تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,387 |
تعداد مقالات | 34,316 |
تعداد مشاهده مقاله | 12,990,860 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,704,097 |
کتابهای میرزا نوروز | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، فروردین-1399-361، فروردین 1399، صفحه 29-29 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71078 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
خاطره
کتابهای میرزا نوروز
احمد اکبرپور
اولین کتابم را در دوران دانشجویی نوشته بودم. فکر میکردم اگر چاپ شود چه اتفاقهای عجیبی میافتد. اولش مردم صف میکشند و برای خریدنش توی سر و کلهی هم میزنند. حتی عدهای مثل صف نانواییها از راه میانبر میآیند و خارج از صف چندتا چندتا میبرند. خلاصه فکر میکردم توی همان چند ماه اول به چاپهای متعدد میرسد. با پول حقالتألیف آن من باید فکر میکردم که علاوه بر خرید خانه و ماشین چه کار اقتصادیِ دیگری میتوانم راه بیندازم و... بعد هم ترجمه به زبانهای دیگر و سرازیر شدن دلار و یورو و شلینگ و ین و حتی روپیهی پاکستان. با این رؤیاها کتاب را برداشتم و بردم پیش بهترین ناشر پایتخت. حتی به تراوشات فکری من نیمنگاهی هم نکرد. گفت ما فقط از نویسندگان شناخته شده کار چاپ میکنیم. برایش توضیح دادم که من با همین یک کار به اندازهی کافی شناخته خواهم شد، ولی... نرود میخ آهنی در سنگ... خلاصه از بهترین ناشران به بدترین ناشران رسیدم و باز کسی حاصل خلاقیتم را چاپ نکرد. با همهی این مشکلات نباید این اثر عظیم هنری روی زمین میماند. زنگ زدم و از خواهر و برادر و پدر و مادر و خاله و دایی و... کمک خواستم تا خودم آن را به چاپ برسانم. با خودم میگفتم ناشران بعدها میفهمند که چه ضرری کردهاند و چه دُر گرانبهایی را از دست دادهاند. خلاصه با هزینهی شخصی کتاب را چاپ کردم. با عشق و علاقه به کتاب فروشیها رفتم تا هنر مرا در معرض دید علاقهمندان و عاشقان کتاب بگذارند. هیچ کتابفروشیای حاضر به این کار نشد. میگفتند ما کتابهای فروشگاهمان را فقط از طریق توزیعکنندگان رسمی کتاب دریافت میکنیم. توی اتاقک دانشجوییام دوهزار نسخه کتاب روی هم چیده شده بود. احساس میکردم مثل کبوترانی هستند که بالشان را از ته چیدهاند. به هر حال باید این پرندههای هنرمند را آزاد میکردم. شروع کردم به هدیه دادن کتاب به دوستانم. سروته همهی دوستانم سی- چهل نفری شد. گاهی قاتی میکردم و یک کتاب را دوبار برای یکی امضا میکردم. طرف هم اصلاً رعایت حال مرا نمیکرد جلوی جمع میگفت: «ای بابا، یک کتاب را چند بار هدیه میدهی؟» چندتایی برای فک و فامیل فرستادم تا به جای طلبشان فعلاً با دیدن کتاب آرام بگیرند. برایشان امضا میکردم و مینوشتم اگر لطف و کرم شما نبود هرگز این اثر هنری به زیور طبع آراسته نمیشد. با تمام این احوال هنوز صدتا کتاب هم رد نکرده بودم و هزار و نهصد کتاب در اتاقک کوچک اجارهای ما باقی مانده بود. هم اتاقیام روزی ده بیست بار به تراوشات فکری من لگد میزد و آنها را جابهجا میکرد. یکی از کارتنها را که بیشتر از بقیه دست و پاگیر بود یواشکی از خانه بردم بیرون و کنار سطل گندهی آشغال سر کوچه گذاشتم. صبح دلانگیز پاییز بود. احساس سبکی و راحتی میکردم. رفتم توی شهر و تا ظهر توی کتابفروشیها و کافهها ول چرخیدم. سر ظهر که برگشتم سوپری سر کوچه با سرعت خودش را به من رساند. گفت: «شانس آوردی اکبرپور، نزدیک بود آشغالی کل کتابهایت را اشتباهی ببرد.» گفتم: «خیلی ممنون. چه لطف بزرگی کردی!» و یکی از کتابها را درآوردم تا برایش امضا کنم که گفت: «ای بابا، یک کتاب را چند بار هدیه میدهی؟» کارتن کتابها را روی کول گذاشتم و رفتم طرف خانه و به کفشهای جادویی میرزا نوروز فکر کردم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 56 |