تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,442 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
من مهمان نمیخواستم! | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، مهر 379، مهر 1400، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: داستان معارفی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71431 | ||
تاریخ دریافت: 22 آبان 1400، تاریخ پذیرش: 22 آبان 1400 | ||
اصل مقاله | ||
معارف من مهمان نمیخواستم! زهره ابراهیمنیا پیرمرد پشتهی هیزم را زمین گذاشت و با آستین پیراهن، عرق پیشانیاش را خشک کرد. زبان را بر لبان خشکیدهاش کشید و چشم را در اطراف خیمهیشان چرخاند. - صفیه! کجایی؟ درِ آغل چرا باز بود؟ طنین صدایش، پیرزن را به لرزه انداخت. - نکند سَقَط شدهای که جواب نمیدهی؟ صفیه از خیمه بیرون آمد. پیالهی آبی دستش بود. - سلام بنوان، خدا قوت! - بز کجاست؟ صفیه به زحمت آب دهانشَ را فرو داد. - آب را بنوش گلویت تازه شود! بنوان داسش را به زمین انداخت و چشمغرهای به صفیه رفت. - چرا طفره میروی، بگو بز کجاست؟ - باشد... چرا غضب میکنی؟ امروز نزدیک ظهر سه سوار به سمت خیمه آمدند. خسته و تشنه به اینجا رسیدند. سه نجیبزاده... از من اجازه خواستند اینجا نماز بخوانند. مرد غرید: - تو چه گفتی؟ - نمیدانی چه نمازی خواندند! من هم پشت سرشان... - صفیه! بز کجاست؟ نگاهش را از بنوان دزدید. - خدا را خوش نمیآمد که گرسنه راهیشان کنم بنوان... روشنایی روز جای خود را به سرخی غروب داده بود، ولی صفیه میتوانست سرخی چشمان شوهرش را ببیند که خیره به او نگاه میکرد. سکوت بیابان درهم شکست. - چه میگویی پیر زال؟ بز را دادی ذبح کنند؟! خانه خرابم کردی صفیه... آن بز تمام دار و ندارمان بود! - خدا بزرگ است! بز دیگری... اما بنوان چیزی نمیشنید. راه بیابان را در پیش گرفت. صفیه دنبال او دوید و صدایش کرد. *** - بیا ناشتاییات را بخور مرد! از دیروز چیزی نخوردهای. بیآنکه جوابی دهد، برخاست. نیمهشب بازگشته بود؛ اما باز از خیمه بیرون زد. دستودلش به کار نمیرفت. چرا چنین میکرد؟ خودش هم نمیدانست. چهرهی درد کشیدهی صفیه، جلوی چشمش آمد. دلش سوخت. ولی نه! نمیتوانست او را ببخشد. درست است که بز مال صفیه بود، ولی مگر من در این زندگی کم زحمت میکشم؟ بیشتر خورد و خوراک ما از همین بز بود. آنقدر در این افکار غرق بود که نفهمید کی به خیمه برگشت! سکوتی به تلخی طعم دهانش، بر خیمه سایه افکنده بود. *** چند روزی بود که بنوان برای چیدن هیزم نمیرفت و با صفیه قهر بود. صفیه سبدهای بافته و نیمهبافتهاش را روی هم گذاشت. بقچهاش را به آرامی بست، بلکه بنوان مانع از رفتنش شود، ولی پیرمرد دراز کشیده و به او پشت کرده بود. خیال کرد لااقل وقتی از خیمه خارج شود، دنبالش بیاید، ولی خبری نشد. قطرات اشک از چشمان صفیه بر بقچه چکید و کمکم خیمه پشت سرش کوچک و کوچکتر شد. *** بنوان از جا برخاست. پشتش تیر کشید. دستش را بالا آورد تا روی پیشانیاش بگذارد. زخم دستش را که دید همه چیز را بهخاطر آورد. راهزنان راهش را گرفته بودند تا قصهی دلتنگی و غربتش تکمیل شود. به هر سختیای بود راهش را ادامه داد و بالأخره به مقصد رسید. کوبهی در را کوبید. صدای امانه را که شنید، خیالش آسوده شد؛ اما وقتی شنید که صفیه اصلاً آنجا نیامده، این آسودگی خیال، جایش را به اضطراب و دلشورهای غریب داد. از خانهی امانه تا مدینه راهی نبود، پس چرا راه اینقدر طولانی شده بود؟ کنار جوی آبی نشست و مشتی آب روی صورتش ریخت. سوزش زخم دست و پیشانیاش، او را یاد حرف مرد راهزن انداخت. - عجب پیرمرد چغری هستی! خدا به زنت رحم کند! قدمهایش را تندتر کرد. صدای اذان به جانش نشست. به مدینه رسیده بود! چند نفر را دید که با شتاب میخواستند خود را به مسجد برسانند. قدم تند کرد. درد کمر امانش را برید، ولی مهم نبود. مسجد جای خوبی بود؛ هم نمازی میخواند و هم نفسی تازه میکرد. بعد از نماز، سرش را به ستون مسجد تکیه داد و بیاختیار چشمانش بسته شد. صدایی گوشش را نوازش داد. - پدرجان! حالت خوب است؟ غریب به نظر میرسی. لحظهای بعد مانند برهای پشت سر جوان خوشسیما راه افتاد. غلامی مؤدّب در اتاق تمیز و مرتبی برایش سفرهای گسترد. بوی نان و سرشیر تازه و خورشی مطبوع مشامش را نوازش داد. این مرد که بود که چنین مهماننوازی میکرد؟ هنوز صبحانهاش را تمام نکرده بود که یاد صفیه دوباره هول به جانش انداخت. از جا برخاست. صاحبخانه صدایش زد. - بمان پدرجان! خستگیات که در شد، میروی. - باید زودتر بروم آقا! شما باید از بزرگان مدینه باشید که مرا چنین شرمندهی مهماننوازیتان کردید. - حَسَنبن علی هستم. دلش لرزید. نفهمید کی دهان باز کرد و راز دل را از سینه بیرون ریخت. امام لبخند زد. - پس عیالت تو را ترک کرده! خدا بزرگ است! او را به زودی خواهی یافت. به اتاقی راهنماییاش کردند تا استراحت کند؛ اما دلش آرام نمیگرفت. صفیه کسی را در مدینه نداشت تا به خانهاش برود. نکند بلایی سرش آمده! صدایی آشنا شنید! خواب میدید یا چشمانش به او دروغ میگفتند؟ ولی نه! صفیه بود که نگاهش میکرد و به پهنای صورت اشک میریخت. صدایش لرزید. - صفیه! صفیه برایش داستان این چند روز را با بغض و اشک تعریف کرد؛ اینکه سبدها را برای فروش به بازار مدینه برده، ولی چیزی از فروش آنها عایدش نشده. بعد با لبخند گفت: - میدانی حسنبن علی کیست؟ او یکی از بزرگوارانی است که آن روز مهمانشان کردم. بنوان نمیدانست چه بگوید. انگار زبانش بند آمده بود. صفیه ادامه داد: - او پسر پیغمبر است (سرش را به گوش بنوان نزدیک کرد) و امام شیعیان. - چهطور این آقا را پیدا کردی؟ - روزی از کوچهای عبور میکردم که او را شناختم از آن روز مهمانشان هستم. - خدای من! این چه حکمتی است؟! ایشان مرا هم در مسجد یافتند و مهمان کردند. چند روزی خانهی امام حسن(ع) ماندند. گویی در بهشت بودند و غلامان بهشتی به فرمان امام دورشان میچرخیدند! اما این روزهای خوش هم باید به پایان میرسید. بالأخره روز رفتن فرا رسید. امام حسن(ع)، اشک را در چشمان صفیه دید. - در خانهی ما همیشه به رویتان باز است. باز هم به دیدنمان بیایید. خادم امام کیسهی کوچکی را در دستان بنوان گذاشت. بغض صفیه با مرواریدهای غلتان اشک باز شد. *** بنوان چنان غرق افکارش بود که صدای صفیه را نشنید. پول زیادی در همیانش بود!(1)به اضافهی تعدادی بز و گوسفند! با لباسهایی پاره آمده بود و حالا... - بنوان، باورت میشود؟ واقعاً که خانوادهی کرماند. ساعتی بعد، صفیه و بنوان در بازار مدینه مشغول خرید بودند. 1- کیسهی چرمی پول. منبع: بحارالانوار، ج3، ص241، ح15. اعیانالشیعه،ج1، ص565.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 54 |