تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,306 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,234 |
شیرینیسرای خوشمزه | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، مهر 379، مهر 1400، صفحه 24-24 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71639 | ||
تاریخ دریافت: 23 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 23 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
شیرینیسرای خوشمزه نیوشا فرحت- ۱۴ساله- فیروزکوه یک پارچهی سفید روی در بود که روی آن نوشته بودند: «به علت جشن عروسی تک دخترم مغازه به مدت دو روز تعطیل است.» با تشکر شیرینی سرای خوشمزه خیلی زود جلوی در خانهی شاگرد آقاناصر بودیم، ولی نمیدانم چرا نه من و نه امیر نمیتوانستیم در بزنیم، یعنی هیچکدام نمیخواستیم در بزنیم. همانطور که داشتیم به در نگاه میکردیم صدایی ما را به خود جلب کرد. مثل گیجها دور و بر را نگاه میکردیم، ولی کسی نبود تا اینکه صدا گفت: «من اینجام این بالا.» بالا را نگاه کردیم. شاگرد آقاناصر گفت: «کاری با من داشتید؟» گفتم: «راستش میخواستیم بدونیم توی مغازه ارزانترین شیرینیتان کدام نوع است؟» سروش گفت: «دقیق نمیدانم شاید چهل هزار تومن.» هر دو با تعجب گفتیم: «چهل هزار تومن؟» *** صبح بیدار شدم صبحانه را نصف و نیمه خوردم، کیف مدرسهام را گرفتم و از مامان خداحافظی کردم. امیر به مدرسه نیامده بود و همه سراغ او را از من میگرفتند. خودم هم بیاطلاع بودم و لحظهشماری میکردم زنگ بخورد و بروم دم در خانهیشان و علت را بفهمم. رفتم دم در خانهیشان، مادر امیر در را باز کرد. - چرا نیامد مدرسه؟ - برو از خودش بپرس. رفتم داخل. امیر با پای گچ گرفته گوشهای دراز کشیده بود. خندید و گفت: «شیرینیات کو؟ پیش مریض اومدی بیکمپوت و شیرینی! داشتم میاومدم مدرسه از پلهها افتادم.» بعد یک هفته امیر مدرسه آمد. همهی بچهها دورش جمع شدند و حالش را میپرسیدند. امیر هم با مهربانی جوابشان رو میداد. هنوز با عصا راه میرفت. بعد از مدرسه با هم آرام آرام حرکت کردیم به سمت خانهی امیر، کلی حرف داشتیم تا با هم بزنیم. این یک هفته انگار یکسال طول کشیده بود و من چهقدر دلم برایش تنگ شده بود. هر چند بعضی از روزها به او سر میزدم. با صدای آشنایی به خودمان آمدیم سروش بود. جلوی شیرینیسرا ایستاده بود و صدایمان میزد. آقاناصر را هم از پشت شیشه دیدم. سروش تعارف زد تا برویم داخل. از دیدن پاهای امیر هم تعجب کرده بود. به امیر گفتم: «بیا بریم مغازه، هم عروسی دخترش رو تبریک بگیم هم اینکه هر چی دوست داری شیرینی بردار من به آقاناصر میگم بذاره به حساب تا بابا آخر هفته بیاد و حساب کنه.» قبول کرد رفتیم توی مغازه، بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم و تبریک عروسی دخترش، گفتم: «آقاناصر اگه اشکال نداره یهکم شیرینی برداریم، بعد بابا اومد، باهاتون حساب میکنه.» - نمیخواد حساب کنه. مگه اون کاغذ رو نخوندی؟ کاغذ جلو در رو نشون داد. «مشتری گرامی به علت عروسی تک دخترم به مدت دو روز شیرینیهای شیرینیسرای خوشمزه رایگان است.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 45 |