تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,325 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,284 |
داستان آینه | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، تیر 376، تیر 1400، صفحه 21-21 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71263 | ||
تاریخ دریافت: 24 مهر 1400، تاریخ پذیرش: 24 مهر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
آینه
فاطمهسادات رضایی- 12 ساله- قم
آینه را با دقت بیشتری نگاه کردم. بعد از چند ثانیه همه جا را تیره و تار میدیدم. انگار کسی از درون آینه مرا صدا میزد. نمیخواستم به آینه نگاه کنم. سریع نگاهم را از آینه برداشتم. در قاب آینه نوشتههایی به خط میخی حک شده بود، معنی نوشتهها را بعد از کمی جستوجو پیدا کردم: «من در یک روز پاییزی ناپدید میشوم. لطفاً کسی که این نوشته را میخواند نجاتم دهد.» دقیقاً نمیدانستم چه کسی این نوشتهها را حک کرده است. باید قبل از اینکه آینه را به موزه تحویل دهم، از راز آینه سر در میآوردم. چرا مردم آن روستا میگویند که از آن پسر بچه خبری ندارند؟ چه کسی این نوشتهها را در قاب آینه حک کرده است؟ آن پسر بچه چرا کمک میخواست؟ با این همه سؤالی که در ذهنم پیدا شده بود، فرصت فکر کردن به جواب آنها را نداشتم. ذهنم پر شده بود از سؤالهای بیجواب. باید دوباره به آینه نگاه میکردم تا ببینم آخرش چه میشود. بعد از اینکه همه جا تیره و تار میشده، چه اتفاقی پیش میآمد؟ آن کسی که مرا از درون آینه صدا میزند، آیا از من کمک میخواهد؟ دوباره به آینه زل زدم. باز هم مثل دفعهی قبل همه جا تار شد و کسی اسمم را صدا زد. چشم از آینه بر نمیداشتم. احساس سبکی میکردم. آینه مانند آهن ربا مرا به طرف خود میکشید. آن صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. پس از مدتی صدا قطع شد. در آن لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط فهمیدم به جایی پرت شدم. چند ثانیه بعد چشمانم را باز کردم. انگار در حفرهای تاریک افتاده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. همان صدا را دوباره شنیدم. به سختی از جایم بلند شدم و به طرف صدا رفتم. پسر بچه را دیدم که اسمم را صدا میزد. او گفت: «فرار کن. تو هنوز وقت داری. من در اینجا گیر افتادم. تو میتوانی فرار کنی و مرا هم نجات دهی. تنها راه نجات دادن من نابود کردن این آینه است. زود باش! فرار کن!» از جایی که پسربچه ایستاده بود دور شدم. تند میدویدم؛ اما چیزی نمیگذاشت بدوم. حس میکردم چیزی مرا از عقب به خودش میکشد. آینه بود. او باز مرا به طرف خودش میکشید و نمیگذاشت فرار کنم، ولی ایندفعه نگذاشتم مرا به طرف خودش بکشد. از تمام زورم استفاده کردم. آنقدر دویدم که بعد با شدت از آینه بیرون آمدم و روی زمین پرت شدم. حالا دیگر به جواب تمام سؤالهایم رسیده بودم. نفس عمیقی کشیدم. خوشحال بودم که از آینه فرار کردم و دوباره برگشتم. حالا باید آینه را نابود میکردم. سنگی را پیدا کردم و با تمام قدرتم به سوی آینه پرتاب کردم. آینه شکست. تکههای شیشه پراکنده شده بودند. چند لحظه بعد آن پسر با شدت از تکه شیشههای شکسته به بیرون پرت شد. پس از مدتی توانست از جایش بلند شود. او گفت: «میدانستم موفق میشوی! میدانستم که میتوانی آینه را نابود کنی.» سپس تکههای شیشه را جمع کرد و گفت: «باید آینه را به جایی خارج از شهر ببریم.» آینه را در بیابانی زیر خاک پنهان کردیم. قول دادیم که این آینهی مرموز را فراموش کنیم و در موردش با کسی صحبت نکنیم. او گفت: «ممکن است قدرت آینه هنوز از بین نرفته باشد، ولی مهم این است که توانستیم از آن فرار کنیم.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 53 |