تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,177 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,096 |
سیزده تیر در بدن سعید | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، مرداد 377و شهریور378، مرداد 1400، صفحه 10-11 | ||
نوع مقاله: معارف | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71304 | ||
تاریخ دریافت: 28 مهر 1400، تاریخ پذیرش: 28 مهر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
سیزده تیر در بدن سعید
«گزیدهای از رمان فرماندهی گندمخوار» (به مناسبت فرا رسیدن عاشورا) سیدسعید هاشمی حسین شروع کرد به نماز خواندن. چند نفر پشت سرش ایستادند. زنان هم پشت مردان صف کشیده بودند و نماز میخواندند. چند نفر از سربازان حسین، جلوی آنها و روبهروی ما ایستاده بودند تا مثلاً ما به جان حسین سوءقصد نکنیم! دوتا از خودشیرینهای معروف کوفه، جلوتر از همه ایستاده بودند؛ زهیربنقین و سعیدبنعبدالله. من هر دو نفرشان را میشناختم و خیلی هم خوب میشناختم. زهیربنقین از بزرگان کوفه بود و شاید در کوفه، شجاعتر و زرنگتر از او نبود! کاری که زهیربنقین کرد، برای همهی ما شگفتآور بود. او از دوستان و علاقهمندان عثمان بود و بعد از عثمان، از همهی کارهای سیاسی کنار کشید و به تجارت پرداخت. اصلاً فکرش را هم نمیکردیم که او روزی به خاندان علی، علاقه پیدا کند و از یاران پسر علی شود. شنیده بودم که همسرش او را تشویق کرده که به یاری حسین بیاید. آفتاب، صاف میتابید روی مُخ ما و اعصاب همه را خُرد میکرد. نماز حسین از همهی اینها اعصابخردکنتر بود. شمر، آمد طرف من و گفت: «ابنسعد! این نماز، نماز خطرناکی است. سربازان ما ممکن است نظرشان عوض شود. نگذار نماز حسین تمام شود. دستور بده تیربارانش کنند.» شمر، راست میگفت. توی لشکر، زمزمه شروع شده بود. به فرماندهی تیراندازها گفتم: «به سربازانت بگو همهی نمازگزاران را هدف بگیرند.» فرمانده که لبخند روی صورتش بود، گفت: «اطاعت یا امیر!» سربازانش را جمع کرد و رفتند نزدیک. تا فرمان آتش داد، تیرها مثل پرندههای وحشی به طرف نمازگزاران رها شدند. منتظر بودم که تیرها به نمازگزاران بخورند و نمازگزاران یکییکی وسط نماز بر زمین بیفتند؛ اما یکدفعه سعیدبنعبدالله آمد جلوی حسین ایستاد و تیرها مثل تیغ خارپشت بر بدن او نشستند. دهانم از تعجب باز ماند. این جماعت، دستیدستی داشتند خودشان را به کشتن میدادند. شمر هم مثل من تعجب کرده بود. با دهان باز، رو به من کرد و گفت: «میبینی امیر؟ خودشان به پیشواز مرگ میروند. انگار حسین برای اینها یک گنج ارزشمند است!» سعیدبنعبدالله، همینجور تیر میخورد، اما باز هم ایستاده بود. خیال افتادن نداشت. نماز حسین تمام شد. وقتی تمام شد، تازه سعیدبنعبدالله بر زمین افتاد. به فرماندهی تیراندازها گفتم: «بس است! بیایید عقب.» فرمانده، دستور آتشبس داد و با سربازانش به عقب برگشتند. صدای سعیدبنعبدالله را شنیدم: «خداوندا، این جماعت را لعنت کن، همانطور که قوم عاد و ثمود را لعنت کردی! خداوندا، سلام مرا به پیامبرت برسان و درد و رنجی را که از این زخم دیدم به او بازگو کن! به درستی که من در یاریِ خاندان پیامبرت پاداش تو را میخواهم!»(1) نگاهی به فرماندهی تیراندازها انداختم و گفتم: «چند تیر به این مرد زدید؟» فرمانده گفت: «سیزده تیر به بدن او خورده است.» با خودم گفتم: «اگر فقط یکی از این تیرها به سربازان من میخورد، تا حالا صدباره مُرده بودند. چه جانی دارند اینها؟!» حسین، بعد از نماز رفت بالای سر سعیدبنعبدالله. سعیدبنعبدالله به زحمت سرش را بلند کرد و گفت: «ای پسر رسول خدا، آیا به عهدم وفا کردم؟» حسین دستی بر موهای سعیدبنعبدالله کشید و گفت: «تو پیشاپیش من در بهشت هستی.»(2) سعیدبنعبدالله لبخندی زد و سرش افتاد. این هم از کار این جماعت! موقع مرگ، لبخند میزنند. زهیربنقین هم چند تیر خورده بود. تیرها به بازویش خورده بودند و چندان، کاری نبودند. زهیر آمد جلوی لشکر من و گفت: «ای بندگان خدا، فرزندان فاطمه، شایستهی دوستی و یاری هستند. اگر به آنان کمک نمیکنید، شما را به خدا آنها را نکشید! حسین را با پسرعمویش یزید تنها بگذارید. قسم به جانم، بدون کُشتن حسین هم یزید از شما راضی خواهد بود! همین که اطاعتش را کردهاید، کافی است!» شمر که عصبانی شده بود، کمانش را بلند کرد و تیری به سمت زهیربنقین انداخت و گفت: «خفه شو! خدا ساکتت کند که ما را با این پر حرفیهایت خسته میکنی!» زهیربنقین آمد طرف شمر و گفت: «تو خفه شو، ای پسر کسی که ایستاده ادرار میکرد! من که با تو حرف نمیزنم! تو حیوانی بیش نیستی! به خدا قسم، گمان نکنم دو آیه از قرآن را بتوانی درست بخوانی! تو را مژده میدهم به خواری و رسوایی در روز قیامت و به عذابی دردناک!»(3) این حرف را تازه شنیدم: پسرِ کسی که ایستاده ادرار میکرد! با اینکه گرما و جنگ، اعصابم را خرد کرده بود، زدم زیر خنده. شمر گفت: «به چه میخندی ابنسعد؟ او به من اهانت کرد.» گفتم: «خب، تو هم به او اهانت کردی. این، به آن در! راستی، پدرت ایستاده ادرار میکرد؟ نشنیده بودم!» شمر، دندانهایش را به هم فشرد و گفت: «این مرد، یاوه میگوید.» گفتم: «حتماً چیزی دیده که دارد برای ما میگوید! سر صحنهی جنگ و گریز که جای یاوهبافی نیست.» شمر رو کرد به سربازانش و گفت: «نگذارید این مردک یاوهگو زنده بماند.» زهیر، همانطور که روبهروی لشکر من ایستاده بود، فریاد زد: «ای بندگان خدا، نگذارید این احمق خشن و امثال او، شما را فریب دهند! به خدا قسم، شفاعت محمد به کسانی که فرزندان و اهلبیت او و یاوران آنها را کُشتهاند، نمیرسد!»(4) شمر گفت: «بزنیدش!» سربازان حمله کردند به طرف زهیر؛ اما زهیر حتی لحظهای به خودش نلرزید. در دو دستش شمشیر داشت و سربازان مرا مثل مرغ پَرکَنده بر زمین میانداخت. حتی وقتی چند نفری باهم به سمت او هجوم میبردند، او، همه را از پا درمیآورد. به شمر گفتم: «این چه دستوری بود که دادی؟ ببین چه جوری دارد یاران مرا بر زمین میاندازد؟» شمر گفت: «پس میخواستی چهکار کنم؟ بالأخره باید جوابش را میدادم. ندیدی با من چهجوری صحبت کرد؟ اگر این حرفها را به خودت میزد هم همین را میگفتی؟» سربازان من مثل برگ خزان بر زمین میریختند. آنقدر کُشته بر زمین افتاد که یک لحظه ترسیدم نکند سربازی برای من نگذارد! خون، تمام بدنش را گرفته بود؛ اما باز هم کوتاه نمیآمد. انگار از آهن ساخته شده بود؛ اما یکدفعه کثیربنعبدالله، نیزهای به طرف او پرت کرد. نیزه، به سینهاش خورد و افتاد. تا بر زمین افتاد، سربازان من رفتند بالای سرش و تا جایی که میتوانستند به او شمشیر زدند. بالأخره زهیر از حرکت افتاد و من خیالم راحت شد. به شمر نگاه کردم. شمر خندید و گفت: «تقاصش را پس داد، مرتیکهی هرزهگو!» به سربازان گفتم برگردند و سر جایشان بایستند. سربازها خسته و زخمی برگشتند. به کُشتهها نگاه کردم. زهیر بیش از صد نفر را کشته بود. اصلاً کُشتههای ما قابل شمارش نبودند. حسین رفت بالای سر زهیر. با صدای بلند گفت: «خداوند تو را از رحمت خود دور نکند و قاتل تو را لعنت کند، مانند کسانی که لعنت شدند و به صورت بوزینه و خوک در آمدند!»(5) با این حرف حسین، کثیربنعبدالله، اول نگاهی به شمر و بعد نگاهی به اندام خود انداخت. دیدم که یک لحظه بر خودش لرزید.
پی نوشت: 1. کتاب ابصارالعین فی انصارالحسین، نوشتهی شیخ محمد سماوی، ص 218217. 2. همان. 3. الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج۴، ص۶۳-۶۴. 4. همان. 5. مقتلالحسین، موفقبناحمد خوارزمی، ج2 ص23. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 64 |