تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,137 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,053 |
سکههای عتیقه | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، خرداد 363، خرداد 1399، صفحه 6-8 | ||
نوع مقاله: قصههای کتاب آسمانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71088 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی سکههای عتیقه حامد جلالی سابقه نداشت این همه بخوابم. وقتی میخوابیدم، آفتاب داشت غروب میکرد و بیدار که شدم آفتاب وسط آسمان بود. کلی به خودم غر زدم که آخر مگر سگ هم این همه میخوابد؟! سرم را چرخاندم تا ببینم دوستانم خواب هستند یا نه، صدایشان را شنیدم و فهمیدم آنها هم تازه بلند شدهاند. داشتند در مورد زیاد خوابیدنشان حرف میزدند که یکیشان گفت: «حالا نصف روز یا یک روز خوابیده باشیم، چه فرقی میکند، مهم این است که گرسنهایم.» همین موقع بود که شکم من هم به قار و قور افتاد. برای همین از کوه پایین آمدم تا غذایی پیدا کنم. پایین کوه بو کشیدم تا به سنگی بزرگ رسیدم و فهمیدم بوی خوبی از پشت آن میآید. از سنگ بالا رفتم و همین که از آن بالا نگاه کردم، «گِتبیر» را دیدم که استخوان بزرگی به دندان گرفته بود. نمیخواستم من را ببیند، شاید به بقیه میگفت و دوستانم به دردسر میافتادند؛ آخر ما آنجا پنهان شده بودیم. همین یک روز دلم برایش تنگ شده بود. فکر کردم حتماً تعقیبم کرده و جایم را پیدا کرده است. بالأخره دل به دریا زدم و از آن بالا برایش پارس کردم که یعنی: سلام. من را که دید، ترسید و استخوان از دهانش افتاد و عقب رفت. خندیدم و گفتم: «نترس منم.» باز هم عقب رفت و با تعجب نگاهم کرد. استخوان را نگاه کردم و گفتم: «ببخش ترساندمت، بیا غذایت را بخور.» گِتبیر از آن بالا کوچک به نظر میآمد. شاید من هم به نظر او بزرگتر شده بودم؛ چون بالای سنگِ به آن بزرگی ایستاده بودم. بیچاره حق داشت بترسد. جلو نیامد و از همان دور گفت: «تو کی هستی؟» خندیدم و گفتم: «گِتبیرجان! شوخیِ بامزهای بود، این همه راه دنبالم آمدهای و جایم را پیدا کردهای، حالا برای اینکه دعوایت نکنم، خودت را زدهای به آن راه!» بعد چرخی زدم و گفتم: «دیدی خودم هستم، همان «قِطمیر» همیشگی که عاشقش بودی!» اما گِتبیر خیلی جدی گفت: «گِتبیر کیه؟ قِطمیر کیه؟ لطفاً مزاحم نشو!» تعجب کردم و نشستم روی تخته سنگ و نگاهش کردم که مثل توله سگ کوچکی ترسیده بود و پاهایش میلرزید. یاد خودم افتادم، وقتی اولین بار گِتبیر پیشم آمد، از من خوشش آمده بود و میخواست ازدواج کنیم. من هم آن وقت همینطور ترسیده بودم و پاهایم میلرزید. در این بیابان سگ با آن موی سیاه و سفید و هیکل بزرگ کم دیده بودم؛ اما من سگ گله بودم و صاحبم اجازه نمیداد با سگ غریبه و ولگرد ازدواج کنم. هیکلش هم مثل گرگها بود و برای همین اول ترسیدم که گرگ نباشد. کارش شده بود هر روز سر زدن به من و من هم هر روز او را از خودم دور میکردم؛ یعنی تا میدیدمش پارس میکردم و چوپان میرسید و گِتبیر فرار میکرد. اسمش را که برایم گفت خوشم آمد؛ چون مثل اسم من بود. با خودم فکر کردم گِتبیر و قِطمیر به هم میآیند. انگار ما برای هم ساخته شده بودیم؛ اما با گله و چوپان مهربانم چه میکردم؟! تا اینکه همین چند روز پیش به او گفتم که اگر قبول کند همراه من سگ گله شود، میتوانم با او ازدواج کنم. حالا بیمعرفت ایستاده بود روبهروی من و انگار نه انگار که این همه وقت دنبال من بوده است و تازه میپرسید که من کی هستم. ناراحت شدم؛ اما خودم را به آن راه زدم، بلند شدم، خندیدم و گفتم: «یک سگ نر که نباید اینقدر ترسو باشد! آخر تو چهطور میخواهی با من ازدواج کنی و سگ گله بشوی؟» تا خواستم از سنگ بپرم پایین، سگ مادهی بزرگی از پشت صخرهها دوید طرفم، جست زد روی تخته سنگ، جلویم ایستاد و دندانهایش را نشانم داد. با همان عصبانیت گفت: «چی میخواهی این طرفها؟ راهت را بگیر و برو!» از تعجب شاخ درآوردم و به گِتبیر گفتم: «گِتبیر بیوفا! تو آبروی سگها را بردی، این همه میگویند سگها وفا دارند، آن وقت تا یک روز من را ندیدی، رفتی و برای خودت دوست پیدا کردی؟» سگ مادهی بزرگ باز دندانش را نشان داد و غرید: «انگار هوس کتک کردهای!» گریهام گرفت، عقب رفتم و گفتم: «نه! من دیگر او را نمیخواهم، مال خودت، حیف من و صاحبم که میخواستیم او را سگ گله کنیم تا پیش خودمان باشد.» داشتم برمیگشتم تا دوباره بالای کوه بروم که سگ مادهی بزرگ گفت: «اسمش گِتبیر نیست! فکر کنم اشتباه گرفتهای. پسر من همین حالا هم سگ گله است؛ تو فکری برای خودت بکن. تازه او هنوز آنقدر بزرگ نشده است که بخواهد برای خودش جفت پیدا کند. زود برو دنبال کارت.» برگشتم بروم که انگار دلش سوخته باشد، گفت: «اصلاً تو دنبال کی میگردی؟» نگاهش کردم. بعد تولهاش را نگاه کردم؛ خیلی شبیه گِتبیر بود؛ اما راست میگفت، گِتبیر نبود. روی پیشانیاش چند موی خاکستری داشت که تا آن موقع دقت نکرده بودم. جثهاش هم واقعاً کوچک بود و من فکر میکردم چون روی تخته سنگ ایستادهام، کوچک میبینمش. به اشتباهم خندهام گرفت؛ اما فکر کردم آن اطراف که فقط یک گله بود، آن هم چوپانش «اَندونیوس» مهربان و سگ گلهاش من بودم. نکند توی همین یک روز که ما خواب بودیم، برای گله، چوپان و سگ جدید آورده بودند؟ پس چرا من نمیشناختمشان؟ گفتم: «شما را از کجا آوردهاند؟ این طرفها ندیده بودمتان.» سگ مادهی بزرگ گفت: «من از بچگی همین جا بودهام و مادر و پدرم هم سگ همین گله بودهاند. تو از کجا آمدهای؟» گفتم: «نکند گلهی آنطرف شهر را میگویید؟ اما آن گله که بیابان جنوب شهر نمیآمد! نکند راه گم کردهاید که امروز آمدهاید اینطرف؟ » سگ مادهی بزرگ گفت: «عزیزم ما سالهاست همین جا هستیم و گلهیمان مال جنوب شهر «اُفِسوس» است.» دیگر داشتم کلافه میشدم، انگار داشتند دستم میانداختند! خندیدم، نشستم و نگاهش کردم: «پس حتماً خوب میدانی که تا دیروز سگ گلهی جنوب شهر من بودم.» سگ مادهی بزرگ خندید و گفت: «شوخیِ بامزهای بود. تو اصلاً کی هستی؟ چرا میخواهی ما را گیج کنی؟ اگر باور نداری بیا برویم پیش گله و از گوسفندها و چوپان بپرس!» جالب بود، حالا او بود که من را متهم میکرد که دارم گیجشان میکنم. همین موقع «یلمیخا» از غار بیرون آمد تا برای خرید غذا به شهر برود. فکر کردم بحث با یک مادهی بزرگ و تولهاش فایدهای ندارد و دنبال یلمیخا بروم بهتر است؛ شاید برای من هم غذایی بخرد. از آنها خداحافظی کردم و دنبال یلمیخا دویدم. توی شهر همین که یلمیخا چند نان برداشت و سه سکه به نانوا داد، نانوا مچ دستش را گرفت و آرام گفت: «اگر گنج پیدا کردهای من را هم شریک کن؛ وگرنه به پادشاه و سربازانش خبر میدهم!» یلمیخا خندید و گفت: «کدام گنج، دستم را ول کن.» نانوا گفت: «پس خودت خواستی!» و داد زد: «آهای مردم! این مرد گنج پیدا کرده است. سربازها را خبر کنید.» دویدم جلو و پارس کردم؛ اما یلمیخا آرامم کرد و گفت: «نه قِطمیر! کاری نداشته باش.» بعد رو کرد به نانوا و گفت: «این چه حرفی است؟ این وقت روز شوخیات گرفته است؟ گنج؟ اینها سکههای دقیانوس است که همهی مردم شهر توی جیبشان دارند!» میخواستم به یلمیخا بگویم که انگار توی این یک روز مردم و حیوانهای این شهر عجیب شدهاند؛ اما حرفهای نانوا آنقدر عجیب بود که خشکم زد، فکر کردم نانوا خُل شده است. چون نانوا بلند خندید و گفت: «بله سکههای دقیانوس است. خوب است که خودت هم میگویی!» یلمیخا خوشحال شد و گفت: «پس لطفاً مچ دستم را رها کن تا بروم. زشت است. من در این شهر آدم آبرومندی هستم.» نانوا گفت: «خودت را به آن راه نزن. بله من هم میدانم اینها سکههای دقیانوس است؛ اما عزیز من! الآن زمان دقیانوس از خدا بی خبر نیست!» حتماً یلمیخا هم مثل من از تعجب شاخ درآورد که چهطور نانوا جرئت کرد وسط بازار جلوی مردم و سربازها به دقیانوس ناسزا بگوید. بعد نانوا انگار نه انگار که چنین حرفی زده است، ادامه داد: «از آن زمان سیصد سال گذشته و این سکهها الآن عتیقه است و گنج حساب میشود. نکند تو دیوانهای و این چیزها را نمیدانی؟» یلمیخا انگار خشکش زده بود و هاج و واج نانوا و مردم را که دورش جمع شده بودند، نگاه میکرد. دقیقاً منظور مرد را نفهمیدم؛ اما سریع به گِتبیر و سگ مادهی بزرگ فکر کردم که میگفت از بچگی سگ گله بوده و آن هم گلهی جنوب شهر اُفسوس. نکند واقعاً سیصد سال از آن زمان گذشته باشد. من و یلمیخا را کشان کشان تا دم در قصر پادشاه بردند. بیرون قصر یلمیخا خودش را از دست سربازها رها کرد، ایستاد و قصر را از پایین تا بالا نگاه کرد. بعد گفت: «این قصر چرا اینقدر فرق کرده است؟ دیروز شکلش طور دیگری بود!» هر چه مردم اصرار کردند، وارد کاخ نشد و گفت: «شما که خودتان میدانید که دقیانوس چه آدم ستمگری است، اگر من را ببیند دستور میدهد سرم را از تنم جدا کنند، چون من دیروز از دست او فرار کردهام. خواهش میکنم بگذارید برگردم!» اما سربازها به زور او را توی قصر بردند. جالب اینجا بود که من را تا دم قصر بردند؛ اما توی قصر راهم ندادند! گوشهای نشستم و منتظرش شدم. بعد از ساعتی بیرون آمد. دویدم طرفش، فکر کردم شاید غذایی آورده باشد. دلم بدجوری به قار و قور افتاده بود، طوری که هر کس از کنارم میگذشت، صدایش را میشنید و چپ چپ نگاهم میکرد. غذایی نیاورده بود. همین طور ایستاده بود و شهر را نگاه میکرد. چشمهایش از تعجب گرد شده و کمی هم سرخ بود. فکر کنم گریه کرده بود. پادشاه و مردم هم با او بیرون آمدند. سوار کالسکهاش کردند و همگی به سمت بیرون شهر حرکت کردند. من هم دنبالشان رفتم. توی راه گله را هم دیدم با چوپان جدیدش و چند سگ که دوتایشان را شناختم؛ سگ مادهی بزرگ و پسرش. گله بزرگتر از دیروز شده بود. فکر میکردم دارم خواب میبینم؛ اما بیشتر نگران چوپان خودم و دوستانش بودم که پادشاه با لشگرش داشت طرفشان میرفت. حتماً میخواست همهیشان را گردن بزند. سگ مادهی بزرگ همین که من را دید، دوید طرفم. ایستادم تا برسد. گفت: «تو که هنوز اینجایی؟» گفتم: «بیایید کمک! پادشاه میخواهد دوست من، یعنی چوپان قبلی این گله را با دوستانش بُکشد.» سگ مادهی بزرگ گفت: «خسته نشدی بس که از این دروغها گفتی؟ کسی را که بخواهند بکشند با کالسکه و احترام میبرند؟!» گفتم: «تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «مثل اینکه من سگ گله هستم باید دقیق باشم، آن کسی که توی کالسکه کنار پادشاه ایستاده مگر همان نیست که چند ساعت قبل دنبالش دویدی و رفتی؟!» خوشم آمد از دقتش؛ اما گفتم: «او یکی از دوستان اندونیوس است که با پنج نفر دیگر از دوستانش توی غار هستند.» گفت: «چرا توی غار؟ مگر آنها چه گناهی کردهاند؟» گفتم: «ببین آنها شش نفر بودند که توی دربار پادشاه کار میکردند، پادشاه آدم بدی بود و خدای یکتا را نمیپرستید. آنها با او مخالفت کردند و همین که پادشاه میخواست سر از تنشان جدا کند، فرار کردند. دیروز توی همین بیابان چوپان مهربان همین گله را دیدند. چوپان همین که فهمید آنها خداپرست هستند، خواهش کرد با آنها همراه شود. من هم دنبالشان رفتم. هر کاری کردند تا من نروم قبول نکردم و بالأخره به زبان خودشان بهشان گفتم که من هم مثل آنها خداپرست هستم. بالأخره رفتیم بالای کوه و توی غار پنهان شدیم؛ چون خسته بودیم، همگی خوابیدیم. امروز هم که بیدار شدیم، میبینیم همه چیز عوض شده، مثل شما که یک دفعه شدهاید سگ گلهی ما!» سگ مادهی بزرگ خندید و گفت: «تو به نظرم سگ گله نبودی، فکر کنم تو یک سگ قصهگو بودی، چون خیلی خوب قصه تعریف میکنی! آن هم قصههای دروغ، آن هم دروغهایی که شاخ روی سر سگ سبز میشود!» عصبانی شدم و گفتم: «به خدا قصه نیست، باور نداری با من بیا تا همینها را یلمیخا یا اندونیوس برایت تعریف کنند، البته اگر پادشاه زندهیشان بگذارد.» سگ مادهی بزرگ گفت: «آن پادشاه که میبینی آدم خیلی خوبی است. تازه او خداپرست است. دیدی چهقدر دروغ به هم بافتی؟!» فکر کردم باز هم وقتم را هدر دادم که با او صحبت کردم، برای همین دنبال جمعیت دویدم. او هم با من دوید. توله سگی که شبیه گِتبیر بود هم دنبالمان آمد. جلوی غار یلمیخا به پادشاه و بقیه گفت: «دوستان من که توی غار هستند، نمیدانند که ما 309 سال خواب بودیم، آنها هم مثل من فکر میکنند که ما فقط یک روز خوابیدهایم. اگر شما را ببینند از ترس سکته میکنند. پس بگذارید من تنها بروم و ماجرا را برایشان تعریف کنم.» پادشاه با خوشرویی قبول کرد. باز هم تعجب کردم، انگار پادشاه خوبی بود. نکند سگ مادهی بزرگ راست میگفت! بعد به حرفهای یلمیخا فکر کردم، کم کم داشتم میفهمیدم داستان چه بود و سرم را به طرف آسمان گرفتم پارس کردم و به خدا گفتم: «واقعاً چه کارهایی بلدی! چهطوری ما سیصد سال خوابیدیم و حالا که بیدار شدیم مثل سیصد سال پیش هستیم؟» بعد با خودم فکر کردم که یعنی گِتبیر چه شده است؟ بیچاره حتماً خیلی وقت منتظر من شده و وقتی من را پیدا نکرده با ماده سگ زیبایی ازدواج کرده است. توی همین فکرها بودم که سگ مادهی بزرگ گفت: «باورم نمیشود، نکند همهی اینها خواب باشند.» توله سگ گفت: «مامان! اینها که میگویند شبیه قصهای است که مادربزرگ برایمان تعریف میکرد. قصهی سگی به نام قِطمیر که پدرِ پدرِ پدربزرگمان را رها کرد و رفت توی کوه و دیگر پیدایش نشد. همان که پدر ِپدرِ پدربزرگ از عشق او تصمیم گرفت، سگ همان گله بشود!» با تعجب نگاهشان کردم. سگ مادهی بزرگ گفت: «بله، شبیه همان قصه است؛ اما باور نکردنی است.» من دیگر طاقت شنیدن بقیهی داستان را نداشتم؛ برای همین توی غار رفتم. یلمیخا و بقیه با هم حرف میزدند. آنها دلشان نمیخواست بیرون بروند و از خدا خواستند که باز هم آنها را بخواباند یا بمیراند. مثل دفعهی پیش هر کدام گوشهای دراز کشیدند و همانطور با چشمهای باز خوابشان برد. خیلی ترسناک بود، فکر کنم هر کس آنها را در این حالت میدید وحشت میکرد. من هم یک دفعه احساس کردم خوابم میآید. گرسنگی یادم رفت و نزدیک درِ غار، سرم را روی زمین و پایم را هم به دهانهی غار گذاشتم، درست مثل دفعهی پیش. بعد با چشمهای باز خوابم برد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 57 |