تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,985 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
به جان میخریاش؟! به چه قیمت؟! | ||
پیام زن | ||
دوره 29، آذر 338، آذر و دی 1399، صفحه 58-59 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2020.71451 | ||
تاریخ دریافت: 24 آبان 1400، تاریخ پذیرش: 24 آبان 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان به جان میخریاش؟ به چه قیمت؟ داستان های کوتاه اما واقعی از مواجهه با این ویروس ناشناس، مرموز و کشنده سیده طاهره موسوی آغوش خالی از وقتی از بیمارستان زنگ زده بودند دلش پر بود ازهول و ولا. قدم برمی داشت که نه، میدوید. پلههای بیمارستان را دو تا دو تا بالا میرفت. انگار راه بخش را گم کرده بود. نمی دانست باید سوار کدام آسانسور شود. شوهرش هم مثل خودش سراسر اضطراب بود؛ ولی خودش را کنترل میکرد. همین که وارد آسانسور شد، نگاهش به تخت شیشه ای نوزادی افتاد که تازه متولد شده بود. دستهای نوزاد از لای پارچه سبز پیدا بود. از پرستار شنید نوزاد تازه متولد شده بود. یاد روزی افتاد که دخترکش با عجله و دو ماه زودتر به دنیا آمده بود. طبقه هفتم که شد هم زن و شوهر جوان و هم پرستار با نوزاد پیاده شدند. منشی بخش که میخواست به خانه برود نگاه پریشان آنها را که دید، حدس زد خودشان باشند. پرسید:«مادر و پدر نوزاد ِ دختر روشن هستید؟» زن بغضش را پشت ماسکش پنهان کرد و گفت:«اره بچم چطوره؟از بخش زنگ زدند گفتند براش شیر بدوشم، بیارم.» منشی که نمیدانست دروغش را چطور به راست برگرداند، فقط گفت:«سریع برید تا دکتر تو بخشه حالشو بپرسید.» زن و شوهر لبخند زدند و دویدند تا پشت در nicu. زن آغوشش را آماده کرد بود برای بغل گرفتن نوزادش. با لبخند زنگ را زد و همین که گفت مادر نوزاد روشن هستم، شنید :منتظر بمانید! نمیدانست چرا هیچ کس درک نمیکند او مادر است و برای مادر انتظار، به اندازه مرگ تلخ. تلخی حرفها و نگاه پرستار را که حس کرد فقط زبانش چرخید سمت شوهرش: چقدر گفتم بی خیال شو، من حامله م، نریم شمال. بذار نی نی مون که به دنیا اومد بعدا میریم. گوش نکردی که نکردی. میگفتی میریم ویلای پویا. فقط خودشو و زنش هستن. یادته همون چند ساعت اول که پویا رو دیدم، التماست کردیم بیا برگردیم، دوستت حالش خیلی بده، حتما کرونا گرفته. خندیدی و گفتی نه بابا اون کرونا نداره تو وسواس گرفتی. وسواس گرفته بودم که از شمال برگشتیم تب و سرفههام شروع شد و مایع(آمنیوتیک) دور بچم آنقدر کم شد که بچه م ۷ ماهه به دنیا اومد. باران اشکهای بی امان زن بند نمی آمد و با مشت تندتند روی سینه شوهرش میکوبید و میگفت: «حالا بچمو بهم برگردون یالا.» مرد سر زن را روی سینه اش گذاشت و پرسید: «بچم کرونا گرفته بود؟» پرستار گفت: «نمی دونیم هنوز جواب تست کروناش نیومده.» آغوش زن هنوز آماده بود و این بار انتظار واقعاً برایش بوی مرگ میداد. تابه حال مُرده ای به کوچکی نوزادش ندیده بود.اوهنوز مادر بود ولی آغوشش سرد و خاموش شده بود. دیگر خبری از نفسهای گرم و صدای گریههای نوزاداش نبود. دلش نمی آمد نوزاد 6 روزه اش را به سردخانه بسپارد. وقتی شوهرش نوزاد بی جان را به زور از او گرفت، دستهایش را دور بازوهایش پیچید و با به خاطرآوردن ضرب آهنگ آخرین صدای قلب نوزادش،قطره قطره اشک ریخت. *** از فرض تا واقعیت نگاه آخر پیرمرد هنوز در عمق چشمهای زن جا خشک کرده بود. بارها صدای کد ۹۹ در گویشهایش مثل صدای آجیر خطر بمباران تکرار میشد. نفسش گرفته بود، پنجره تاکسی را کمی پایین کشید. نه فقط امروز، که روزها بود، نفسش گرفته بود، پشت لایههای ماسک، تنش گُر گرفته بود. با لباسهای فضایی ولی دلش قرصتر از همیشه تشویقش میکرد که قوی تر باشد. اما امروز که تعداد قربانیهای کرونا بیشتر شده بود،حالش عجیبتر از همیشه بود. آخرین نگاه پسر 23 ساله، پیرمرد۷۲ ساله، زن30 ساله، مرد جانباز۵۶ ساله و زن۲۵ ساله، از قطره قطره اشکش میچکید و به شهر نگاه میکرد، به مردمی که ماسک نزده اند، به مردمی که بدون فاصلهای در هم تنیده اند، به مردمی که در آینههای دلش آخرین نگاهها را نمیدیدند، کاش میتوانست آخرین نگاه همشهریانی که هر روز بر تعداد آنها اضافه میشد را به همه نشان دهد. کاش میتوانست از التماسهای پسر ۲۳ ساله بگوید که باترس و حسرت میگفت: «تروخدا نذارید بمیرم...من جوونم...» کاش میتوانست همه این غمها را فریاد کند. فریاد پسرک راننده بلند میشود: «خانم،حالتون خوبه؟ خانم...مگه نمیشنوید؟ خانم با شمام...میدونید چند بار صداتون کردم. رسیدیم به کوچه گلها.» به خودش که میآید میفهمد خیلی وقت است سر کوچه شان رسیده. پیاده میشود و یادش میافتد امروز شوهرش نان نگرفته است و او باید نان بخرد. سفره را از کیفش و دستکشهایش را در میآورد.همین که از در نانوایی داخل میرود،با صدای عطسه سریع کله اش را بالا میگیرد و میبیند مرد نانوا دستی دور بینی اش میکشد و بعد انگشتانش را روی خمیر سنگک میکوبد. طاقتش را از دست میدهد و میگوید: «شما چرا ماسک نزدید؟ چرا دست آلوده از رو به خمیر میزنید؟» آن یکی شاطر همین طور که نان را از تنور در میآورد و پول را به نوجوان پس میدهد، میگوید: «خمیر میره تو تنورِ داغ، ویروسش خشک میشه...حساس نباش خانم، هر کی حساس باشه بیشتر میگیره. بیین من از اول نه ماسک زدم، نه دستکش دست کردم. روزی هم از صدنفر پول گرفتم، تا حالا هم که هیچیم نشده.» زن لجش میگیرد و می گوید: «اولا کرونا ویروس ناشناسه، دوما عطسه ایشون روی نانهایی که بیرون از تنور گذاشتید پاشیده شده. سوما شاید شما گرفتی و بدنت واکنش نشون نداده و اصلاً متوجه نشدی مریضی. اما باعث شدی خیلیهای دیگه مریض بشن و اونها هم به بقیه منتقل کردن و تو این زنجیره بعضیها نتونستن با این ویروس آدمکش مقابله کنن و جونشونو از دست دادن. میدونی امروز چند نفر پیر و جوون از دنیا رفتن؟ اگه یکی از اینا از عزیزای خودت.» مرد فوری میپرد وسط حرفهای زن، دستهایش را بالا میبرد و میگوید:«نه نه خانم نگو تروخدا،خدا نکنه عزیزای من...اونا عمرشون به دنیا نبوده. قسمت شون همین قدر زندگی بوده.» پرستار آهی میکشد و میگوید: «چطور برای شما حتی فرضش هم رنج آوره، برای دیگرون واقعیتش فقط میشه تقدیر!» *** دورهمی با طعم کرونا تب سنج را از زیر زبانش برمیدارد و درجه اش را که میخواند، با شادی به حیاط میرود تا به دکترِ خانمِ جان زنگ بزند و بگوید که تب خانم جان پایین آمده. شیلد را روی شاخه درخت میآویزد. ماسکش را به سطل میاندازد و دستهایش را میشوید. نازنین که از روی بالکن دارد به خاله اش نگاه میکند، گل یاسی روی سرش میاندازد. مینا سرش را بالا میگیرد و میگوید: «سلام عشقم، خاله به فدات، کی اومدی نفسم ؟» دخترک میخندد و میگوید: «کلی گریه کردم و به مامانم گفتم من برای تولدم هیچ کادویی نمیخوام، فقط منو ببر خاله و عزیز و آقاجون رو ببینم. مامانم هم قول گرفت که اصلاً پایین نیام، چون خانم جان کرونا گرفته.» مینا میگوید: «آفرین به مامانت قول خوبی ازت گرفته. ما از همین جا هم میتونیم همدیگه رو ببینیم.» نازنین بُغ میکند و میگوید: «ولی از نزدیکه دیدن یه چیز دیگه ست...راستی من وقتی که از ماسک زدن غر میزدم، مامانم به من می گفت همه ماسک می زنن، حتی برای عروسکهام هم ماسک خریدیم. پس چرا خانم جان با اینکه ماسک زده کرونا گرفته و باعث شده ما از دور همدیگه رو ببینیم.» مینا میگوید: «نه عزیزم، مشکل همینه دیگه. خانم جان، ماسک نمیزد. هر چقدر هم بهش میگفتیم تروخدا جدی بگیر، کرونا با کسی شوخی نداره. می گفت اینا همش دروغه،الکی میگن که ماسک بفروشن، ضدعفونی کننده بفروشن و ...ولی تو به این حرفها کاری نداشته باش، فقط همیشه ماسک بزن!»دخترک سرش را تکان میدهد و میگوید: «چشم خاله جون...ولی یه چیزی من که به حرف مامانم گوش میدم و همیشه ماسک می زنم، پس چرا مامانم نمیذاره برم جشن تولد دوستام؟» مینا موبایل را روشن میکند و شماره دکتر را میگیرد و به نازنین میگوید: «خانم جان هم رفت خونه دوستش برای دورهمی که کرونا گرفت. الان باید فقط رفت و آمدهای ضروری داشته باشیم تا کرونا رو بفرستیم به جهنم.» نازنین چینی به ابروهایش میدهد و میگوید: «خوب من قول میدم ماسک بزنم و اصلاً هم ماسکم رو درنیارم.» خاله تماس را قطع میکند و میگوید: «تو مگه کیک نمیخوای بخوری؟ مگه شربت نمیخوای بخوری؟ اگه همون موقع که ماسک رو بر میداری یه وقت یکی از دوستات کرونا داشته باشه و با عطسه یا سرفه ش، کرونا بدوئه بیاد پشت ماسکت، چی؟ یا اگه هی دستت رو که به همه جا میزنی به ماسکت و چشات بزنی، چی؟» دخترک مشتهایش را به هم میکوبد و میگوید: «اَه،خوب خودم میگیرم زودی خوب میشم. نمیذارم مامان و بابام بگیرن.» صدای سرفههای مادربزرگ که بلند میشود، مینا میگوید: «فدات بشم،انشالله که هیچ وقت نگیری ولی خانم جان که کرونا گرفت باعث شد آقاجان هم کرونا بگیره. صبح بردیمش بستریش کردیم، حالش خیلی از خانم جان بدتر شده. براشون دعا کن.» مینا ماسک و شیلدش را میزند.دستکش را دستش میکند و پلههای زیرزمین را تند تند پایین میرود.نازنین که دلش برای کنار خاله نشستن تنگ شده،قنوت میگیرد و میگوید:«خدایا حال آقاجان و خانم جان رو خوب کن و هیچ وقت هم نذار شیطونه گولم بزنه و باعث شه ماسک نزنم یا تولد برم و هم خودم و هم مامان و بابامو مریض کنم.دوسِت دارم خداجونم،کرونا رو زودی ببر.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 84 |