همانطور که من را گرفته بود، گفت: «تو چهقدر سادهای! پایین نرو! میخواهد تو را بخورد! توی جنگل همه میدانند روباه چهقدر بدجنس است!» ترسیدم و فکر کردم نکند راست بگوید، برای همین به دُمحنایی گفتم: «همینجا مینشینم روی شاخه تا مرا خوب ببینی.» قارقارجان داد زد: «ای بابا! ول کن، بیا برویم. میخواهد حواست را پرت کند تا سر فرصت ما را بخورد.» دُمحنایی بلند بلند خندید و گفت: «ای پرندهی بیعقل، تو تا حالا کجا شنیدهای روباهی به این زیبایی، پرندهی سیاه و به درد نخوری مثل تو را بخورد؟ تو هم زشتی و هم شنیدهام گوشتت خیلی تلخ است!» قارقارجان جوابش را نداد و پر زد و از روی شاخه بلند شد و من هم که به دُمحنایی شک کرده بودم، پر زدم و دنبال قارقارجان رفتم. دُمحنایی هم از بین درختها دنبالمان دوید. به قارقارجان گفتم: «قارقارکجان! تو میدانی با ما چهکار دارد؟» قارقارجان همینطور که با سرعت بال میزد، گفت: «تا اسمم را درست نگویی جوابت را نمیدهم!» خندهام گرفت و گفتم: «قهر نکن بابا! باشد، قارقارجان! خوب شد؟ حالا میگویی چهکارمان دارد؟» قارقارجان به من نگاه کرد و گفت: «میخواهد ما را بخورد. مگر نشنیدهای روباهها چهقدر حیلهگرند، از تو تعریف میکند تا تو را بکشاند پایین درخت و کارت را بسازد.» بلند خندیدم و گفتم: «قارقارک نادان! این را که یکبار دیگر هم گفتی؛ منظورم بتشکن است، نمیدانی با ما چهکار دارد؟» قارقارجان که معلوم بود ناراحت شده با سردی جوابم را داد: «دقیقاً نمیدانم! من کنار رودخانه بودم که دیدم بتشکن نزدیک شد تا آب بخورد. گاوی مرده بود و لب رودخانه افتاده بود. نصف بدنش توی آب بود و نصف دیگرش بیرون. حیوانات خشکی نصف بیرون از آبش را و حیوانات توی آب، نصف توی آبش را میخوردند. بعد بتشکن نشست به فکر کردن. بعد از چند دقیقه به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا، اگر جای این حیوان، آدمیزاد بود، حیوانات او را میخوردند و گوشتش توی شکم حیوانات میرفت، آن وقت روز قیامت چهطور میتوانستی او را دوباره زنده کنی؟» بعد انگار از آسمان صدایی با او حرف زد.» همینطور که بال میزدم تا از او عقب نمانم، پرسیدم: «خب آن صدا چه گفت؟» سرش را برگرداند، نگاهم کرد و گفت: «من چه میدانم، آن صدا را فقط بتشکن میشنود، خب او پیامبر خداست.» دُمحنایی که معلوم بود داشت صدای ما را میشنید، داد زد: «من میدانم چه گفت.» به نفس نفس افتاده بودم و از قارقارجان خواستم روی شاخهی درختی بنشینیم تا خستگی در کنیم. روی شاخهی صنوبری بزرگ نشستیم و از دُمحنایی پرسیدم: «جناب دُمنعنایی دانا! خب چه گفت؟» قارقارجان باز عصبانی شد و داد زد: «تو چهقدر سادهای! اصلاً او آنجا نبود که شنیده باشد.» دُمحنایی خندید و گفت: «من هم گوشهای قایم شده بودم و همه چیز را شنیدم.» قارقارجان همانطور عصبانی گفت: «دروغ میگوید، همهی اینها نقشه است، او فقط به فکر خوردن توست.» دُمحنایی سرش را برگرداند و گفت: «من را بگو که میخواستم شما را نجات بدهم، اگر نمیخواهید، میروم.» و راهش را کشید تا برود. پشتم را به قارقارجان کردم و گفتم: «دُمنعنایی! نرو. دلم میخواهد بدانم چه شنیدی.» بعد بدون اینکه قارقارجان را نگاه کنم، گفتم: «تو مگر قرار نبود بگ بگو و قورقوری را هم ببری پیش بتشکن، خب برو به کارت برس.» بعد به دُمحنایی گفتم: «خواهش میکنم بگو چی شنیدی!» خوشحال شد و برگشت پای درخت و گفت: «ملک طاووس زیبا! لطفاً تشریف بیاورید پایین تا درِ گوشتان بگویم.» حواسم نبود و پر زدم تا پایین بروم که قارقارجان باز داد زد و به من هشدار داد که دمحنایی میخواهد من را بخورد. از همان روی درخت گفتم: «قارقارکجان که غریبه نیست، بگو، از همینجا میشنوم.» دُمحنایی از خنده روده بُر شد و سرش را تکان داد و گفت: «چه اسم قشنگی دارد این کلاغ بدقواره! خب برایت میگویم. ابراهیم وقتی آن گاو را دید، دلش خواست یک آدم را بکشد تا آزمایش کند و ببیند دوباره زنده میشود یا نه! میخواست خدا آن آدم را برایش زنده کند، بعد فکر کرد که نمیشود یک آدم را بکشد، پس بهترین راه این است که پرندهها را بکشد. شما اگر دوباره زنده نشوید هم برایش مهم نیست.» همینطور نگاهش کردم، چیز زیادی از حرفهایش نفهمیدم؛ اما معلوم بود دروغ میگوید. بتشکن، پیامبر خدا بود و دلش هوس نمیکرد یک آدم بیگناه را بکشد. او که فهمید من درست نفهمیدم منظورش چیست، داد زد: «ابراهیم میخواهد شما را بکشد تا ببیند دوباره زنده میشوید یا نه؟ حیف تو به این خوشمزگی نیست که به دست یک انسان بمیری؟ بیا پایین تا برایت بقیهی ماجرا را تعریف کنم.» قارقارجان گفت: «طاووسی، من قبلاً بقبقو و قوقولی را پیش بتشکن بردم؛ فقط تو ماندهای، زود باش، تازه خودم هم باید با شما بیایم، با من هم کار دارد، اگر میخواست ما را بکشد که خودم هم نمیآمدم.» از برق چشمهای دُمحنایی و حرفهایش فهمیدم که برایم نقشهای دارد؛ اما حرفهایش دربارهی بتشکن هم مرا ترساند. با خودم گفتم که بتشکن پیامبر خداست، بعید است بخواهد ما را بکشد. برای همین با قارقارجان پرواز کردم و اینبار سریعتر بال زدم تا دُمحنایی دیگر نتواند دنبالم بیاید. بالأخره پیش بتشکن رسیدیم. بقبقو و قوقولی هم آنجا بودند. کنار دست ابراهیم چاقو و چند سنگ بزرگ بود. ترسیدم. عقب عقب رفتم. بقبقو با آن صدای کلفتش گفت: «نترس طاووسی، این یک امتحان است.» داد زدم: «چه امتحانی؟ خب چرا برای امتحانش میخواهد ما را بکشد؟» بعد رو کردم به قارقارجان و گفتم: «دیدی حرفهای دُمنعنایی راست بود.» قارقارجان خندید و گفت: «او که میخواست تو را بخورد. خوب فکر کن! توی امتحان و آزمایش خدا باشی بهتر است یا بروی توی شکم یک روباه حیلهگر؟» با ترس گفتم: «اصلاً چرا باید کشته شوم؟» قوقولی که میخواست بگوید او هم مثلاً آنجا هست، گلویی تازه کرد و «قوقولی قوقو»یی خواند و گفت: «ببین جانم، اینطور که من فهمیدم، بتشکن ما را میکشد و بعد گوشتهایمان را با هم مخلوط میکند. چهار قسمت میشویم. هر قسمت از گوشتهای مخلوط شده را روی یک کوه میگذارد. بعد از طرف خدا دستور میآید که ما دوباره زنده شویم.» میخواستم داد بزنم؛ اما از ترس صدایم میلرزید، پس آرام گفتم: «اگر نشدیم چه؟ یا اگر پرهای زیبای من با پرهای سیاه قارقارک قاطی شد چه؟ یا چشمهای زشت تو افتاد توی صورت زیبای من چه؟ نه، من قبول نمیکنم!» قارقارجان که معلوم بود از حرفهای من حسابی ناراحت شده است، جلو آمد، توی صورت من نگاه کرد و گفت: «تو آنقدر به زیبایی خودت مغرور شدهای که یادت رفته خدا هر کاری را بخواهد میتواند انجام بدهد. مثلاً همین بالهای زیبا و رنگارنگ تو، فکر کردی چهطور این همه رنگ کنار هم نشستهاند روی بالهایت؟ همهیشان کار خداست دیگر. تو باید خوشحال باشی که برای این امتحان بزرگ از طرف خدا انتخاب شدهای.» به بالهایم نگاه کردم. دلم نمیخواست حرفش را قبول کنم، اما خودم هم میدانستم که راست میگفت. کمی آرام شدم و به دستهای بتشکن نگاه کردم. چاقو را برداشت و زیر لب دعاهایی خواند و به هر چهارتای ما آب داد. همانطور که قوقولی گفته بود، بتشکن ما را کشت و گوشتهای ما را با هم قاطی کرد و هر کدام را روی کوهی گذاشت. من که مرده بودم و اینها را ندیدم؛ اما دُمحنایی که از دور نگاه کرده بود بعداً برایم تعریف کرد. نمیدانم چه زمانی مرده بودم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم کنار بتشکن ایستادهام. بعد گوشتهایی را دیدم که از روی کوهها به سمت من آمدند و کنار من از هم جدا شدند. گوشتها بعد به هم چسبیدند و یک دفعه دیدم قوقولی زنده شد و «قوقولی قوقو» کرد. بعد گوشتهای له شدهی دیگری به هم چسبیدند و بقبقو و قارقارجان هم زنده شدند. بقبقو راه رفت و «بقبقو» کرد و قارقارجان هم پرواز کرد و روی شاخهای نشست و «قارقار» کرد. هر چهارتا خوشحال بودیم. من از همان زمان که چشم باز کردم و دیدم دوباره زنده شدهام، تصمیم گرفتم دیگر دوستانم را مسخره نکنم. با مهربانی به آنها خندیدم و گفتم: «قارقارجان! بقبقو و قوقولی عزیز! من را ببخشید، شما راست میگفتید، من نباید این همه بیادبی میکردم.» آنها هم خندیدند و آمدند کنارم ایستادند. چهارتایی به بتشکن نگاه کردیم. بتشکن که ما را زنده و سالم دید، سجده کرد، پیشانیاش را روی خاک گذاشت و خدا را شکر کرد. به بالهایم نگاه کردم، درست مثل اولش شده بودند. انگار نه انگار که مرده بودم و تکهتکه شده بودم. قارقارجان گفت: «جناب ملک طاووسی! حالتان خوب است که انشاءالله؟» خندیدم و گفتم: «تو هم که مثل دُمحنایی بدجنس حرف میزنی قارقارجان! من واقعاً حس میکنم از قبل هم بهترم و هیچ وقت توی زندگیام به این خوبی نبودهام.» بتشکن ما را نوازش کرد. من، بقبقو و قارقارجان پرواز کردیم و قوقولی هم همراه بتشکن به خانه برگشت. خیلی دوست داشتم بتشکن من را هم با خودش به خانه میبُرد؛ اما جای من جنگل بود و باید برمیگشتم. بال زدم و به جنگل برگشتم. دمحنایی پای درخت نشسته بود و تا خواست دهان باز کند و دوباره حیلهگری کند، گفتم: «میبینی که من دوباره زنده شدهام؛ اما دیگر آن طاووس قبلی نیستم که ساده بودم و گول تو را میخوردم. حالا طاووس مشهوری هستم که حضرت ابراهیم مرا برای امتحانش انتخاب کرده است. اگر پشت گوشت را دیدی، من را هم میتوانی بخوری.» گفت: «خودم همه چیز را دیدم.» بعد هر چه دیده بود را برایم تعریف کرد. آخرش هم خندید و گفت: «شانس آوردی، حالا بیا پایین تا برایت بگویم که تو که مرده بودی قارقارک چی میگفت به ابراهیم!» بلند خندیدم و گفتم: «کور خواندهای، من دیگر گول حرفهای تو را نمیخورم، به تو هم گفتم که اگر پشت گوشت را دیدی، من را هم میتوانی گول بزنی.» دُمحنایی برای مسخرگی چرخید تا پشت گوشش را ببیند؛ اما همینطور دور خودش چرخید و چرخید تا سرش گیج رفت و با سر خورد به درخت. من هم همانطور که میخندیدم بال زدم و از آنجا دور شدم. از آن روز دیگر برایم مهم نبود چهقدر زیبا بودم، برایم مهم این بود که من از طرف پیامبرخداF برای یک امتحان بزرگ انتخاب شده بودم. تصمیم گرفتم که دیگر مغرور نباشم و حیوانات دیگر را مسخره نکنم. هر حیوانی را هم می دیدم داستان دوباره زنده شدنم را برایش تعریف میکردم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 61 |