تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,186 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,112 |
سرود تشکر | ||
پوپک | ||
مقاله 10، دوره 28، تیر-1400- 324، تیر 1400، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: در باغ مهربانی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2021.71270 | ||
تاریخ دریافت: 25 مهر 1400، تاریخ پذیرش: 25 مهر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
در باغ مهربانی
سرود تشکر
محسن نعما
نسیم ملایمی میوزید و شاخهی نازک درختان را تکان میداد. بوی خوش میوهها توی باغ میپیچید. پایینِ یک درخت انگور، چشمهی بزرگی میجوشید و صدای قُلقُل آبش به گوش میرسید. گنجشکها دستهدسته توی باغ میچرخیدند و از این درخت به آن درخت میپریدند. امام رضا(ع) و سلیمان زیر سایهی درخت سیبی نشسته بودند. سیبهای سرخ و خوشمزه داشتند چشمک میزدند و دهان هر کسی را آب میانداختند. ناگهان گنجشک زیبایی آمد و روی شاخهی درخت نشست. با صدای بلند، جیک جیک کرد و بالهایش را تکان داد. خیلی ترسیده بود. قلب کوچکش داشت تندتند میزد. سلیمان با تعجب به گنجشک نگاه کرد. گنجشک همینطور جیک جیک میکرد و لحظهای ساکت نمیشد. امام رضا(ع) به سلیمان گفت: «سلیمان! میدانی این گنجشک چه میگوید؟» سلیمان تعجب کرد. گفت: «مولای من. مگر شما میدانید؟» امام رضا(ع) گفت: «این گنجشک دارد به من میگوید علیبن موسی الرضا، به دادم برس. یک مار میخواهد به لانهام حمله کند و بچههایم را نیش بزند و بکشد!» سلیمان از تعجب دهانش باز شد. امام رضا(ع) چوبی که کنارش بود را به سلیمان داد و گفت: «سلیمان لانهی این گنجشک و بچههایش بیرونِ این باغ است، بالای یک دیوارِ گِلی. برو با این چوب آن مار را بکش.» سلیمان هنوز در تعجب بود. چوب را از امام رضا(ع) گرفت، بلند شد و سریع از باغ خارج شد. دوید به طرف همان دیوار گِلی. به آنجا که رسید، مار سیاه و بزرگی را دید که دارد روی زمین میخزد و میخواهد از دیوار بالا برود. سلیمان با تعجب به مار نگاه کرد. مار شروع کرد به بالا رفتن از دیوار. بدنش را پیچ و تاب میداد و فِش فِش میکرد. انگار منتظر بود اولین جانداری را که ببیند نیش بزند. سلیمان چوب را محکم با دو دستش گرفت. مار همینجور داشت میخزید، از دیوار بالا میرفت و به لانهی گنجشکها نزدیک میشد. گنجشکها خیلی ترسیده بودند و داشتند جیغ میزدند و ناله میکردند. سلیمان دستانش را بالا آورد و چوب را محکم بر سر مار کوبید! مار روی زمین افتاد، کمی به خودش پیچید و بعد مُرد. سلیمان نگاه به بالای دیوار کرد. چشمش خورد به همان گنجشک زیبا. گنجشک آرام شده بود؛ خیلی آرام. دیگر نمیترسید. دیگر قلبش تند تند نمیزد. از خوشحالی انگار داشت میخندید. گنجشک زیبا و بچههایش به آرامی و با صدای قشنگی شروع کردند به جیک جیک. انگار داشتند سرود تشکر میخواندند. انگار میگفتند: «امام رضا، از تو ممنونیم. از تو ممنونیم که جان ما را نجات دادی. تو بسیار مهربان هستی.»(1) 1. منبع: کتاب بصائر الدرجات، ج1، ص345؛ بحارالانوار، ج49، ص88. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 69 |