تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,409 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,362 |
نثر ادبی(2) | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، اسفند 372، اسفند 1399، صفحه 24-24 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71160 | ||
تاریخ دریافت: 01 مهر 1400، تاریخ پذیرش: 01 مهر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
دوست برفی من راضیهسادات حسینی- 15ساله- قم در یک روز سرد که برف مانند عروسی سفیدپوش روی زمین نشسته بود و من قدمزنان از مدرسه به خانه برمیگشتم و محو تماشای درختان کاج پوشیده از برف بودم، خودم را مقابل درِ بستهی خانه دیدم. داخل کیفم به جستوجوی کلید پرداختم که متوجه چیز وحشتناکی شدم. من کلید را جا گذاشته بودم. آن هم در یک روز سرد برفی و درست زمانی که کسی در خانه نیست. چه بدشانسیِ بزرگی! مجبور بودم تا وقتی که مادرم برمیگردد پشت درِ خانه یک لنگه پا بایستم. با خود گفتم: «کدام آدم بدشانسی در زمستان زیر برف و بوران در کوچه میایستد؟» ناگهان صدایی گفت: «من، من این کار را میکنم.» سر که چرخاندم جز یک آدمبرفیِ کوچک و بامزه که از برفهای سفید و دست نخورده ساخته شده بود، کس دیگری را ندیدم. با خود گفتم: «توهمی هم شدم.» اما صدا دوباره گفت: «من، من میتوانم کل زمستان را در کوچه سرپا بایستم.» حالا دیگر شک نداشتم که صدا از آدمبرفی بود. با تعجب نگاهی کردم و گفتم: «تو حرف میزنی؟» گفت: «مگر عجیب است؟» و من که از تعجب خشکم زده بود، سعی کردم چیزی از او بپرسم که ادامه داد: «مگر آدمها حرف نمیزنند؟» گفتم: «چرا، ولی نه از نوع برفی!» آدمبرفی لبخند کوچکی زد و گفت: «شاید هم در خیال تو هستم.» این بار با چشمانی ریز به من نگاه کرد و گفت: «من عاشق باریدن برف در تاریکیِ شبم. وقتی تنها من هستم و خلوتیِ کوچه و نور تیر چراغ برق و تنها رد پاهای مانده در کوچه... من عاشق این صحنهام.» اینبار آدمبرفی از من پرسید: «گاهی اوقات به من میگویند دوست برفی. آیا من دوست خوبی هستم؟» کمی فکر کردم و بعد گفتم: «شاید مثل دوست، من وقتی بغلت میکنم گرم نیستی و یا وقتی که زمین میخورم نمیتوانی از زمین بلندم کنی؛ اما تو دوست خوبی هستی؛ چون تو دلیل شادی در روزهای سرد هستی و زمانی که با تو حرف میزنم به تمام حرفهایم گوش میدهی.» مشتاقانه از او پرسیدم: «تا حالا شده از چیزی ناراحت بشی؟» آدمبرفی سری تکان داد و گفت: «نه، اصلاً من حتی از بچههایی که به من صدمه میزنند ناراحت نمیشوم و یا حتی از دست چوبی خودم که تکان نمیخورد شکایتی ندارم. من فقط میخواهم زمستان سال بعد بچهها دوباره مرا به دنیای زیبای خود بیاورند و همبازی روزهای برفی آنها باشم، حتی اگر به اندازهی زانوهای کوچکشان باشم.» دوست سردم را در آغوش گرفتم و گفتم: «تو تا ابد دوست من خواهی ماند.» این بار آدمبرفی در گوشم زمزمه کرد و گفت: «فقط به دوستانم بگو اگر صبح که از خواب بیدار شدند و با خوشحالی بیرون آمدند و مرا ندیدند، ناراحت نشوند؛ زیرا که من هر سال برای دیدن آنها برمیگردم.» و حالا این من بودم که شادیِ بی پایان را ته دلم احساس میکردم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 46 |