تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,250 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,155 |
عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، تیر 376، تیر 1400، صفحه 6-8 | ||
نوع مقاله: داستان معارفی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71254 | ||
تاریخ دریافت: 22 مهر 1400، تاریخ پذیرش: 22 مهر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند!
سیدهلیلا موسویخلخالی
کلاس دهم را که تمام کردم زنعمو آمد خانهی ما و نشست به تعریف کردن از من! حالا من توی آشپزخانه نشسته بودم و درگیر این بودم که امسال اوقات فراغتم را بروم کلاسهای کانون فرهنگی مسجدمان یا مثل پارسال بروم ورزش! اصلاً هم به ذهنم نرسید که آمدن زنعمو برای چیست! مادرم آمد توی آشپزخانه و گفت: «نمیخوای بیای توی پذیرایی؟!» گفتم: «دارم به کلاسهای تابستونی فکر میکنم.» مامان گفت: «پس چرا گوشِت توی پذیراییه؟!» گفتم: «من؟ نه...» نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: «کور شه مادری که دخترش رو نشناسه!» حق داشت. راستش یک گوشم انگار توی پذیرایی بود؛ چون داشتم از فضولی میمردم! مامان دوتا چای توی فنجان ریخت و گفت: «لااقل طوری دفترت رو بذار من نبینم.» خندیدم و گفتم: «خدایی از فضولی دارم میمیرم.» مامان نیشگونم گرفت و گفت: «یعنی تو نمیدونی برای چی اومده!» نمیدانستم با چه رویی آمده بود! یعنی واقعاً زنعمو فکر میکرد کمال میتواند من را خوشبخت کند؟! نه اینکه بخواهم از خودم و درسم تعریف کنم؛ اما بالأخره من درسخوان هستم و با این معدلی که دارم صددرصد دانشگاه تهران و رشتهی مدیریت که دوستش دارم، قبول میشوم، ولی کمال همان هفتم درس را رها کرد و مثلاً رفت دنبال کار، حالا اگر کاری پیدا میکرد و این سالها دل به کار میداد الآن برای خودش استادکاری شده بود؛ اما مشکل اینجاست که اصلاً اهل کار نبود و هنوز هم توی پارک ول میگشت و رفیقبازی میکرد. زنعمو داشت از ازدواج دخترعمو و پسرعمو حرف میزد که عقدشان را در آسمانها نوشتهاند. چنان با آبوتاب از کمال و قد و بالایش تعریف میکرد که انگار نه انگار هر روز گوشهی پارک کز کرده و سیگاری لای دو انگشتش گرفته و چُرت میزند! یواشکی داخل پذیرایی را نگاه کردم؛ زنعمو منبر رفته بود و داشت از خدایی بودن این ازدواج صحبت میکرد: «پیامبر خدا با اون همه عزت و شرف که رسول خدا بود، این همه خواستگار با اصل و نسب و پولدار برای دخترش اومد، اما سفت وایساد جلوشون و گفت که فاطمه مال علیِ، تازه خودم خوندم که توی آسمون براشون عقد گرفتن و خدا تموم آسمون رو براشون چراغونی کرد.» مامان بیچاره روبهروی سخنوری زنعمو انگار کم آورده باشد، به تتهپته افتاد و با اینکه میدانست اصل داستان این نبوده؛ اما حریف زنعمو نمیشد. یعنی زنعمو اصلاً امان نمیداد تا مامان حرف بزند! تصمیم گرفتم بروم و از مامان و حق خودم دفاع کنم. به پذیرایی رفتم. زنعمو تا من را دید بلند شد، چادرش را رها کرد، دوید طرفم، بغلم کرد و گفت: «الهی دورت بگردم! خوب شد اومدی، دلم برات تنگ شده عزیزم! حالا دیگه وقتشه پا بذاری روی تخم چشممون و بیای پیش خودمون!» پریدم وسط حرفش و گفتم: «فخریجون! خوب شما بیا اینجا! چرا من بیام؟!» زنعمو رنگ به رنگ شد و بعد خودش را از تکوتا نینداخت و گفت: «وا! نازنینجون! من بیام اینجا زندگی کنم؟!» خندیدم و گفتم: «مگه قراره من بیام اونجا زندگی کنم؟!» زنعمو گفت: «آره دیگه عزیزم، دختر باید بره خونهی شوهر دیگه!» گفتم: «فخریجون! شوخیِ جالبی بود!» زنعمو ترش کرد و گفت: «خدا رحمت کنه آقعمو رو! شماها چتون شده؟! نکنه میخواید سنت خدا و رسولش رو زیر پا بذارید؟!» - فخریجون! شما ماشاالله توی جلسات زیادی رفتوآمد دارین، خوبه که چیزایی که شنیدین رو درست نقل کنین! - من توی جلسات فقط رفتوآمد ندارم دخترجون، این مامانت شاهده، من خیلی از این جلسات رو روی انگشتم میچرخونم. - زنعموجان! بذارید حرفم تموم بشه. من منکر ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه نمیشم؛ اما قصه اینطور نبوده. - دختر! من خودم بارها از دهان خانم شنیدم که امام رضا فرمودن که از پدرشون شنیدن که از جدشون شنیدن که خدا آسمونها رو برای ازدواج دخترعمو و پسرعمو تزئین کرد و... - زنعموجان! اتفاقاً داستان همینجاست! خدا آسمونها رو برای عقد دخترعمو و پسرعمو چراغونی نکرد؛ بلکه برای عقد حضرت علی و حضرت فاطمه چراغونی کرد. - ای بابا! دختر! چرا اینقدر ملّانقطی شدی و با کلمهها بازی میکنی؟! خب این دوتا پسرعمو، دخترعمو بودن دیگه؛ نکنه میخوای این رو هم منکر بشی؟ - حضرت علی عاشق حضرت فاطمه بود... - استغفرالله! دختر برو دهانت رو آب بکش. مسلمون نشده کافر شدی... - فخریجون! عشق و دوستداشتن که بد نیست. حضرت علی روشون نمیشده برن و به پیامبر بگن، تا اینکه میبینن خیلی از بزرگان قریش میرن خواستگاری حضرت فاطمه. برای همین میرن پیش پیامبر؛ اما روشون نمیشه حرفی بزنن و برمیگردن. تا اینکه پیامبر یک روز بهشون میفرمایند که علیجان! میخوای ازدواج کنی؟ - نمیخواد برام قصه بگی دختر! من خودم استاد این قصههام. حرف آخر رو بزن دیگه. پیامبر میگه تو به دستور خدا باید دخترعموت رو بگیری. - زنعمو! حضرت فاطمه نوهی عموی حضرت علی حساب میشده آخه! - وای از دست شما جوونا! چه فرقی میکنه. ما رو دیدی که توی فامیل همه نوه و نبیرههای عمو رو دخترعمو و پسرعمو صدا میکنیم. نگاه به خانوادهی مامانت نکن، اونا فرهنگ ندارن. من دخترعموی عموت بودم زنش شدم، واسه همین هم میدونم رسم و رسوم چیه! خدا بیامرزه آقعمو رو، اشتباه کرد و این رسم رو زیر پا گذاشت که البته چوبش رو هم خورد. دلم برای مامان سوخت. مظلوم ایستاده بود و مثل همیشه نیش و کنایههای فامیل پدریام را میشنید و دم نمیزد. فامیل پدری ازدواج با غریبه را خوب نمیدانستند. آن وقت پدرم رسم خانوادگی را زیر پا گذاشته و توی سفرش به خوزستان عاشق مادرم شده بود و با او ازدواج کرده بود. گفتم: «فخریجون! به مامان من بیاحترامی نکنین! ماجرای ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه براساس فامیلی نبوده. بر این اساس بوده که امام رضا فرمودن که اگر علی نبود، هیچ مردی در اندازهی فاطمه نبود و آن وقت فاطمه ازدواج نمیکرد.» - باریکالله! منم همین رو میگم. خدا با این کار خواسته به من و تو بفهمونه که اگر پسرعمو، دخترعموشو نگیره، دیگه اون دخترعمو شوهر دیگهای پیدا نمیکنه. یعنی اینها مال هم هستن! - نه فخریخانم! منظور خدا این نبوده. حرف خدا این بوده که آدم باید کُفو خودش رو پیدا کنه؛ یعنی هماندازهی خودش از همه نظر. حضرت فاطمه چون سرور همهی زنهای دنیاست، فقط کسی مثل حضرت علی میتونست باهاشون ازدواج کنه. البته که خدا اینرو هم میدونست که این دو بزرگوار عاشق هم بودن و دلشون به هم پیوند خورده بود. - کمالِ من تو رو دوست داره! - زنعمو اون اسمش دوستداشتن نیست! ضمناً منم باید دوستش داشته باشم دیگه. زنعمو انگار که حرفهای من را نشنیده باشد یکباره گفت: «خب ما آخر همین هفته که نزدیک عید ازدواج حضرت علی و فاطمه هم هست میایم برای نامزدی!» به مامان نگاه کردم که درمانده ایستاده بود و من را نگاه میکرد. به مامان گفتم: «حیف که به تو و بابا قول دادم هیچی نگم!» زنعمو چپچپ نگاه کرد و گفت: «قول دادی و این همه حرف بار من کردی؟! قول نداده بودی دیگه میخواستی چهکار کنی؟!» مامان انگار فکری به سرش زده باشد، جلو آمد و چشم توی چشم زنعمو شد. میدانستم که مامان هر صد باری یکدفعه، یا شاید هر هزارباری یکدفعه جوش میآورد و آن وقت دیگر قابل کنترل نیست؛ اما نمیتوانستم حدس بزنم چه میخواهد بگوید. مامان چشم توی چشم زنعمو گفت: «بذار حرفی که شونزده ساله توی دلم مونده رو بگم و خلاص کنم خودم و این بچه رو! وقتی رضا عاشق من شد و من رو از پدرم خواستگاری کرد؛ من شش ماه بود که شوهرم رو از دست داده بودم و با یه بچه یک ماهه بیپناه مونده بودم. خیلی از دستش فرار کردم تا به پای من و بچهام نسوزه؛ اما خیلی دوستم داشت و منم عاشق مهر و محبتش شده بودم. این نازنین که الآن هی صداش میکنی دخترعمو، اصلاً بچهی رضا نبود که بخواد فامیل شما باشه. خدا بیامرز به نام خودش شناسنامه گرفت براش؛ اما برای همین روزا که شماها مدعی نشین، همهی اینها رو که من دارم برات میگم رو نوشت و محضری کرد. اگه لازمه مدرکش رو بیارم برات تا ببینی خانم از خود راضی؟!» زنعمو دو قدم عقب رفت و بعد برگشت طرف مبل و چادرش را برداشت و سر کرد. بعد رفت دم در و قبل از اینکه بیرون برود با خنده گفت: «آره خب کمال باید یه دختر در حد و اندازهی خودش پیدا کنه، من نباید بذارم با هر بیکس و ناکسی وصلت کنه. باید آشنا باشه و یکی باشه به خانوادهی ما بیاد!» و برای همیشه دست از سرمان برداشت و رفت. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 503 |