تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,369 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,308 |
دو کلمه حرف حساب | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آبان 380، آبان 1400، صفحه 12-14 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71661 | ||
تاریخ دریافت: 26 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 26 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان دو کلمه حرف حساب مریم کوچکی مامان عروس به او اشاره کرد که استکانها را جمع کند. آقایی که بابای داماد بود، پیپش را روشن کرد و به پنجره خیره شد. بابای عروس پوست سیب را یک طرف بشقاب جمع کرد و گفت: - ببینید آقای افشاری، مرجان سومین دختر من. دامادای دیگهام... بابای داماد پیپش را روی میز انداخت و گفت: - بس کنید آقای رشیدی! پسرم یه خونه پنجاه متری میتونه کرایه کنه و یه دست سرویس طلا بخره، همین. انگار دختر شاه پریون رو دارید شوهر میدید. نگاهی به دور و برش کرد: - خونهی خودتون چند متره؟ به قد و قوارهاش نگاه کردید! صدای شکستن لیوان یا استکانی از توی آشپزخانه بلند شد. بابای عروس مثل بلورهای توی ویترینشان سرخ شد. - بیرون آقا! بیرون! اینم گل و شیرینیتون! چند ثانیه بعد، جعبهی شیرینی و گلها به سمت درِ ورودی پرتاب شدند. مامان عروس هم انگار داشت با خودش حرف میزد: اشتباه از ماست نه شما. نباید درِ خونه رو به روی هر کسی باز کنیم. بابا و مامان داماد از جایشان بلند شدند. مامان داماد گفت: «خانواده افشاری یه شجرهنامهی بلند بالا داره، شما چی خانم رشیدی؟ چیزی که زیاده دختر.» داماد خردههای شیرینی را از روی شلوارش تکاند. بلند شد. به درِ آشپزخانه نگاه کرد. عروس قوری به دست مانده بود و آنها را نگاه میکرد. داماد پشت سر بابا و مامانش راه افتاد. برگشت و دوباره عروس را نگاه کرد. **** تمام عوامل فیلمبرداری با دهان باز حرکتها و حرفهای مجری جوان را رصد میکردند. از اتاق فرمان به مجری گفته شد که مواظب حرف زدنش باشد. مجری از مهمان برنامه پرسید: - شما فکر میکنید دانشتون به روز است؟ چون خیلی مدعی هستید پرسیدم! مهمان به ریشهای بلند و خاکستریاش دست کشید و جواب داد: - آثار من بهترین جواب سؤالتونه. اگر دانشی باشه یا نه؛ اونجا نشون میده. مجری جوان نگاه دوربین کرد و لب بالاییاش را کجوکوله کرد: - همه میدونن با همکارانتون رابطهی خوبی ندارید. درسته؟ ندارید را طوری گفت که بینندگان را به یقین برساند. مهمان برنامه توی صندلی چرمیِ زرد جابهجا شد. - شما اسم ببرید. البته ترجیح میدم برای برنامهای که مخاطب فرهیخته داره حرفهایی بزنم در خور و شایستهی اونها. مجری جوان دوباره نگاه دوربین کرد و ابروها را بالا برد: - شما رو همه میشناسن. حرفهی شما انتقاد از فیلمهای پر مخاطبی هست که مردم رو با سینما آشتی داده. دوباره از اتاق فرمان به مجری هشدار دادند که مراقب حرف زدنش باشد. مهمان عینک قاب طلایی را روی بینیاش جابهجا کرد: - آشتی؟! فیلم باید محتوا داشته باشه و سطح دانش و بینش مخاطب رو بالا ببره. فیلمهایی مثل «خرمگس» فقط برای عوام و پر کردن جیب یک سری رانتخوار و فرصتطلبه. مجری جوان دستهایش را روی پاهایش گذاشت: - یک سؤال. شما اصلاً فیلم خوب دیدید؟ با چندتا کارگردان بزرگ سینمای جهان آشنایی دارید؟ البته اگر ایرادگیریها و انتقادات منفیتون فرصت فیلم خوب دیدن بهتون بده! مهمان برنامه دوباره دستی لابهلای ریشهای خاکستریاش برد و گفت: - انتقادات من جهت پیشرفت فیلم و سینماست. قضاوت رو به عهدهی مخاطبان حرفهای سینما میذارم و اینجا رو ترک میکنم. مهمان با سرعت از استودیو خارج شد. عوامل فیلمبرداری هم با چشم او را دنبال کردند. مجری جوان رو به دوربین شد: - به سلامت! خب کجای برنامه بودیم؟ **** زن مثل همیشه آرام نشسته، دستهی کیفش را توی مشتش جمع کرده بود. وکیل زن گفت: «جناب قاضی، موکل من دیگه طاقت و تحمل نداره. شکننده شده.» شوهر زن روی صندلی سفت و قهوهای دادگاه جابهجا شد و برای چندمین بار صورت زنش را نگاه کرد. وکیل زن خودکارش را بالا برد: - موکل من از تصمیمهای یک طرفهی همسرش بدون مشورت با اون و خانواده، حتی برای خریدن خونه و ماشین خسته شده. همسرشون وقتی برای خانواده نمیذاره. صبح تا شب سر کار هستن و یا بیرون. موکلم هم زن خونه شده و هم مرد خونه. از خرابی لولهی فاضلاب و ماشین لباسشویی گرفته تا هزارتا مشکل دیگه توی خونه رو باید به تنهایی مدیریت کنه. رو به مرد کرد و پرسید: - دو ماه پیش که پسر بزرگتون توی اردو آسیب دید شما کجا بودید؟ وکیل مرد اعتراض کرد که سؤال اشکال دارد و قاضی هم قبول کرد. وکیل زن رو به قاضی گفت: - خانم ایشون به تنهایی پشت درِ اتاق عمل بودن! با استرسی خیلی بالا. دوباره وکیل مرد اعتراض کرد، ولی اینبار قاضی رد کرد. - شبی که زلزله اومد چی؟ چرا اصلاً با خانوادتون تماس نگرفتید؟ میدونید اگر همسایهها کمک نکرده بودن خانمتون الآن زنده نبود؟ مرد صدای وکلا و قاضی را نمیشنید. سؤالها مثل گنجشک بالای سرش میچرخیدند. چرا زن هیچوقت با او حرف نزده و شکایت نکرده بود؟ یا حتی سرش داد نکشیده و اعتراضی نشان نداده بود! چرا؟ - حرف آخر موکل من جناب قاضی: طلاق. زن دستهی کیفش را محکم توی دستش نگه داشته بود. مرد به صندلیِ قهوهای دادگاه تکیه داد. **** ساعت دهونیم شب و درست زمانی که مامان دیس ماکارانی را روی میز گذاشت، همه متوجه شدند پسر کوچکشان خانه نیست. بابا توی اتاق کارش نقشههای ساختمانی طراحی میکرد، پسر بزرگ با دوستش مسابقهی اینترنتی داشت و مامان هم توی واتساپ جلسهای آموزشی را دنبال میکرد. همهی خانه را گشتند، ولی پسر کوچک نبود که نبود. بابای خانواده روی میز کوبید و بلند گفت: - مثلاً مادری؟ بچهات این موقع شب کجاس؟ مامان روی صندلی نشست. توی دلش آشوب بود. از بابا خواست: - خواهش میکنم به پلیس زنگ بزن! بابا کت و سوئیچ ماشینش را برداشت. - بذار برم ببینم، بیرون یه دوری بزنم! توی این خونه کور به فرمان شل نیست. نه مادر به فکر بچهاش نه برادر بزرگه به فکر اون کوچیکه! قربون اون قدیما برم به خدا! پسر بزرگ هوش و حواسش به اتاق و مانیتور کامپیوترش بود. بشقابی ماکارونی کشید و رفت. بابا داد زد: - من بدبخت از صبح تا شب جون بکنم برای کیا! مامان دوباره به بابا گفت: - تو را خدا زودتر به پلیس زنگ بزن! دیگر دیر شده بود. تا بابا درِ خروجی خانه را باز کرد؛ پسر کوچک را دید. پفک توی یکی از دستهایش بود و کیمی را لیس میزد. - سلام بابا! زن مثل برق خودش را به در رساند. باورش نمیشد صدای پسر کوچکش را شنیده است. پسر کوچک کتونیهای اسپایدرمنش را جلوی جاکفشی از پا کند. نگاهش به بابا و مامان بود. بابا کتش را درآورد: - شازده از کی اجازه گرفتی نصفه شبی رفتی خرید؟ لبهای نارنجی پسرِ کوچک کجوکوله شد. کنار لبش پفک جمع شده بود. مامان، بابا را توی آشپزخانه برد. یک لیوان آب به او داد و نشست روی صندلی: - بچه رو دعوا نکن! ما مقصریم. کی باهاشون حرف زدیم؟ وقت براشون نمیذاریم. یاد نگرفته اجازه بگیره! الآن اون یکی چه کار میکنه؟ از کی همگی دور یه میز نشستیم؟ یادته؟ دیگه مثل قدیما درد و دل نمیکنیم! دل خودم لکزده برای جوکهای داداش رضا؛ خوابیدن روی پشتبوم تعریف کردن آرزوهامون. خدا بیامرزه آقاجون رو آخر هفتهها کباب میخرید. سفره میانداختیم؛ میگفتیم و میخندیدیم. دیگه داره حرف زدن یادمون میره. مرد لیوان را روی میز گذاشت. از آشپزخانه بیرون رفت. دست پسر کوچک را گرفت؛ با هم به اتاق پسر بزرگ رفتند. پسر بزرگ لبهای نارنجیاش را کجوکوله کرد. بشقاب خالی ماکارونی را کنار گذاشت. - بله بابا! سلام. - سلام عزیزم. چه خبر از درس و دوستات؟ پسر بزرگ دور دهانش را پاک کرد. - هیچی، فردا امتحان علوم داریم. بابا نگاه کامپیوتر کرد. مرد آهنی اسلحه به دستی روی مانیتور فریز شده بود. - پس اینو خاموش کن. درست رو بخون. شام خوردم مییام ازت میپرسم. باشه. ابروهای پسر بزرگ بالا رفت. - در ضمن دیگه تنهایی غذا نخور. باشه. پسر بزرگ اخم کرد. تا حالا از بابا این حرفها را نشنیده بود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 63 |