تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,150 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,074 |
بچهی سر راهی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، مرداد 377و شهریور378، مرداد 1400، صفحه 18-20 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71383 | ||
تاریخ دریافت: 18 آبان 1400، تاریخ پذیرش: 18 آبان 1400 | ||
اصل مقاله | ||
بچهی سر راهی فاطمه نفری من یک بچهی سر راهی هستم. برای همین نمیتوانم یک گوشی اندروید داشته باشم تا بتوانم درسم را بخوانم. یا وقتی دلم گرفت، چهارتا آهنگ با موبایلم گوش کنم، یا وقتی حوصلهام سر رفت، یک بازی باحال کنم تا حالم جا بیاید! صدای زنگ که بلند شد، از خیالات آمدم بیرون و از آشپزخانه دویدم بیرون. بابا بود. از صبح آنقدر مخ مامان را خورده بودم که مطمئن بودم جواب میدهد. بابا پاکت شیر و نان را گذاشت روی کابینت و با دیدن نسیم، که برایش ذوق کرده بود، گل از گلش شکفت. ماسکش را درآورد و انداخت روی اُپن و رفت سر سینک تا دستهایش را بشوید و نسیم را بغل کند. مامان ماسک بابا را از بندش بلند کرد و انداخت توی سطل آشغال. وسط احوالپرسیاش با بابا هم، پلو را دم گذاشت. تا از دهان بابا درآمد: «محمدجان تو مگه درس نداری چسبیدی به تلویزیون؟» زدم زیر روضه: «کدوم درس؟ با کدوم گوشی؟ خرداد رسید، من بیچاره هنوز گوشی ندارم!» بابا که چشمهایش چهارتا شده بود گفت: «بذار برسم بعد منو ببند به رگبار!» مامان از آشپزخانه گفت: «راست میگه، بالأخره باید یه فکری کنیم، بچهها از درسشون خیلی عقب افتادند!» بابا نسیم را چلاند و گفت: «تاکسی اینترنتی که بدون گوشی نمیشه، اگه میشد گوشی رو میدادم به اینها!» مامان با قوری چای ریخت توی لیوانها و گفت: «چند روز دیگه امتحانات شروع میشه، کاش این بار هم قرض کنیم...» بابا با اخم آمد توی حرفش: «حالا از برادرت قرض کردیم قسطهای عقب افتادهی بانک رو دادیم، این بار از کی بگیریم؟ مردم خودشون گرفتارن، به کی میخوای رو بزنی؟» نباید میگذاشتم قضیه همینجا تمام شود، زود گفتم: «اگه کار دیگهای داشتید، حاضر بودید قرض بگیرید؛ اما حالا که به ما رسید نمیشه؟ پس من باید قید مدرسه رو بزنم دیگه!» مامان خسته و کلافه سینی چای را گذاشت روی فرش. بابا نشست کنار سینی و عصبانی دکمههای پیرهنش را باز کرد: «لازم نکرده قید درس رو بزنی، فعلاً برو تا ببینیم چهکار میکنیم!» قلبم تند میزد، از دهانم پرید: «آره دیگه، بچههای سر راهی باید لال شن!» و دویدم توی اتاق و در را کوبیدم به هم. نمیدانم چرا، ولی بدجور بغض کرده بودم. خودم را انداختم روی تختم و دوباره وزوز مغزم شروع شد. وقتی میگویم من سر راهیام، میگویند این فکرها توهم است. حالا آنها اعتراف نکنند، اما من صدتا دلیل برای حرفم دارم. مهمترینش موبایل، که پشت بیکاری و دستتنگی بابا سنگر گرفته؛ سادهترین و بیخودترینش هم همین اسمم. واقعاً چرا باید اسم من محمدتقی باشد و اسم بچههای خودشان از این اسمهای شیک و پیک امروزی؟ هزار بار هم که مامان توضیح بدهد: «تو رو امام نهم برای ما حفظ کرد. دو هفته تا زایمانت مانده بود که من توی حمام خوردم زمین و کارم به بیمارستان کشید. شب میلاد امام نهم بود، با پدرت نذر کردیم تو سلامت به دنیا بیای، اسمت رو میگذاریم محمدتقی. هر سال هم صد پرس غذا میپزیم و به نیازمندان میرسونیم.» یعنی اسم من یک چیز دیگر میشد، امام نهم من را نجات نمیداد؟ هزار بار فقط توی مدرسه، سر اسمم مسخرهام کردهاند. با چند نفرشان دعوا کنم؟! دیگر نمیخواهم کسی تقی جنگی صدایم بزند! اصلاً همان بهتر که کرونا آمد چون حوصلهی هیچ کدامشان را نداشتم! دلم میخواهد صبح تا شب توی اتاقم تک و تنها باشم! البته اتاق مشترک من و نیما؛ چون بچههای سر راهی اتاق شخصی ندارند! آن نسیمخانم هم که از وقتی آمده، همچین مامان و بابا شیفتهاش شدهاند که انگار بچه دیگری ندارند! فقط منتظرند یک صدا از گلویش دربیاورد، از ذوق پرواز میکنند. ـ وااای ببین گفت اقو... گفت بغو... گفت بووو... وااای تف داد بیرون... وای نشست... وای پیف کرد... خوب البته حق دارند، بچهی خود آدم برای آدم عزیز میشود دیگر! آن هم وقتی دختر باشد و به قول مامان، برگ گل. انگار مثلاً ما تیغیم که تا نزدیکش میشویم رنگ از چهرهی خانم میپرد! البته بیخودی که نیست، مامان کلی نذر و نیاز کرده تا بچه دختر بشود. انگار ما پسرها چی کم داریم؟ صدبار خودم از مامانجون و بقیه شنیدم که: «این یکی دختر بشه، جنست جوره! هیچی دختر نمیشه! دختر غمخوار مادره!» مثلاً ما شادیخوار مادریم؟ والا یکی نیست بگوید که این غمخوار مادر از وقتی آمده، اشک همهی ما را درآورده! از دست ونگ و ونگش یک شب خواب درست نداریم. روزها هم که مامان یا از خستگی کنارش بیهوش شده، یا دارد پوشکش را عوض میکند، تا مبادا پاهای برگ گلش بسوزد، یا شیرش میدهد و برایش فرنی و نباتداغ درست میکند تا معدهی حساسش نفخ نکند. الآن دو روز است یک وعده غذای درست و حسابی نخوردهایم. حرف هم میزنی، میگویند ماشاءالله به شکم تو که سیرمونی نداری! یا مثل آن روز دربارهی آدم فکرهای بد میکنند. خودم اتفاقی از پشت در اتاق خوابشان شنیدم که مامان داشت به بابا میگفت: «بالأخره نوجوانه، حساسه، چیزی بهش نگی! پذیرش یه بچه دیگه سخته براش! کم کم محبت جای حسادت رو میگیره!» حسادت؟ یعنی من با یک متر و شصت و پنج سانت قد و پانزده سال سن، به یک دختر پنجاه- شصت سانتیِ مردنی، حسودی میکنم؟ واقعاً برای خودم متأسف شدم. اصلاً این فرضیهی بچه سر راهی بودن از همان روزها هی شدت گرفت و تبدیل شد به واقعیت. از همان روزهایی که سروکلهی این کرونای کوفتی پیدا شد! که اگر از من بپرسی میگویم از پاقدم همین شازدهخانم بود! همان کرونایی که مغازهی بابا را بست و ما را بیچاره کرد. خرج پوشک و شیرخشک نسیمخانم هم که شده قوز بالا قوز. آن نیما که عین خیالش نیست و خیلی هم خوشحال است که مدرسه نمیرود؛ اما من دلم واسه رفقام تنگ میشود. گوشی هم که ندارم چت کنم. دوستم رامین میگفت از کلاسمان فقط شش هفت نفر گوشی ندارند و تو کلاسها غایباند. درست است که بابا با مدرسهی من و نیما صحبت کرده تا برایمان غیبت نزنند؛ اما آخرش میترسم معلمها انضباطم را کم بدهند. هر وقت بابا خانه باشد ما درسها را دانلود میکنیم و تکالیفمان را بارگذاری میکنیم؛ اما امتحانات را چه کنم؟ مامان که موبایلش قدیمی است و فقط به درد مکالمه و پیامک میخورد. بابا هم که صبح تا شب سر کار است و موبایلش را لازم دارد! درِ اتاق که باز شد و صدای مامان که آمد: «محمدجان بیا شام.» کلهام را از توی بالشت درآوردم. دلم میخواست قهر کنم و شام نخورم، اما بدجوری گرسنه بودم و نمیتوانستم قید لوبیاپلو را بزنم. * فهمیدم بابا از سر کار برگشته، اما از اتاق درنیامدم. هنوز از دیروز دلخور بودم. نیما که دوید توی اتاق و گفت: «داداش بدو بیا ببین بابا چه موبایلی خریده!» دلخوری یادم رفت و چنان شیرجه زدم به سمت در اتاق که نزدیک بود با کله بیفتم وسط پذیرایی. بابا همینطور که نسیم را گرفته بود توی هوا و داشت با کله، قلقلکش میداد، گفت: «بسمالله!» مامان با خنده جعبهی موبایل را گرفت سمتم و گفت: «بفرما پسر سر راهی من.» موبایل را برداشتم و با تته پته گفتم: «دستتون درد نکنه، اما چهطوری؟ با کدوم پول؟» بابا نگاه کرد به مامان و گفت: «دعا کن به جون مامانت که...» مامان پرید توی حرفش: «حالا وقت زیاده برای این حرفا، فعلاً برو شاد و واتسآپ رو نصب کن تا به کلاس فرداتون برسی.» دویدم توی اتاقم و آنقدر مشغول گوشی شدم که نفهمیدم کی ساعت دوازده شد و خانه ساکت شد. از اتاقم که زدم بیرون، برق آشپزخانه روشن بود و صدای پچ پچ مامان و بابا میآمد. هر شب وقتی نسیم میخوابید، مامان و بابا مینشستند کنار هم و با صدای آرام حرف میزدند و دمنوش میخوردند. تا صدای بابا را شنیدم که داشت میگفت: «چرا نذاشتی بهش بگم که پول موبایلش از کجا اومده؟» فهمیدم که جلسهی اولیا و مربیان است و ایستادم عقب. مامان گفت: «مهمه؟» بابا گفت: «حلقهات که تنها طلات بوده، مهم نیست؟» ـ مهم اینه که بچهها احساس خوشبختی کنن. خودم هم دوست نداشتم شما به کسی رو بزنی و کوچیک بشی. حالا هم بچهام نفهمه بهتره، فکرش درگیر میشه و نمیتونه درست درس بخونه. خشکم زد. نگاه کردم به موبایل توی دستم و از خودم خجالت کشیدم؛ یعنی کسی غیر از یک مادر، چنین کاری برای بچهاش میکرد؟ نه، حالا مطمئن بودم که من بچهی سر راهی نیستم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 69 |