تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,447 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,386 |
برادر- یادداشت | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، مهر 379، مهر 1400، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71638 | ||
تاریخ دریافت: 23 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 23 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
برادر زهرا سلیقه- قم دو ماه از آغاز مدرسهها میگذشت. کار هر روز من این بود که به رضا املاء بگویم صبحها، صبحانهاش را بدهم، لباسهایش را تنش کنم و کیف آبی را روی شانههایش بندازم و با هم راه طولانی بین خانه تا مدرسه که شبیه جنگل بود، طی کنیم. بعد از رساندن رضا به مدرسه، به خانه برگردم و به مامان کمک کنم. مامان وقتی میدید که همهی همسن و سالهای من کلاس هفتم هستند و من هنوز کلاس ششم نرفته بودم، غصه میخورد و هزار بار کسی را که با ماشین به بابا زده بود و باعث شده بود. بابا دیگر نتواند راه برود و حرف بزند را لعنت میکرد؛ اما من همین که میدیدم رضا خوشحال هست برایم کافی بود. هر چند آرزویم این بود که به مدرسه بروم. آن روز تب کرده بودم و قرار بود رضا خودش به خانه بیاید؛ اما دیر کرده بود. مامان، بابا را دکتر برده بود. خیلی نگران شده بودم. با اینکه حالم بد بود تا مدرسه رفتم. وقتی به مدرسه رسیدم در بسته بود و فقط از مدرسه صدای خشخش جاروی مرادعلی که روی زمین کشیده میشد به گوش میرسید. با مشت به درِ مدرسه کوبیدم. مرادعلی جلوی در ظاهر شد. وقتی سراغ رضا را گرفتم، گفت: «خیلی وقت است از مدرسه بیرون آمده.» دوباره راه مدرسه تا خانه را دنبالش گشتم. با صدای بلند گفتم: «رضا... رضا.» ناگهان از وسط درختها صدای کمک کمک به گوشم رسید، صدا برایم آشنا بود. به دنبال صاحب صدا گشتم. رضا از سرازیریِ کنار درختها به پایین افتاده بود. فوری خودم را به پایین رساندم. شلوار و کفشهایش پاره شده بود و دیگر قابل پوشیدن نبود. گفت: «پایم درد میکند.» نگاه کردم چیزی نشده بود. روی پایش فقط یک خراش بود که از آن خون میآمد. از ربابهخانم دکتر روستا یاد گرفته بودم که چگونه تشخیص بدهم پا یا دست زخمش مهم است یا نه. زخمش مهم نبود. کمکش کردم تا از زمین بلند شود. آرام آرام از سرازیری که حالا شده بود سر بالایی، بالا رفتیم. کیف کمی عقبتر از آنجا که رضا افتاده بود روی زمین بود. کیف را از میان گلها برداشتم این کیف را با مزد کارگریهای خودم برایش خریده بودم. کاش هر چه زودتر بزرگ شوم تا بیشتر کمک خرج خانه باشم. از سر بالایی، بالا آمدم. کمی که راه رفتیم، رضا روی زمین افتاد. گفت: «دیگه نمیتوانم راه بیایم.» مجبور شدم تا خانه کولش کنم. وقتی به خانه رسیدیم. مامان را دیدم که جلوی در ایستاده بود و گریه میکرد. تا ما را دید دوتایمان را در آغوش گرفت و گفت: «دخترم، خوشحالم که بزرگ شدی.» یادداشت زهراجان؛ سلام! حس خواهر و برادری از آن حسهای خوبی است که بسیاری آن را تجربه کردهاند. دوستیها، قهر و آشتیها و محبتها بین خواهر و برادرها وجود دارد. داستانت بر پایهی همین رابطه شکل گرفته است. حس صمیمیتی که وجود دارد بیشتر از آنکه صرفاً یک نیاز باشد یک رابطهی محبتآمیز است. محبتی که پایهی اصلی داستان را تشکیل داده است. دختر مثل مادری دلسوز، مراقب برادرش است و وظیفهی خود میداند که در این مراقبت، نهایت سعیاش را به کار گیرد. داستان از لحاظ سوژه جالب و تأثیرگذار است؛ اما از لحاظ پرداخت داستانی کمی ضعیف عمل شده است. کاش از عناصر داستانی، مثل توصیف مکان و زمان، بیشتر استفاده میکردید. کاش مجال بیشتر به داستان میدادید تا داستان خودش را بهتر نشان بدهد. مثلاً صحنهی نگرانی دختر و تلاش برای پیدا کردن برادرش را میتوانستید بهتر بیان کنید. حالتهای درونی دختر را بگویید و حس دلنگرانیِ او را با زبان داستانی بیان کنید. صحنهی کمک کردن دختر به برادرش در جایی که زخمی شده است هم جای مناسبی برای پرداخت داستانی بود. شما سریع از روی صحنهها رد شدید. کاش همانطور که سوژهی خوبی انتخاب کرده بودید، وقت برای پرداخت داستان میگذاشتید. منتظر نوشتههای بعدی شما هستم. باز هم بنویس. دوستت آسمانه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 46 |