تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,312 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,257 |
لاکی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آبان 380، آبان 1400، صفحه 21-21 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71665 | ||
تاریخ دریافت: 26 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 26 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
لاکی سینا دهقانی- شیراز لاکی که سعی میکرد زبان فلامینگوها را بفهمد، گفت: «بذارید برم توی لاکم شاید لغتنامهای چیزی پیدا کنم.» تا رفت توی لاکش یکی از فلامینگوها دست کرد لای پرهایش و وسیلهای شبیه گوشی درآورد. لاکی با ناامیدی از لاکش بیرون آمد. سرش را پایین گرفت و خیلی آرام گفت: «هیچی نداشتم که بتونم بفهمم زبون شما فلامینگوها چیه.» یکی از فلامینگوها گردنش را مثل کش دراز کرد و نزدیک گوشی گفت: «سلام.» لاکی که از تعجب شاخ درآورده بود، گفت: «این چیه؟» فلامینگوها گفتن: «این اسمش گوشی هست. الآن زدم که ترجمه کنه. از زبون حیوونی نسخهی ایرانی به روسی و برعکس.» لاکی هزارتا سؤال داشت که باید میپرسید: «چرا زبون حیوونی روسی؟ مگه شما از کجا اومدید؟» گوشی ترجمه کرد و فلامینگویی که پرهایش صورتیتر بود جواب داد: «خب ما فلامینگوهای روسی هستیم دیگه.» لاکی بیشتر کنجکاو شد و پرسید: «اینجا چیکار میکنید پس.» آن یکی فلامینگو جواب داد: «ما همیشه میایم ایران.» لاکی با خنده گفت: «مگه خونهی خودتون چه مشکلی داره؟ اسم این حرکت مسخرهتون چیه اصلاً.» و باز غش کرد از خنده. فلامینگوها صبر کردند تا گوشی ترجمه کند و بعد گفتن: «این مهاجرت فصلیه. باید باشه؛ وگرنه ما از سرما و گرما میمردیم.» لاکی همینطور میخندید. تازه به سرش زد که فلامینگوها را اذیت کند و آنها را دست بیندازد پس گفت: «اگر عقل داشتید یه جوری خونهتون رو میساختید که هی گرما و سرما نیاد سراغتون. تا مجبور بشوید مهاجرت کنید.» هنوز جملهاش تمام نشده بود که فلامینگو چندبار نوکش را محکم زد توی سر لاکی تا دفعهی دیگر به فلامینگوها توهین نکند. فلامینگوی بداخلاق با عصبانیت داد زد: «زود آدرس «بختگان» رو بده که مُردیم از تشنگی.» لاکی گفت: «اینجا دقیقاً وسط دریاچهی بختگانه.» فلامینگوها فکر کردند که لاکی دارد اذیتشان میکند برای همین پر باز کردند که بروند؛ اما لاکی پرید جلویشان و داد زد: «به خدا راست گفتم. اینجا دریاچهی بختگانه. فلامینگویی که پرش صورتیتر بود هقهقکنان پرسید: «ما چندسال پیش اومده بودیمها! پر از آب بود. اصلاً این شکلی نبود.» لاکی گفت: «میخواید بریم دریاچهی آدمها؟ همین نزدیکیها هست، وسط شیراز هست دقیقاً، سرسبز و پر آب.» فلامینگوها از بس تشنه بودند و گرمشان بود، نمیتوانستند حرف بزنند، با سر به لاکی فهماندند که میروند. فلامینگوها توی آسمان پر کشیدند، لاکی کمی توی لاکش رفت و زل زد به رفتن آنها. فلامینگوها دنبال تابلوهایی میرفتند که اسم شیراز را نوشته بود. نزدیکهای ظهر بود و خورشید دقیقاً بالای سر فلامینگوها. بعد از چند ساعت پرواز کردن حسابی تشنه شده بودند که به شیراز رسیدند و چون خیلی تشنه بودند تصمیم گرفتند اول فالوده بخورند و بعد به سراغ دریاچه بروند. کمی بعد فلامینگوها وسط باغ بزرگی بودند که پر از درخت بود. خیلی قشنگ بود؛ اما دریاچه نداشت. فلامینگویی که پرش صورتیتر بود جلوتر میرفت و اصلاً قصد نداشت که دیگر جایی به جز دریاچه فرود بیاید؛ اما یکهو پشت سرش را دید که دوستش «رُزی» در هوا از هوش رفت. با عجله به سمت رُزی پرواز کرد. با تمام وجودش پر میزد و چند ثانیه بعد از سقوط رُزی او هم روی زمین فرود آمد. حسابی گیج شده بود و هر چی دور و برش را نگاه میکرد آبی پیدا نمیکرد. به رزی گفت: «الآن میرم آب پیدا میکنم.» و بعد با تمام وجودش پرواز کرد. بالأخره به وسط پارک رسید و درختان کنار رفتند و دریاچه پیدا شد. دریاچهی خالی! پرصورتی چشمانش سیاهی رفت و خیلی آرام دریاچهی خشک او را بغل کرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 51 |