تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,047 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,992 |
داستان چهارراه | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، خرداد 363، خرداد 1399، صفحه 21-21 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71095 | ||
تاریخ دریافت: 29 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 29 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان چهارراه کمند امیری- 17ساله- کانون پرورش فکری- اراک خورشید کت نارنجیاش را میپوشد و از بالای ابرها به زمین و ساکنانش سلام میکند. من هم طبق روال روزها، ماهها و سالهای گذشته در کنار همان چهارراه شلوغ، گرفتار روزمرگی هستم. همان افکار تکراری روزهای گذشته از ذهنم میگذرند. گویی برایم دارویی شدهاند که اگر نخورمشان زنده نخواهم ماند. من چرا اینجا هستم؟ چرا هر روز و هر ثانیه باید این کار تکراری و بیفایده را انجام دهم؟ در این افکار غرق بودم که ناگهان چشمانم در چشمانش گره خورد. آرام آرام از خیابان میگذشت و به من نزدیک میشد. دختری دوستداشتنی بود. صدای قدمهایش آهنگ خاصی داشتند، گویا آهنگی از پیش ساخته شده را مینواختند. از آن پس دیگر روزها و ثانیهها برایم تکراری نبودند. او آمد و مرا از چنگالهای روزمرگی رهانید. او آمد و زندگی من را روشن کرد. هر روز به امید دیدن او پنجرهی پلکهایم را میگشودم و به امید شنیدن موسیقیِ قدمهای او، دروازهی گوشهایم را به روی هر صدای دیگری میبستم. همه چیز خوب بود، نه، فوقالعاده بود. تا اینکه آن روز لعنتی با قدمهای سنگین و شومش از راه رسید تا برای همیشه در اتاق کوچک ذهن من لنگر بیندازد و هیچوقت هم من را رها نکند. مثل همیشه به انتهای خیابان چشم دوخته بودم تا دوباره کشش چشمانش روح را از جسم سرد و فلزی من جدا کند. بالأخره آمد و زیباتر از همیشه هم آمد؛ اما این بار فرق داشت. او تنها نبود. مردی خوش قدوقامت و زیباچهره و بلندبالا هم همراه او بود. ناگهان همه چیز در پیش چشمان رنگیام تیره و تار شد. چند دقیقه بعد با صدای بوق ممتد ماشینها و فریادهای مردم به خودم آمدم. به روبهرو خیره شدم و پیکر بیجانش را دیدم، در حالی که حالا دیگر بخشی از زمین سرد شده بود. همان موقع بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم! بله اشتباه! من با حواسپرتیِ خودم، او را کشتم. ای کاش چشمانم تیره و تار نمیشد! ای کاش مثل همیشه به موقع چشم قرمزم را میگشودم تا ماشینها به موقع بایستند تا تنها دلیل من برای ادامهی زندگی تصادف نکند! از آن روز به بعد با مرگ او دیگر زندگیِ من هم زندگی نبود. اینقدر حواسپرت شده بودم که مرا از سر چهارراه برداشتند و به این گورستان آوردند تا چراغ راهنمایی رانندگی هشیارتری را به جای من سر چهارراه بگذارند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 44 |