تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,821 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,981 |
مهمانی در بهشت | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، تیر-مرداد365-364، خرداد و تیر 1399، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: قصههای کتاب آسمانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71113 | ||
تاریخ دریافت: 30 شهریور 1400، تاریخ پذیرش: 30 شهریور 1400 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای کتاب آسمانی مهمانی در بهشت حامد جلالی صبح زود از خواب بیدار میشوم. از دشت پر از گل میگذرم و کنار رودخانه میروم. کمی علف میخورم و از رودخانه آب مینوشم. بعد زیر سایهی درخت مینشینم. صدای شتر را میشنوم: «الاغ عزیز!» چشمم را باز میکنم و شتر را میبینم و بعد سگ را نگاه میکنم که سر و صورتش را با آب رودخانه میشوید و نزدیکم میآید: «سلام.» پیش آنها مینشینم و میگویم: «کی فکرش را میکرد خدا با این همه حیوان زیبا و قدرتمند و با هوش، ما سهتا را به بهشت راه بدهد.» سگ باز پارس میکند: «خب من که برایتان داستان خواب سیصد سالهام را گفتم و این که با اصحاب کهف چهطور آشنا شدم، به خاطر همین خدا من را به اینجا آورده است. شتر هم که اصلاً به دنیا آمدنش معجزهی حضرت صالح(ع) بوده و مردم او را کشتند و خدا هم او را به بهشت آورد؛ اما تو هنوز برایمان نگفتی چهطور شد به بهشت آمدی؟» شتر نگاهم میکند: «ناراحت نشویها، اما کی فکرش را میکرد که خدا یک الاغ را به بهشت بیاورد، آن وقت شیر و طاووس و این همه حیوان زیبا را نیاورد؟!» چشمهایم را میبندم و به آن روزها فکر میکنم و همینطور که چشمهایم بسته است، برایشان تعریف میکنم: «من مثل همهی الاغها کارم سواری دادن بود؛ اما همیشه خوشحال بودم که اگر چه حیوان زباننفهمیهستم؛ اما به یکی از بهترین آدمهای روی زمین سواری میدهم. اسم آن آدم «بلعم باعورا» بود!» شتر میپرسد: «اینکه گفتی اسم یک آدم است؟» میخندم و میگویم: «بله، اسم یک آدم دانا و خیلی خوب بود. او آنقدر خوب بود که خدا او را مُستَجابُالدَّعوَه کرده بود!» اما مردم شهر آدمهای خدانشناسی بودند. یک روز خبر آوردند که لشگر حضرت موسی(ع) دارد از آنجا عبور میکند. مردم و بزرگان شهر پیش بلعم باعورا آمدند و از او خواستند که برود بالای کوه، یعنی جایی که لشگر موسی(ع) پیدا بود. بعد از آنجا موسی(ع) و لشگرش را نفرین کند تا خدا هم به حرفش گوش کند و آنها را نابود کند.» او قبول نکرد و مردم خانههایشان برگشتند. به فردای آن روز دوباره بزرگان شهر آمدند و باز همان حرف روز قبل را تکرار کردند و بلعم باعورا باز هم قبول نکرد؛ اما روز سوم که به او قول سکههای طلا دادند، بلعم من را از طویله بیرون آورد، سوارم شد و به سمت کوه حرکت کرد. فکر کردم شاید میخواهد به دیدن موسی(ع) برود. برای همین من هم خوشحال از این که پیامبر خدا را میبینم، حرکت کردم. توی راه مردی را دیدیم که از بلعم باعورا پرسید: «کجا میروی بلعم باعورای حکیم؟» بلعم گفت: «چون من حکیم دانای این شهر هستم و مردم من را خیلی دوست دارند؛ از من خواستهاند روی کوه بروم و موسی و لشگرش را نفرین کنم. آن وقت بود که تازه فهمیدم بلعم باعورا آنقدر مغرور شده که شیطان توانسته از همین راه او را فریب دهد بلعم باورش شده بود که تواناییهایش مال خودش است. البته سکههای طلا هم معجزهی خود را دارند! از تعجب روی سرم شاخ در آمد. یکدفعه ایستادم و از جایم جُم نخوردم. بلعم با پا به کمرم زد؛ اما حرکت نکردم. مردم که دنبال او راه افتاده بودند، لگدم زدند؛ اما من نمیخواستم به آدمی سواری بدهم که میخواست پیامبر خدا و این همه آدم مؤمن را نفرین کند. بلعم باعورا که دید من حرکت نمیکنم، با عصایش روی بدنم کوبید و فحشم داد که چرا راه نمیروم. یکدفعه حس کردم که میتوانم به زبان آدمها حرف بزنم. برای همین دهانم را باز کردم و به او گفتم: «تو چهطور از من میخواهی راه بروم در حالی که میخواهی پیامبر خدا و مؤمنان را نفرین کنی؟» بلعم باعورا خیلی تعجب کرد؛ اما آن مردم آنقدر از او تعریف کرده بودند و هندوانه زیر بغلش گذاشته بودند که نمیتوانست معجزهی خدا را ببیند، آخر حرف زدن من خودش معجزه بود دیگر بیانصاف! عصایش را بلند کرد و محکمتر از قبل کتکم زد. آنقدر به بدنم زد که داشتم بیهوش میشدم؛ اما حاضر نبودم یک قدم هم راه بروم. او هم مدام عصبانیتر میشد، تا اینکه عصا را چند بار محکم توی سرم کوبید، طوری که من دیگر نتوانستم تحمل کنم و روی زمین افتادم و از دماغ و گوشم خون زیادی آمد. کمکم بیجان شدم و همانجا مُردم! و خدا به خاطر این کار خوبم مرا به بهشت آورد. یک روز از فرشتهای در مورد بلعم باعورا و آن روز سؤال کردم و او همه چیز را برایم تعریف کرد.» شتر میگوید: «چه جالب! خب بگو بدانیم بلعم چهکار کرد؟ با اصرار شتر و سگ بقیه داستان را برایشان تعریف میکنم: «بلعم باعورا با حرف زدن من و مُردنم، باز هم از خر شیطان پایین نیامد و پای پیاده سمت کوه رفت. وقتی بالای کوه رسید به لشگر حضرت موسی(ع) نگاه کرد و دهانش را باز کرد و خواست نفرین کند که به دستور خدا زبانش مثل زبان سگ از دهانش بیرون افتاد و نتوانست حرف بزند. چند بار این کار را کرد و هر بار زبانش همانطور شد. بعد به خدا گفت: «چرا نمیگذاری من نفرین کنم؟ خودت میدانی که من آدم حکیمی هستم و راه بهتری پیدا خواهم کرد!» بعد از کوه پایین آمد و به مردم ظالمیکه دورش را گرفته بودند، گفت: «لشگر موسی نیازی به نفرین ندارند. من راه بهتری بلدم. زنان و دخترانتان را با بهترین لباسها و آرایشها بفرستید که غذا و نوشیدنی بین لشگر موسی پخش کنند. اینطوری لشگر موسی کمکم به گناه میافتد و با این گناهها نابود میشود و موسی تنها میماند.» مردم از پیشنهاد بلعم باعورا خوشحال شدند و همان کار را کردند. همین وقت بود که بیماری طاعون وارد لشگر موسی(ع) شد و این همان عذاب خدا بود. به خاطر طاعون چندین هزار نفر از آنها مُردند. تا اینکه بالأخره آنهایی که در لشگر زنده مانده بودند، توبه کردند. آن وقت بود که موسی(ع) توانست با لشگرش به راهش ادامه دهد.» شتر با کنجکاوی میپرسد: «بر سر بلعم باعورا چه آمد؟» میخندم و میگویم: «میخواهی چه به سرش آمده باشد؟ خب معلوم است که او دیگر مستجابالدعوه نبود. بعد از مرگش هم دچار عذاب شد.» سگ بلند میخندد و میگوید: «یعنی یک آدم حکیم و دانا که آنقدر کار خوب کرده بود که مستجابالدعوه شده بود، به جهنم رفت و الاغش به بهشت آمد؟» من و شتر میخندیم و من میگویم: «خب او کاری کرد که خدا او را از الاغ و سگ و شتر هم پستتر کرد. برای همین خدا میگوید بعضی انسانها از حیوان هم پستتر میشوند. ما باید خوشحال باشیم که خدا به اینجا راهمان داده و میتوانیم تا همیشه اینجا خوش بگذرانیم.»
منابع: 1- تفسیر نمونه 2- سایت ویکی فقه 3- سایت ویکی شیعه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 42 |