تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,848 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,087 |
پول باد آورده | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، فروردین-1399-361، فروردین 1399، صفحه 14-16 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71070 | ||
تاریخ دریافت: 28 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 28 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان پول باد آورده سیدناصر هاشمی هر چه مامان با زبان خوش میگفت که خانه بمانیم و در خانهتکانی کمکش کنیم، هیچکدام گوش نمیدادیم؛ یعنی ما برادرها کلاً آدمهایی نبودیم که زبان خوش حالیمان شود. باید با کتک و دعوا حرفی را به ما حالی میکردند. بابا همیشه میگفت: «هندوانه غیرتش از شما بیشتر است.» مصطفی که دنبال کاسبی خودش بود. ماهی قرمز خرید و فروش میکرد؛ یا از جوی محله پایین، ماهیِ رودخانهای میگرفت و میفروخت، یا نان خشک را خرد میکرد و میریخت توی کاغذ و به عنوان غذای ماهی قالب میکرد به بچهها. هیچوقت توی خانه پیدایش نمیشد. من هم که پی فوتبال بودم و اصلاً وقت نداشتم. حجت و محرم هم که مثل آدمهای بیکس و کار، همیشهی خدا کف کوچه ولو بودند و آخر شب پدربزرگ به زور کتک این دو نفر را از کوچهها جمع میکرد و میآورد خانه. موقع صبحانه، مامان در گوش بابا پچپچ کرد. بابا سری تکان داد و بعد گفت: «امروز و فردا کسی حق نداره از خونه بره بیرون؛ حتی مدرسه هم نمیروید، باید بمونید کمک مادرتون تا خونهتکونی تموم بشه.» این حرف بابا یعنی اولتیماتوم. دیگر چه کسی جرئت داشت روی حرف بابا حرف بزند؟ همگی لب و لوچههایمان آویزان شد. چون خانهتکانی مامان با بقیه فرق داشت. همه خانهتکانی میکردند، ولی مامان خانهسازی میکرد؛ حتی آجرهای خانه را هم درمیآورد و دانهدانه میشست و دوباره میگذاشت سرجایشان. چارهای نبود، باید کمک میکردیم. باید فرمان پدر اجرا میشد؛ حتی پدربزرگ هم جرئت نداشت «نه» بگوید. بابا صبحانه را که خورد رفت سر کار. ما ماندیم و مامان و خانهتکانی. مامان دستور داد که اول از اتاق کوچک شروع کنیم. یک اتاق داشتیم ته هال که بیشتر مخصوص بابا بود. یعنی کلاً ما همان یک اتاق را داشتیم. یک کتابخانهی فلزی هم آنجا بود که هر نوع کتابی تویش پیدا میشد. از کتاب دعا بگیر تا کتاب داستان، خارجی، ایرانی، مجله و... خلاصه همه چیز. یکی از معضلات ما هم همین کتابخانه بود. باید همهی کتابها گردگیری و سپس مرتب سرجایشان چیده میشدند. آنقدر هم کتابخانه بلااستفاده بود که همیشه نیم متر رویش گردوخاک بود. بعد از گردگیری هم تعداد کتابها به نصف میرسید؛ چون کلی دورریز داشت. من و حجت مشغول تمیز کردن کتابخانه شدیم و مصطفی و محرم هم مشغول دستمال کشیدن در و دیوار. مامان هم توی حیاط داشت لباس میشست. حجت کتابها را میداد به من، من گردگیری میکردم و برمیگرداندم به خودش. به ردیف دوم رسیده بودیم. یک کتاب قطور را برداشتم، کمی برگههایش را باز کردم و کتاب را تکاندم که ناگهان چندتا اسکناس صد تومانیِ نو ریخت کف اتاق. همه خشکمان زد. این همه پول اینجا چه کار میکرد؟ کمی به همدیگر نگاه کردیم و کمی به پولها. مصطفی که روی نردبان بود خجالت را گذاشت کنار و از همان بالا پرید طرف پولها. با این حرکت مصطفی بقیه هم شیرجه زدیم طرف اسکناسها. به هرکداممان نفری سه اسکناس رسید. از خوشحالی نمیدانستیم چه کار کنیم. من که قصد داشتم یک توپ فوتبال بخرم. دوباره شروع کردیم به کار. مثل برق همهی کارها را انجام دادیم تا مامان شک نکند. فرشها را هم شستیم و بالای پشتبام پهن کردیم تا خشک شود. کار دو روز را در یک نصفه روز انجام دادیم. آن هم با قدرت پول. قصد داشتیم بعدازظهر برویم خرید و خوشگذرانی. بعدازظهر پنجشنبه همهی برادرها راه افتادیم طرف بازار. اول رفتیم یک کیک و نوشابه خوردیم. خیلی چسبید. بعد رفتیم سینما. حجت که تا حالا سینما ندیده بود، کیف میکرد؛ البته هیچ کداممان سینما نرفته بودیم، ولی حداقل تعریفش را شنیده بودیم. همین که فیلم شروع شد، یکهو حجت با صدای بلند گفت: «عجب تلویزیونی!» همه برگشتند و ما را نگاه کردند. وقتی هم فیلم تمام شد، حجت از سینما بیرون نمیآمد و میگفت میخواهم دوباره ببینم. به زور و کشانکشان دست و پایش را گرفتیم و آوردیمش بیرون. وقتی هم آمد بیرون شروع کرد به گریه کردن که مجبور شدیم همان دم سینما از یک چرخدستی نفری یک کاسه فالوده بخریم تا گریهاش بند بیاید. بعد از سینما شروع کردیم به خیابانگردی. من دنبال توپ میگشتم و مصطفی دنبال قلاب ماهیگیری. آنقدر گشتیم و گشتیم تا بالأخره یک قلاب ماهیگیری پیدا کردیم. فروشنده به قیافههایمان نگاه کرد و گفت: «دیگر پس نمیگیرم ها!» آن بندهی خدا هم فهمیده بود که ما اهل این کارها نیستیم. قول شرف دادیم که پس نیاوریم. من هم توپ خریدم. همانطور که پیاده میرفتیم طرف خانه، دیدیم یک نفر دارد کنار پیادهرو نی میزند. محرم ناخودآگاه رفت طرفش. طرف کُلّی ادوات موسیقی برای فروش داشت. محرم آخر دلش را به دریا زد و یک تنبک و یک نی خرید. همانجا توی خیابان شروع کرد به نی زدن. تنها صدایی که از آن لولهی دراز درنمیآمد، صدای نی بود. حجت خندید و گفت: «داداش صدای قارقار کلاغ از توش درمیآد.» محرم با ناراحتی گفت: «صبر کن تمرین کنم یاد که گرفتم میفهمی من چه هنرمندی هستم.» وقتی رسیدیم خانه، شب شده بود و بابا آمده بود. من توپ را انداختم بالای پشتبام تا بابا نبیند. مصطفی هم چوب ماهیگیریاش را گذاشت گوشهی حیاط پشت بیل و کلنگ. توی خانه نشسته بودیم، اتفاقهای بعدازظهر را مرور میکردیم و میخندیدیم. آخر خیلی بهمان خوش گذشته بود. مامان هم جلوی بابا کلی ازمان تعریف کرده بود که با چه سرعتی خانه را تمیز کرده بودیم. بابا هم خوشحال از داشتن چنین فرزندانی. مامان گفت: «کتابخانه را هم تمیز کردیم؛ نصفش آت و آشغال بود که ریختیم دور.» همین که اسم کتابخانه از دهن مامان بیرون آمد، بابا خشکش زد. نگاهی به ما انداخت. لقمهاش را نجویده قورت داد و دوید طرف کتابخانه. محرم نگاهی به من و مصطفی انداخت و دو دستی زد توی سرش. بابا هی کتابها را گشت و گشت و آخر سر آمد بیرون و گفت: «کجاست؟» مامان با تعجب پرسید: «چی کجاست؟» بابا اصلاً طرف مامان نگاه نکرد. فقط نگاهش طرف ما بچهها بود. ما هم شده بودیم عین مجسمه. یادمان رفته بود با هم هماهنگ کنیم که اگر بابا فهمید چه بگوییم. بابا دوباره تکرار کرد: «با شمام، میگم کجاست؟» آب دهانم را قورت دادم و با ترس پرسیدم: «چی کجاست بابا؟» - پولا؟ همون نهصد تومن. ما به همدیگر نگاه کردیم. ناگهان رنگ صورت بابا قرمز شد و داد زد: «چرا لال شدید؟ میگم پولا کجاست؟» اول از همه حجت زد زیر گریه: «تقصیر من نبود. قاسم ما رو برد سینما.» چشمهای بابا گرد شد طرف من. دیدم اگر حرکتی انجام ندهم همهی تقصیرها میافتد گردن من. کمی تتهپته کردم، ولی نتوانستم حرفی بزنم. فقط سریع رفتم از بالای پشتبام توپ را برداشتم و آوردم گذاشتم جلوی بابا. مصطفی و حجت هم دیدند که چارهای ندارند، رفتند و وسایلشان را آوردند. مامان که از هیچی خبر نداشت، با تعجب ما را نگاه میکرد و غُر میزد: «خاک بر سر کافر، اینا چیه شما خریدین؟ پول از کجا آوردین؟ جِزّ جگر بگیرین! منِ ساده رو بگو فکر میکردم شما چهقدر آدم شدید.» ما سرمان را انداخته بودیم پایین و حرفی نمیزدیم. بابا قلاب ماهیگیری را برداشت، چوبش آنقدر بلند بود که هی میخورد به در و دیوار. بابا با عصبانیت گفت: «این چیه؟» هیچکدام جرئت نمیکردیم حرفی بزنیم. بابا دوباره داد زد: «میگم این چیه؟» مصطفی خیلی آرام گفت: «قلاب ماهیگیری.» بابا از همانجا که ایستاده بود با دستهی قلاب کوبید توی سر مصطفی و گفت: «خاک بر سرت! این غلطها چیه آخه؟» بابا همانطور که دعوا میکرد، نگاهش به تنبک افتاد. با قلاب ماهیگیری زد روی تنبک و گفت: «اینا برای کیه؟» - برای محرم. بابا با عصبانیت چوب را انداخت زمین. آمد جلو، گوش محرم را گرفت و گفت: «مگه تو مطربی پسر؟ اینا چیه؟ چهقدر شما نفهمید. حداقل کفش و لباس میخریدید؛ یعنی کرهخر عقلش از شما بیشتره.» این حرف که از دهان بابا آمد بیرون یکهو محرم پقی خندید. بابا بیشتر عصبانی شد. گوش محرم را ول کرد و گفت: «من را ببین دارم برای کیا حرف میزنم. با حرف چیزی حالیتان نمیشود. الآن جور دیگه یادتان میدهم.» من و مصطفی چپچپ به محرم نگاه کردیم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. دعا میکردیم بابا دست ببرد به کمربندش؛ چون کمربند دردش کمتر بود تا بیل. ولی دعایمان مستجاب نشد. بابا رفت توی حیاط که بیل را بیاورد. همه دویدیم طرف نردبان و رفتیم بالای پشتبام. بعد هم نردبان را کشیدیم بالا که بابا نتواند بیاید دنبالمان. بابا با بیل برگشت طرف ما. از توی حیاط داد زد: «با همین بیل چنان ادبتان میکنم که اگر توی جیب خودتون هم پول دیدید، جرئت نکنید دست بزنید.» با وساطت مامان، بابا بیل را کنار گذاشت و ما آمدیم پایین، ولی با کمربندش چنان بلایی سر ما آورد که بعد از آن بدون اجازه به وسیلهی هیچ کس دست نمیزدیم. بابا نگذاشت شنبه برویم مدرسه. مجبورمان کرد با پدربزرگ برویم و وسایل را پس بدهیم. اول توپ را پس دادیم، ولی نی و تنبک را نتوانستیم پس بدهیم چون فروشنده غیب شده بود. قلاب ماهیگیری را هم با هزار بدبختی پس دادیم. هر پنج نفرمان یک ساعت گریه کردیم تا فروشنده راضی شد پس بگیرد. دهتومان هم از پولمان کم کرد. به زحمت پانصد تومان جور کردیم و دادیم به بابا. بابا برای عید لباس نو هم برایمان نخرید؛ چون به جیبش ضرر زده بودیم. عیدی هم بهمان نداد. بدترین قسمت هم این بود که تا مدتها باید صدای نخراشیدهی نی زدن و تنبک زدن محرم را تحمل میکردیم. توی خانه هم هر چه گم میشد، پدربزرگ به من میگفت: «قاسم تو برنداشتی؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 64 |