تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,791 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
مثل یک قاضی، مثل یک مشاور | ||
پیام زن | ||
دوره 29، آذر 338، آذر و دی 1399، صفحه 38-41 | ||
نوع مقاله: تربیت من | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/mow.2020.71460 | ||
تاریخ دریافت: 25 آبان 1400، تاریخ پذیرش: 25 آبان 1400 | ||
اصل مقاله | ||
مثل یک قاضی، مثل یک مشاور ماجراهایی از روزهای تربیت پسرکی آرام و خوش فکر که امروز پدر دو فرزند است حجت الله حاجی کاظم اختلافها و توافقهااگر چیزی دارم، مدیون پدر و مادرم هستم؛ اما هنوز هم با وجود احترام زیادی که برایشان قائلم به بعضی از دیدگاهها و روشهای تربیتی آنان، نقد دارم. نوجوان که بودم، حس اختلاف نظرم خیلی قوی بود. وقتی رفت و آمدهایم در جامعه بیشتر شد، تازه متوجه بعضی از خوبیها و دقتهای پدر و مادرم شدم. این روزها که به خودم نگاه میکنم، میبینم بعضی از روحیاتم که دیگران آن را خوب میدانند و خودم هم میانه خوبی با آنها دارم، یادگاریهای پدر و مادرم است. آقا عبدالله، مرد وظیفهپدرم، متولد سال 1328 در تهران است. زمانی دیپلم گرفت که احتمالاً دیپلم در حد دکترای امروز خاص بوده است. پدربزرگم، عموهایم و عموی پدرم، همگی نجار بودند. انگار نجاری در خونشان بود. پدرم در همان جوانی با پدربزرگم شریک بود. بعد از مدتی حساب کتاب کردند و پدرم در محله بیست متری افسریه، زمینی خریداری کرد و بعد از مدتی توانست دور زمین دیواری بکشد و طبقهای بسازد تا نجاری را شروع کند. گرچه پدرم بعد از دیپلم، کلی پیشنهاد کار دولتی داشت اما به هیج کدام توجهی نکرد. دوره شاهنشاهی بود و شغل دولتی، درآمد خوبی داشت؛ اما پدرم، هیچ علاقهای به شغل دولتی نداشت. به همین خاطر بعد از خدمت سربازی، همچون پدر و عموهایش سراغ شغل نجاری آمد. پدربزرگم زمانی در محله منیریه ملک و مغازه داشت. ورشکست شده بود و به محله افسریه نقل مکان کرده بودند. از آن آدمهایی بود که زمین گرفته بود و کم کم هرچه دوست داشت ساخته بود رفته بود بالا. خانه پدربزرگم که بخش عمده ای از خاطرات کودکی هایم را می سازد با اینکه زمین بزرگی نداشت؛ اما ایوانی زیبا با سنگ فرشهای جالب داشت و البته پر از جاهای عجیب غریب بود. از جاهایی که فکر هم نمیکردیم، انباری در آورده بود و برای رسیدن به حمام آن، باید پلههای پیچ پیچ را پایین میرفتیم و این همه جذابیت، سالهای کودکی ما را پر کرده بود. پدرم در مبارزات آستانه انقلاب حضور داشت و اعلامیه پخش میکرد. در کنار مبارزات دوران انقلاب، حدود 30 سالگی به عنوان بسیجی به جبهه رفت. مرحوم مادربزرگم که خیلی خاطره برایمان میگفت از روزهایی حرف می زد که به خاطر جبهه نرفتن پدرم اصرار بر ازدواجش کرده بود. اما پدر بی توجه به این پیشنهاد مادربزرگ عازم جبهه شده بود. درباره اینکه چرا پدرم این قدر دیر به مسیر ازدواج وارد شده، چندان چیزی نمیدانم و البته سؤال هم نکردم. شیوه تربیتی پدر و مادرمحضورهای پربرکت، فضاسازیهای اخلاقییادم هست که وقتی حدود 5 ساله بودم، هرهفته با پدرم با موتور نماز جمعه میرفتیم. از نماز جمعه، محل پارک موتور پدرم را یادم هست و بساطهای فرهنگیای را که برخی در مسیر پهن میکردند. پدرم از یکی از همین بساطهای فرهنگی کلی شعار خرید و بر در و دیوارهای خانه نصب کرد. این شعارها برایم خیلی خیلی جالب بود و به آنها فکر میکردم. نمیدانم چرا و در چه زمانی، پدرم این شعارها را از در و دیوار جمع کرد و جایی بایگانی کرد. بعدها که بزرگتر شدم، خودم پیدایشان کردم و برخی از آنها را دوباره نصب کردم. برای مثال: «به هنگام خشم، نه صمیم نه تنبیه نه دستور.» یا «از هر دل بریدهام نشستهام به پای تو، غریب این جهان بود هرکه شد آشنای تو». یادم هست روزهایی را هم که با پدر دعای کمیل میرفتیم. تصاویر دوران کودکی و خاطراتم با پدر هرگز از ذهنم پاک نمیشود. گفتگو، موعظه، صلحخانواده ما، کاملاً پدرسالار بود. مادرم، مظهر مهربانی، نرمی، و عطوفت است؛ و پدرم، مظهر اقتدار، تلاش و قضاوت. مادرم به ما آموزش میداد و پدرم، الگو بود و تعیین کننده خط قرمزها. مادرم همواره در امور فرزندان تکیه بر پدرم می کرد. گاهی پیش می آمد که ما پسرها(سه برادر) خیلی شلوغ می کردیم و اینجا بود که مادر از پدر کمک می گرفت تا دقایقی آرامش بر خانه حکمفرما شود. من فرزند بزرگتر خانواده بودم و برادرم دو سال و نیم با من اختلاف سن داشت. داداش جواد، پر از هیجان بود ولی من آرام تر بودم و معمولا کمتر سر و صدا می کردم. ما برادرها خیلی دعوا می کردیم و پدرم پیرو دعواهایمان، برایمان کلاس درس میگذاشت و مفصل با ما صحبت میکرد. مثل یک قاضی، مثل یک کدخدا و مثل یک مشاور. حساب و کتاب، نوشتن و احتیاطیکی از ویژگیهای پدرم که خیلی از او یاد گرفتم، دقت در حساب و کتابهایش بود. مدتی خیلی با قسط وام جعاله و چک های مشتری سروکار داشت. چند دفتر حسابداری خریداری کرده بود و یکی یکی چک ها و قسطها را در آن مشخص کرده بود، عددها را جمع میزد که نکند از پرداخت بدهکاریهایش عقب بیفتد. همه چیز را مینوشت. هنوز هم وقتی رادیو گوش میدهد، یادداشت برداری میکند. من دقت و نوشتن را از همین رفتارهای پدرم یاد گرفتم. هنوز هم در خانه پدریام، تابلویی وایت برد نصب است که نکات مهم برای یادآوری خودشان و برای تذکر همگانی، نوشته شده است. پدر و مادرم، نسبت به حلال و حرام خیلی حساس بودند و این حساسیت، به ما هم منتقل شده است. شاید به همین خاطر بود که محیط اخلاقی و مذهبی دبیرستانمان خیلی به من چسبید. ظواهر، فراموش شده بودپدرم، بیشتر از اینکه به فکر جنبههای فانتزی زندگی باشد، به فکر نیازهای کاربردی بود. ما هم مدتی به خاطر شغل پدرم وانت داشتیم و مسافرتهایمان هم با وانت بود. پدرم نجار بود و وانت، بهتر نیازهایشان را برطرف میکرد. یادم هست یک بار مسافرت بودیم و نیمه شب به شهری رسیدیم. داداش جواد بازیگوشم لبه انتهایی وانت رفت و با حرکت ناگهانی وانت، کف خیابان افتاد. با دادهای من، پدرم ایستاد و برادرم را از کف خیابان گرفت. ساده و بی تکلف بودن در محیط زندگیمان هم جاری بود. ما تا مدتها، میز تلویزیون نداشتیم، هیچ وقت مبل نداشتیم. جالب اینجاست که ما بچهها هم گرچه منزل اقوام این چیزها را میدیدیم، اما خیلی کم تمنای آن ظواهر را داشتیم. شاید باورتان نشود اما مادرم، آدامس جویدن را هم کاری بیهوده میدانست. من و بقیه برادر و خواهرهایم، اکنون به واقع اصلاً حس خوشبختی مان گره خوردگیای با ظواهر زندگی ندارد. خیلی راحت ظاهرگرایی در زندگی را امری تمسخرآمیز میبینیم. وظیفه گراییتکه کلام پدرم این بود که: «مهم این است که به وظیفهمان عمل کنیم.» پدرم، خیلی کم نگران میشد. همیشه دنبال برداشتن قدمهای خودش بود و البته واقعاً هم هرکاری از دستش بر میآمد، انجام میداد. همین مسئله را در نگهداری از مادربزرگ و پدربزرگ پدری و مادریام دیدیم. هم خودش را متعهد به پیگیری امور پدربزرگها و مادربزرگها میدید و هم ما پسرها را شیفت بندی میکرد که هرشب یکی از ما منزلشان بمانیم. سالها این روند ادامه داشت و چه روزهای ارزشمندی بود. کارهای خیر کوچولوشاید پدرم امکان راه اندازی خیریه را نداشت اما به اندازه خودش سعی میکرد قدمی برای دیگران بردارد. یادم هست یکی از کارهای خوبی که پدرم انجام داده بود و ما افتخار میکردیم، این بود که یک شیر آب از منزل به لبه جوی مقابل منزلمان در خیابان کشیده بود. مردمی که عبور میکردند، برای شستن سر و صورت یا آب خوردن از آن شیر استفاده میکردند و پدرم با رضایت تمام هزینهی آب را حساب می کرد. یادم هست که چقدر پیش میآمد که مردم تشکر و دعا میکردند و ما به پدرمان افتخار میکردیم. فکر میکنم به همین خاطر است که برای من هم روحیه ی انجام کارهای کوچولو از پدر به یادگار مانده است.
شیوههای تربیتی من نسبت به فرزندانمخاطره مراسمها برای بچههادخترم از یک سالگی در انواع و اقسام مراسمها حضور داشته است. حلقههای فکری، مسجد، جلسه قرآن، هیئت، مراسم پیاده روی اربعین، زیارت و ... . این حضور، با اشتیاق فوق العاده خودش همراه بوده است. گاهی اوقات که میخواهم مسجد بروم، دخترم را صدا میکنم و میپرسم که اگر مایل است، آماده شود که با هم برویم. در این روزهای کرونا، تلاش میکنیم داخل منزل با هم گاهی جلسه قرآن بگیریم، ایام شهادت و وفات اهل بیت را روضهای بگذاریم و شادیهای دینی را جشن بگیریم. تقریباً همه ی حضورهای مذهبی، الان برای دخترم به عنوان بهترین خاطرات زندگیاش نام برده میشود. یاد دادن کارهای فنیپدرم به خاطر شغل نجاری، به کارهای فنی علاقه داشت و مهارت خوبی هم داشت. ما با نگاه کردن به او، یاد میگرفتیم. وقتی وارد زندگی شدم، کوچکترین نکاتی که از پدرم با توضیح او یا با یادگیری خودم آموخته بودم، خیلی به دردم خورد. طوری شد که خیلی از کارهای تعمیراتی خانه را خودم ابزار میخرم و انجام میدهم. با اینکه فرزندانم دختر هستند، ولی راه استفاده از ابزارها را به آنها یاد میدهم. دختر بزرگم که 7 ساله است، تا حدودی طرز کار آچار بوکس را میداند و برخی کارهای فنی دیگر را هم آشنا شده است. اسیر ظواهر مادی نشدنیکی از مسائلی که برایم خیلی مهم است، این است که فرزندانمان، خوشبختی را در تیر و تختههای خانه و نخود و لوبیاهای آشپزخانه نبینند. یکی از کارهایی که سعی میکنم انجام دهم، آن است که با دخترم گاهی درباره پیامهای غیرمنطقی و کوتاه آگهیهای بازرگانی صحبت کنم. باز گذاشتن دریچههای ذهن در برابر آگهیهایی که خوشبختی زندگی را در خوردن چیپس و داشتن هود بی صدا معرفی میکند، فراموش کردن همه جنبههای اخلاقی و معنوی زندگی است. هرجا حس کنم ظواهری در نظر دخترم بزرگ شده است، بدون تخریب افراد، کم بودنش برای حتی شادیهای واقعی زندگی را یادآور میشوم. نه گفتن، نداریمبعد از آنکه وارد حوزه شدم، در اثر آشنایی با برخی اساتید، به این نتیجه رسیدم که نباید به فرزند به ویژه زیر 7 سال، نه بگویم. باید تکیه گاه عاطفی و فکری کودکان خود شویم. اگر در موردی مخالف نظرش بودیم، ببینیم آیا با اندکی استدلال میتوانیم نظرش را عوض کنیم یا خیر. اگر نتوانستیم، یا به آن درخواست عمل کنیم و یا با پرت کردن حواسش به موضوعی دیگر، بدون نه گفتن به وی، از آن خواسته عبور کنیم. من و همسرم در زندگی شخصی مان واقعاً سعی کردیم این موضوع را رعایت کنیم. مثلاً پیش میآمد که دخترم ساعت 2 نیمه شب خوابش نمیبرد و میگفت حوصلهاش سر رفته و دوست دارد پارک برود (3 سالگی). تنها سؤالم در موارد دشوار، از او این بود که: «بابا! اگر این خواسته برایت خیلی مهم نیست، الان برای من سخت است اما اگر مهم است، حتماً بگو که برایت انجامش دهم.» اگر میگفت خیلی برایم مهم است، همان نیمه شب از رختخواب بلند میشدم و او را به پارک میبردم و نمیدانید چه اثر شگفت انگیزی داشت. خیالش راحت میشد که خیلی همراهش هستیم. بازی، بازی، بازیبازی برای تربیت خیلی مهم است. تلاشمان این بوده که مدام بازیهای مبتکرانه اختراع کنیم. یکی از بازیهایی که در سه سالگی با دخترم داشتیم، بازی «بفرمایید ممنون» بود. شاید حدود 30 بار (تا زمانی که جذابیتش بیفتد)، چیزی را من به دختر میدادم و میگفتم بفرمایید و او هم میگفت ممنون و بالعکس هم. ادا و اطوار داخل بازی جذابیت آن را تأمین میکرد و قصدم، تمرین کردن تشکر بود. پارک محله هم برای بازی میرفتیم. در مهمانیها تلاش میکردم به روشهای مختلف همه بچهها را در کنار هم به بازی بگیرم که در این فعالیت جمعی، دخترم هم خوشحال باشد و رشد کند. مهربانی، تا بی نهایتسعی میکنیم اگر بخواهیم به کسی یا کسانی کمک کنیم، از دخترم مشارکت بگیریم. رساندن پول به فقیری که زنگ خانه را می زند، بسته بندی اقلام برای نیازمندان، نگه داری از دختر کوچکتر خانه، هدیه دادن به دوستانش و ... از جمله این موارد بود. حتی اگر بخواهیم خیراتی به همسایه تقدیم کنیم، حتماً کسی که آن را تحویل میدهد، دخترمان است. وظیفه و دیگر هیچبر اساس روشی که از پدرم درباره اهمیت وظیفه و نگران نبودن از نتیجهها آموختهام، در جایی که دخترم با بچههای فامیل دچار اختلافی میشود، از او میخواهم تمرکزش را بر این قرار دهد که خودش درست عمل کند. حتی ممکن است درست عمل کردن، قهر کردن باشد اما به هر حال نباید به خاطر دشواریها و موقعیتهای سخت، تنها گریه کند و موقعیت را رها کند. وقتی قدمهایمان را درست برداریم، بقیه با خداست.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 78 |