تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,213 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
داستان | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، مرداد 377و شهریور378، مرداد 1400، صفحه 21-21 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71392 | ||
تاریخ دریافت: 18 آبان 1400، تاریخ پذیرش: 18 آبان 1400 | ||
اصل مقاله | ||
آقای راننده فاطمهسادات رضایی- 12ساله- قم راننده خیلی عصبانی بود. ما هم خیلی نگران بودیم. موبایل راننده پشت سر هم زنگ میخورد و بیشتر عصبانیاش میکرد. جلوی ماشین کاملاً خراب شده بود. دو- سه بار استارت زد؛ اما ماشین روشن نمیشد. رانندهی ماشینی که باهاش تصادف کرده بودیم، داد میزد و ما جرئت نداشتیم حرف بزنیم. صدای رعد و برق نگرانیمان را بیشتر میکرد. رانندهی سرویس رو به ما کرد و گفت: «اگر خانم مدیر گفت چرا دیر کردین، چی جواب میدین؟» - سرویس خراب شده بود و دیرتر دنبالمون اومد. - پس حرفی در مورد تصادف نمیزنید. بالأخره پلیس رسید. که استرس رانندهی سرویس بیشتر شد. راننده سرویس آدم دروغگویی بود. به همه دروغ میگفت؛ به مادرها، معلمها و مدیر مدرسه. دروغ گفتن او هم روی ما تأثیر گذاشته بود. از او بدم میآمد. همیشه ما را دعوا میکرد. مثلاً اجازه نمیداد داخل ماشینش خوراکی بخوریم یا اگر کیف چرخدار داشتیم، نمیتوانستیم داخل ماشین بیاوریم. اگر دیر حاضر میشدیم، حسابی دعوایمان میکرد. از دعواهایش خسته شدیم. از طرفی خانم مدیر خیلی بداخلاق بود و نمیدانستیم جوابش را چه بدهیم. ما این وسط میان این دو نفر گیر کرده بودیم. توی همین فکرها بودم که صدای داد و بیداد رانندهی سرویس را شنیدم. - تقصیر این بود آقای پلیس. این آقا باید حواسش رو جمع میکرد. من داشتم راهم رو میرفتم. این آقا پیچید جلوی من. - آقا! شما داشتی با تلفن صحبت میکردی. شما از چراغ قرمز رد شدی. پلیس گفت: «حق با این آقاست و شما باید خسارت ایشون رو بدی.» راننده سرویس درِ ماشین را باز کرد. کارت بیمهاش را برداشت و برگشت سوار ماشین شد و دو- سه بار استارت زد. ماشین با صدای وحشتناکی روشن شد. سارا سرش را روی پنجرهی ماشین گذاشته و خوابش برده بود. راننده گفت: «همهش تقصیر شماهاست. فعلاً به مادراتون چیزی نگید تا ببینم چی میشه.» بعد به سارا گفت: «ساراخانم شما هم به اون در تکیه نده، یه دفعه در باز میشه یه ماشین میخوره به در، در کنده میشه حالا بیا و درستش کن.» دو زنگ از مدرسه گذشته بود. بعد از اینکه با خانم مدیر کلی جر و بحث کردیم، اجازه داد به کلاس برویم. امروز کلاس خیلی کسلکننده بود. اصلاً حوصلهی درس و مشق را نداشتم. بالأخره زنگ مدرسه به صدا در آمد. تا زنگ خورد من و سارا حاضر شدیم. زهرا و فاطمه را صدا کردیم و چهار نفری منتظر راننده سرویس شدیم. خیلی دیر شده بود، ولی هنوز نیامده بود. همهی بچهها رفته بودند و فقط ما چهار نفر توی مدرسهی به این بزرگی مانده بودیم. خانممدیر هر چه به آقای راننده زنگ میزد، جواب نمیداد. آخر سر خانم مدیر برای ما تاکسی گرفت و به مادرهایمان هم اطلاع داد. زنگ در را زدم. مامان بود. - کیه؟ - مامان منم باز کن. - چرا اینقد دیر اومدی؟ خانم مدیر میگفت صبحم دیر رسیدید؟ - مامان حوصله ندارم، ولم کن. صبح ماشینش خراب شد، یهکم دیر به مدرسه رسیدیم. الآنم با تاکسی اومدیم. بعد از ناهار با خودم فکر میکردم که چرا راننده سرویس نیامده بود؟ و هزارتا سؤال دیگر هم توی مغزم رژه میرفتند. فردا صبح به جای راننده سرویس همیشگی یک آقای تقریباً مسن دنبالمان آمد. - رانندهی قبلی دیگه نمیان. چهار نفری به هم نگاه کردیم و از خوشحالی یک هورای کوچک گفتیم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 43 |