
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,381 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,555 |
مهمان مادربزرگ | ||
سنجاقک | ||
دوره 17، مرداد مسلسل185-1399، مرداد 1399، صفحه 1-1 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/sn.2020.71584 | ||
تاریخ دریافت: 15 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 15 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
مهمان مادربزرگ علی باباجانی شکلاتها را به مادربزرگ دادم و گفتم: «بفرما، ولی خیلی نخوریها مامانبزرگ. برای دندانهایت ضرر دارد.» مادربزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم. این شکلاتها برای من نیست که. تازه من دندان مصنوعی دارم.» با هم به اتاق رفتیم. خالههایم هم بودند. مادربزرگ گفت: «بیاید دخترها این هم از شکلات.» خالهها مرا بوسیدند. دخترخاله به من گفت: «بیا برویم بازی.» اما من دوست داشتم پیش خالهها باشم. مادربزرگ از توی کمد پول درآورد و به مادرم داد. گفتم: «وای چه پولهای نویی!» کنار مادرم نشستم. یکی از خالهها چندتا شکلات توی پاکت میریخت. مادرم هم توی آن سکه میگذاشت و خاله کوچکترم هم در پاکت را میبست. از مامان پرسیدم: «این کارها برای چیه؟» خاله بزرگهام گفت: «عزیزم، فردا عید غدیر است. روز سیّدهاست. مادربزرگ هم سیّد است و فردا مهمان زیاد دارد. باید به مهمانها عیدی بدهد.» من دست زدم و گفتم: «آخجون! عیدی.» آن روز خیلی کار کردیم. عیدیها را بستهبندی کردیم. میوهها را شستیم. تازه، شب هم پیش خالهها خوابیدم و بهم خیلی خوش گذشت. فردا یک روز خیلی خوبی بود. با خودم گفتم: «کاش هر روز عید بود تا پیش هم بودیم و شاد بودیم.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 75 |