تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,763 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,968 |
مالیات دزدی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، خرداد 363، خرداد 1399، صفحه 26-28 | ||
نوع مقاله: طنز در تاریخ | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71099 | ||
تاریخ دریافت: 30 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 30 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
طنز در تاریخ مالیات دزدی سیدسعید هاشمی پهلوان نایب و نوچههایش(1) روی بام کاروانسرا، پشت طاق ضربی برآمده پنهان شده بودند و داشتند توی کاروانسرا را نگاه میکردند. توی کاروانسرا، حاکم دستور داده بود دست و پای پیرمرد کاروانسرادار را ببندند و پیش او بیاورند. وقتی پیرمرد را با دست و پای بسته پیش او بردند، با عصایی که در دست داشت چندبار به صورت پیرمرد زد و گفت: «مرتیکهی دزد، با اموال من چهکار کردی؟» پیرمرد که به سختی میلرزید، چشمهایش پر از اشک شد و گفت: «قربان به سر مبارک قسم من از آنها خبر ندارم. من اصلاً نمیدانستم که بار این مسافران پول و جواهرات است که بخواهم بدزدم. تازه من اگر آدم دزدی بودم الآن وضعم از این بهتر بود و دیگر نیاز نبود توی این بَرّ و بیابان تک و تنها کاروانسراداری کنم.» حاکم گفت: «مثل اینکه نمیخواهی راستش را بگویی. اگر راستش را نگویی و اقرار نکنی دستور میدهم آنقدر شلاقت بزنند تا زیر شلاق بمیری. تازه زن و بچهات را هم به زندان میاندازم.» بعد به سربازانش دستور داد بروند زن و بچهی پیرمرد را بیاورند. چند لحظه بعد، زن پیر و بچههای قد و نیمقد پیرمرد در مقابل حاکم بودند. آنها با دیدن پدر دستبستهیشان حسابی جا خورده بودند و میلرزیدند. پیرزن گفت: «جناب حاکم چه شده؟ برای چه دست و پای شوهر مرا بستهاید؟» حاکم همانطور که قدم میزد و عصایش را در هوا تکان میداد، گفت: «ببین پیرزن، سربازان من توی این چند روز رفتهاند و از مردم روستای نزدیک اینجا مالیات جمع کردهاند. هر روز که مالیات جمع میکردند، میآوردند و توی آن اتاق کوچک نگهداری میکردند. همیشه هم درِ آن اتاق را قفل میزدند و دو- سه نفرشان از این اتاق نگهبانی میکردند؛ اما امروز که روز آخر جمع کردن مالیات بوده و قرار بوده که اینها تحویل خزانهی من شود، شوهر تو آنها را دزدیده است.» پیرزن گفت: «شما از کجا میگویید که شوهر من آنها را دزدیده است؟» - برای اینکه اگر غریبهای به اینجا میآمد و اموال را میبرد، باید قفل شکسته بود؛ اما قفل سالم است. تنها کسی که قفل این اتاقها را دارد، شوهر توست. ببین پیرزن، توی مالیاتی که جمع شده، هم پول و طلای زیادی بوده و هم گندم و جوی فراوان. اگر با شوهرت صحبت کنی که آن اموال را پس بدهد، من قول میدهم که او را ببخشم و گندمها و جوها را به خودش بدهم. فقط پولها و طلاها را بدهد. - ولی باور کنید شوهر من دزد نیست. جناب حاکم، من و شوهرم هفت بچهی قد و نیمقد داریم. همهی آنها را حلالخور بار آوردهایم. حاکم با عصبانیت داد زد: «پس میخواهید بگویید که آن اموال غیب شدهاند؟ آب شدهاند و رفتهاند زیر زمین؟ یا پرنده شدهاند و پر زدهاند؟ برای بار آخر میگویم. یا اموال را پس بدهید یا شوهرت را از درخت آویزان میکنم و آنقدر میزنم تا خون بالا بیاورد.» بچههای پیرمرد شروع کردند به گریه کردن. پیرزن هم با گریه گفت: «جناب حاکم، باور کنید شوهر من دزد نیست. او اصلاً تا حالا طلا ندیده که بخواهد بدزدد.» حاکم که کفرش بالا آمده بود، به سربازانش فریاد زد: «این پیرمرد دزد را سر و ته از درخت آویزان کنید.» سربازها به طرف پیرمرد هجوم بردند. پیرزن فریاد زد: «جناب حاکم به من رحم کنید. به بچههای ما رحم کنید.» پیرمرد که زیر دست و پای سربازان داشت کشان کشان به طرف درخت برده میشد، داد زد: «زن التماس نکن. من تا جایی که راه داشته التماس کردم. اینها رحم ندارند. رفتهاند به زور مال و اموال مردم روستا را گرفتهاند. مال دزدی عاقبتش همین میشود. بگذار مرا هم بکشند. با کشتن من اموال دزدیشان پیدا نمیشود.» حاکم با عصبانیت به طرف پیرمرد رفت و شروع کرد به کتک زدن او. - پیرمرد عوضی، اموال مرا دزدیدهای، زبانت هم دراز است؟ من دزد هستم یا تو؟ سر و روی پیرمرد پر از خون شده بود. پیرمرد زیر مشت و لگد حاکم گفت: «جناب حاکم پول دزدی عاقبت ندارد. به دزد وفا ندارد. پول حلالش چهقدر وفا دارد که حرامش داشته باشد.» پهلوان نایب که هنوز داشت از روی بام ماجرا را نگاه میکرد، دیگر طاقت نیاورد. نفسی کشید و گفت: «دارند پیرمرد را میکشند. من دیگر طاقت ندارم. میروم جای اموال را لو بدهم.» یکی از نوچهها دست پهلوان را گرفت و گفت: «کجا پهلوان؟ صبر کن. دیگر چیزی نمانده که اموال مال ما شود. میدانی اگر اموال به دستمان برسد، چندتا خانوادهی بدبخت را میتوانیم با آنها به نان و نوا برسانیم؟» پهلوان دستش را از توی دست نوچه کشید و گفت: «مگر نمیبینی دارند پیرمرد بدبخت را شکنجه میدهند؟» - نترس. کمی کتکش میزنند و بعد ولش میکنند. تازه یک پیرمرد فدای کلی آدم. این پیرمرد بمیرد، آنها میروند دنبال کارشان. عوضش ما میتوانیم صدها خانوادهی گرسنه را سیر کنیم. پهلوان با عصبانیت گفت: «یعنی بگذاریم این پیرمرد بیگناه به جای ما شکنجه شود؟ نمیبینی زن و بچهاش چهجوری ضجه میزنند؟» و راه افتاد که از پشتبام پایین بپرد. نوچه گفت: «پس تکلیف طلاها چه میشود؟ یعنی این همه زحمتی که کشیدهایم و تونل کَندیم، همه به باد میرود؟» پهلوان خندید و گفت: «نترس. برای آنها هم نقشه دارم. نمیگذارم به دست این حاکم دزد و ستمکار بیفتد. تو و بقیهی بچهها بروید توی باغ، من هم خودم را با اموال به باغ میرسانم. من فقط میروم آن پیرمرد را نجات بدهم.» این را گفت و از بام پرید توی کاروانسرا. بعد بلند شد و ایستاد. با خونسردی لباسهای خاکی شدهاش را تکاند و گفت: «این پیرمرد را رها کنید. اموال شما پیش من است.» با صدای پهلوان همهی سرها به طرف او چرخید. ارباب دست از زدن پیرمرد کشید و به طرف پهلوان آمد. - چه گفتی؟ طلاها و پولها پیش توست؟ تو کی هستی؟ ـ به من میگویند پهلوان نایب. دیشب من و دوستانم همهی اموالی را که سربازان شما به زور از مردم روستا گرفته بودند، دزدیدیم تا ببریم و به صاحبانشان پس بدهیم. کار ما همین است. از دزدها میدزدیم به فقیران میدهیم. حاکم که حسابی عصبانی شده بود، میخواست دستور بدهد سربازانش پهلوان را بگیرند و بزنند؛ اما هنوز شک داشت که پهلوان دزد باشد. دزد که نمیآید خودش را معرفی کند. با آرامش ساختگی گفت: «اما درِ اتاق کوچک که قفل بود. تو چهطور وارد اتاق شدی و اموال را بردی؟ ببینم نکند میخوای کلک بزنی؟» پهلوان با خنده گفت: «ای بابا! کلک برای چه؟ من و دوستانم این کاروانسرا را مثل کف دستمان میشناسیم. از بیرون تونلی کندیم و به اتاق کوچک رسیدیم. اموال را هم از همانجا به بیرون بردیم. حالا هم اگر این پیرمرد را رها کنید اموال را نشانتان میدهم.» حاکم که خیالش راحت شده بود، دستور داد پیرمرد را رها کنند. پیرمرد که دست و پایش باز شد آمد پیش پهلوان و گفت: «خدا خیرت بدهد پهلوان، اینها داشتند مرا میکشتند. حالا راستی راستی تو اموال را بردهای؟ من که باورم نمیشود؛ اما اگر تو آن اموال را برده باشی مطمئن باش که اینها تو را میکُشند.» پهلوان خندید و گفت: «تو دست زن و بچهات را بگیر و برو. نگران من نباش.» حاکم پیش خودش گفت: «خوب شد. دزد اصلی را پیدا کردم. حالا اول اموال را از او میگیرم. بعد خدمتش میرسم.» بعد با صدای بلند گفت: «حالا که خودت را معرفی کردی و این پیرمرد بیگناه را نجات دادی، تو را میبخشم. فقط بگو اموال کجا هستند؟» پهلوان گفت: «باشد. درِ اتاق کوچک را باز کنید تا اموال را نشانتان بدهم.» سربازان درِ اتاق را باز کردند. پهلوان، حاکم و سربازان وارد اتاق شدند. پهلوان بخاریِ گوشهی اتاق را که در دل دیوار درست شده بود، نشان داد و گفت: «ببینید ما از اینجا بیرون آمدیم.» حاکم و سربازان داخل بخاری را نگاه کردند. چاهی در دل بخاری به چشم میخورد. حاکم در دلش به هوش پهلوان آفرین گفت. بعد گفت: «خب حالا اموال کجا هستند؟» - جای دوری نیستند. توی همین چاه هستند. شما یکی از سربازانتان را با من بفرستید تا برویم و آنها را بیاوریم. حاکم فوری به فرماندهی سربازان اشاره کرد که با پهلوان برود داخل چاه. طنابی آوردند و پهلوان و سرباز به چاه رفتند. وقتی به ته چاه رسیدند، فرمانده دید که در ته چاه تونلی به سمت راست کنده شده است. آنها وارد تونل شدند. رفتند و رفتند تا از وسط یک باغ سر در آوردند. وقتی بیرون آمدند، فرمانده اموال را دید که زیر درختی گذاشتهاند؛ اما کنار اموال مالیاتی چندتا از نوچههای پهلوان هم ایستاده بودند. فرمانده نمیدانست خوشحال باشد یا بترسد. کمی پهلوان و نوچهها را نگاه کرد و بعد گفت: «پس کمک کنید اموال را به کاروانسرا ببریم و به حاکم تحویل بدهیم. مطمئن باشید حاکم هدیهی خوبی به شما میدهد.» پهلوان خندید و گفت: «ببینم جوجه سرباز! تو فکر کردهای ما مغز خر خوردهایم؟ هیچ میدانی با چه عذابی این تونل را کندهایم؟» فرمانده که رنگش پریده بود، گفت: «پس میخواهید چه کار کنید؟ نکند میخواهید مرا بکشید؟» - نترس، با تو کاری نداریم. ما فقط میخواستیم به حاکم بفهمانیم که آن پیرمرد و خانوادهاش هیچ کارهاند. اموال را ما برداشتهایم. این اموال قرار است برگردد به جیب صاحبانشان. فقط دست و پای تو را میبندیم و میرویم. چند ساعت بعد وقتی حاکم ببیند من و تو اموالش را نیاوردیم، سربازانش را وارد چاه میکند و آنها میآیند و تو را نجات میدهند. فرمانده با تته پته گفت: «اما حاکم تو را شناخته. مطمئن باش هر جا بروی تو را گیر میآورد و میکشد.» پهلوان زد زیر خنده و گفت: «شما نمیتوانید پهلوان را دستگیر کنید. تمام روستاهای این اطراف خانهی پهلوان است.» و بعد به نوچههایش دستور داد طنابی بیاورند. *** چند ساعت بعد وقتی سربازان حاکم، فرماندهیشان را دست و پا بسته پیدا کردند و نزد حاکم بردند، حاکم سری تکان داد و به پیرمرد کاروانسرادار گفت: «تو راست گفتی پیرمرد. مال دزدی به دزد وفا نمیکند.» 1. شاگرد، دنبالهرو، زمان قدیم همیشه عدهای دور پهلوانها جمع بودند و هر جا که پهلوانها میرفتند، آنها هم همراهیشان میکردند. به این افراد میگفتند نوچه. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 56 |