تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,289 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,206 |
بابای کاغذی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آبان 380، آبان 1400، صفحه 18-20 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71663 | ||
تاریخ دریافت: 26 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 26 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
بابای کاغذی زهرا نوری نشستهام روبهروی مردی که باید آشناترین مرد زندگیام باشد؛ اما غریبه است. با کت چهارخانه و شلوارِ لی، جوانتر به نظر میرسد. با بوی تلخ ادکلنش شش ساله میشوم. دارد، چمدان میبندد. چمدان را خوب یادم مانده، رویش نشسته بودم و شده بود اسبم. مرد بغلم میکند و بوی عطرش میپیچد توی دماغم. مامان کجا بود؟ یادم نیست. «منِ حسابگرم»، از گوشیِ آیفون مرد غریبه که روی میز است، و اینکه او سمتِ چپِ لیستِ سفارش را نگاه نمیکند، میفهمد که طرف پولدار است یا از مامان پولدارتر است؛ مامان همیشه اول قیمتها را میبیند، بعد سفارش میدهد. وقتی مرد، پالتویش را به پشتی صندلی آویزان میکند، «منِ کنجکاوم» به دستهایش خیره میشود که زمخت و مردانه نیست. مامان پیامک میزند: «برگشتنی نون بخر.» «منِ مشکوکم» یادش میآید، صبح که از فریزر نان برمیداشت، هنوز چند بستهای نان یخزده داشتیم. مرد میگوید: «چی میخوری بابا؟» کلمهی بابا در دهان مرد جا نمیشود و از کنار سیبیلهای پر پشتش میریزد پایین. میگویم: «چای و کیک شکلاتی.» از اولین باری که به شکل ناشناس پیام داده بود، یک سالی میگذشت. میدانستم مامان از ارتباط من با غریبهها خوشش نمیآید؛ اما غریبه جوری پُستها و عکسهایم را تحسین میکرد و اطلاعاتی از من داشت که «منِ کنجکاوم» میخواست بداند، این آشنایی که نقش غریبهها را بازی میکند، چه کسی است؟ «منِ مشکوکم» بی مقدمه میپرسد: «چه جوری پیدام کردی؟» میگوید: «از صفحهی اینستاگرام یه دوست مشترکِ من و مامانت؛ یعنی تو سارا کوچولوی خودمی!» میخواهم بگویم، چاینخورده فامیل شدی! مرد کافهچی میآید و دو لیوان چای و دو برش کیک را میگذارد روی میز. مرد غریبه نگاهش را از من برنمیدارد. زل میزند توی چشمهایم و آرام میگوید: «هنوز نمیتونم باور کنم روبهروم نشستی! چهقدر بزرگ شدی!» «منِ خجالتیام» برای فرار از زیر نگاهش، به کافه نگاه میکند که جور عجیبی در زمان بلاتکلیف است؛ با چراغ نفتی و چرخ گاری و ماگهای رنگی و صدای قهوهساز! مرد به کافه نگاهی میکند و شمرده میگوید: «اینجا اصلاً عوض نشده! قبلاً با مامانت چند باری اینجا اومده بودیم. خیلی دنبالت گشتم سارا، چندباری که ایران اومدم از هر آشنایی سراغتون رو گرفتم؛ اما مامانت خونه رو عوض کرده بود و ارتباطش رو با فامیل قطع کرده بود، هیچکس ازتون خبری نداشت.» «منِ مشکوکم» آرام در دلم زمزمه میکند: «ببین چیکار کرده بودی که مامان خودش رو گموگور کرده!» خودش اعتراف میکند: «نمیدونم، شاید میترسید تو رو ازش بگیرم. اون موقعها از دستش عصبانی بودم؛ اما حالا همه چی فرق کرده... نمیخوای چیزی بگی؟» «منِ بیچارهام» دلش برای مرد میسوزد، میخواهد بغلش کند یا راحت دستش را بگیرد؛ اما در خودش مچاله شده است. وقتی قصهی گم کردن من و دلتنگیهایش را میگوید، «منِ مغرورم» یادم میاندازد، تمام بچگیات منتظرش بودی که بیاید. ده سال با مردی که توی عکس بود، درد دل کردی! ده سال احساس بدبختی کردی! یادت که نرفته؟ راست میگفت، سالها برای بابای کاغذی از مدرسه، دوستها و یواشکیهایم گفته بودم، اما با این مرد که روبهرویم نشسته، حرفی نداشتم. شاید هم داشتم، اما دیر آمده بود و حرفی نمانده بود برای گفتن و شنیدن. زمان به عقب برنمیگشت و هیچ جملهی عاشقانهای قدرت نداشت که انتظار بیهودهی سالهای کودکی و نوجوانیام را پاک کند. مرد بعد از کمی سکوت میگوید: «خیلی ساکتی... باید بعد سالها کلی حرف داشته باشی!» «منِ کنجکاوم» میپرسد: «ازدواج کردی؟» «منِ مغرورم» از سؤال خوشش نمیآید؛ اما کار از کار گذشته است. بابای کاغذی میگوید: «سه سال پیش جدا شدیم. میخواستم تنها نباشم؛ اما کنارش تنهاتر بودم!» «منِ مشکوکم» میگوید: «کنار مامان هم تنها بودی؟» از کیف پولش عکسی قدیمی و مچاله شده را نشانم میدهد: «خیلی وقتا با عکست حرف زدم.» از اینکه خودم هم شدهام: «دختر کاغذی!» خندهام میگیرد! مرد ادامه میدهد: «راستش قبل از اینکه از ایران برم زندگیِ من و مامانت تموم شده بود. تو خیلی کوچولو بودی و به مامان بیشتر احتیاج داشتی. فکر میکردم با رفتنم راحتتر میتونم با جدایی و دوری تو کنار بیام. سعی کردم زندگی جدیدی رو شروع کنم!» مرد هنوز دارد حرف میزند و من گوش نمیدهم. نمیدانم به کدام «منِ درونم» برخورده است که میخواهد بگوید: «اصلاً به من فکر کردی؟!» اما چیزی نمیگویم. مرد، جعبهای را روی میز میگذارد: «مال توئه.» «منِ کنجکاوم» بازش میکند؛ جاکلیدیهای مختلف به شکل برج ایفل، مجسمهی آزادی و اهرام مصر. «منِ سرخوشم» به «من کنجکاوم» میگوید: «هر جا رفته برات یه یادگاری خریده!» جاکلیدیها را با دقت نگاه میکنم. تیزیِ یکی از جاکلیدیها انگشتم را زخم میکند. چسب زخمی از کیفش درمیآورد و جوری با دقت چسب را میزند و دستهایم را در دستش میگیرد که گویی چیزی گرانبها در دستش هست. «منِ بیچارهام» کم مانده اشکهایش دربیاید که «منِ بدجنسم»، دستم را از دست مردانهاش بیرون میکشد و میگوید: «توی تمام این سالها فکر میکردم بچهی بدی هستم. چرا ول کردی و رفتی؟» مرد چشمهایش خیس میشود: «بهم یه فرصت بده... باور کن جبران میکنم.» از «منِ بدجنسم» راضی هستم؛ خوب انتقام تمام تنهایی کودکیها را گرفته است و شاید تمام حس اضافی بودن سالهای نوجوانی را. جدی میگویم: «چی رو جبران کنی؟» مرد دستمالی دستم میدهد. تازه متوجه میشوم که جدی نگفتهام و چند قطره اشک بیاجازه سُر خورده روی گونههایم. حتماً این اشکها، کار «منِ احساساتی» است که غرورم را خرد کرده است. با یک جرعه چای بغضم را قورت میدهم و ساکت میشوم. میترسم «منِ احساساتی» باز حرکت نابهجایی انجام بدهد. مرد دستهایم را محکم توی دستهایش میگیرد: «تو اگه اجازه بدی! قول میدم دیگه تنهات نذارم.» حالا که دوباره دستم را گرفته، حس عجیبی دارم. حسی که هیچوقت تجربهاش نکردهام. کنارش نگران چیزی نیستم. نه نگران تاریک شدن هوا و نه نگران صورتحسابِ کافه. دلم میخواهد حتی برای یک لحظهی کوتاه، خودم را دست این حس بیخیالی بدهم. سکوت میکنم و مرد حرف میزند. از اینکه زندگیاش بدون من خالی است. از تنهاییاش میگوید و من به کودکی و سؤال تکراریِ «بابا کجاست؟» فکر میکنم و مامان که برای سؤال تکراریام جوابی همیشگی دارد: «برمیگرده، وقتی بری کلاس اول.» روز اول مدرسه، باز سؤال تکراری را میپرسم و مامان چیزی نمیگوید. چند هفته بعد احضار میشوم به اتاق خانم مشاور که مامان هم آنجاست. از دیدن مامان تعجب میکنم. خانم مشاور میگوید: «مامان میخواد رازی رو بهت بگه.» مامان حرفهایی میزند که شبیه خودش نیست. بعدها میفهمم حرفهای خانم مشاور است در دهان مامان. نمیدانم آن روز چه در سرم میگذرد که از مامان میپرسم: «بابا کِی برمیگرده؟» مامان به خانم مشاور نگاه میکند: «رفته یه جای دور... نمیدونم کی برمیگرده!» آن شب، مامان آلبوم عکسهای عروسیشان را که پنهان کرده بود، نشانم میدهد. مامان در لباس سفید عروسی کنار بابای کاغذی که کت و شلوار خاکستریِ روشن پوشیده و سرش را پایین انداخته است. مامان یکی از عکسهای مرد را به من میدهد. مردی که پیرتر از عکسش هست. میگوید: «چشمهات شبیه منه؛ اما در کل شبیه مامانت هستی!» پس در صورت و رفتار من دنبال، چیزی از خودش میگردد. با پوست شکلات، قایقی کاغذی میسازم. آرام میگوید: «من فردا شب بلیط دارم. یه سری کار عقب مونده دارم؛ اما خیلی زود برمیگردم پیشت.» «منِ سرخوش» برای لحظهای فکر کرده بود، همهی تنهاییها بعد از این تمام میشود؛ اما خوب گول خورده است. چراغهای خیابان روشن شده است. صدای بوق ماشینها پشت چراغ قرمز و صدای ترمزی ناگهانی دلشوره میاندازد توی دلم. مرد، چند دقیقهای سکوت میکند. «منِ بدجنسم» میگوید: «هیچ وقت نمیشه روی حرفت حساب کرد!» مرد با لحن غمگینی میگوید: «قول میدم؛ زود برمیگردم!» «منِ بدجنسم» میگوید: «دیرم شده!» بلند میشوم و کاپشنم را از پشت صندلیام برمیدارم. در پوشیدن کاپشن کمکم میکند. شبیه مردهای خارجی رفتار میکند. نرم میگوید: «عجله داری عزیزم؟» «منِ مغرورم» میخواهد داد بزند: «اگر عزیزت بودم، ده سال گذشته کجا بودی؟» چیزی نمیگویم. توی تاکسی به خیابانِ آشنای «ولیعصر» نگاه میکنم که حالا برایم غریبه است. زمان گم شده و معلوم نیست که چه روز و چه سالی است؟ مرد دست میاندازد دور شانهام. تنم داغ میشود. حس عجیبی است. سعی میکنم این گرما را ذخیره کنم برای روزهای دلتنگی. توی سرم از بابای کاغذی میپرسم: «میشه بهش اعتماد کرد؟» بابای کاغذی ساکت است، چیزی نمیگوید. از تاکسی که پیاده میشویم تا جلویِ در خانه با من میآید. وقت خداحافظی به چشمهایم نگاه نمیکند: «زود برمیگردم.» این را با شرمندگی میگوید، یا من دوست دارم که شرمنده بگوید. جلوی «منِ احساساتی» را میگیرم که اشکش در نیاید. یادم میافتد که نان نخریدهام. مرد که میرود. جعبهی جاکلیدیها را از کولهام در میآورم و میروم کنار سطل زباله و یک فکر از سرم میگذرد؛ وقتی کسی نیست، بهتر است یادگاریهایش را هم برای خودش نگه دارد؛ اما در آخرین لحظه پشیمان میشوم و جعبه را توی کولهام میاندازم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 48 |