تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,345 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
ترقّه | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آبان 380، آبان 1400، صفحه 23-23 | ||
نوع مقاله: آسمانه | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71666 | ||
تاریخ دریافت: 26 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 26 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
ترقّه معصومه ملاپور- 16ساله- اراک - آخه بچهجون تو مگه عقل نداری؟ هر کس هر چی به تو گفت مگه باید بگی چشم؟ کاش یه ذره هم از این چشم گفتنهات رو هم به ما نشون میدادی! - ای بابا، خانم! ول کن بچه رو حالا یه غلطی کرده خودش هم پشیمونه. کاریش نمیشه کرد. بیار اون چایی رو که از دهن افتاد. از زیر پتو، یواشکی به حرفهای بابا و مامانش گوش میداد. یاد حرفهای رفیقش افتاد. وقتی داخل پلاستیک را دیده بود گفته بود: «وای! چی کار کردی تو پسر! میدونی این چیه؟ بهش میگن ترقه؛ اما قدرتش خیلی زیاده، این رو به صورت قاچاقی درست میکنن و میفروشن، برای شب چهارشنبهسوری! نباید ازش میگرفتی.» - آخه من چه میدونستم، گفت این رو برام یه جایی قایمش کن، پول خوبی میگیری. مگه علم غیب داشتم که بدونم چیه؟ - وای از دست تو! آخه برای چی تو باید براش قایم کنی؟ ته دلش شور میزد، صدبار به پلاستیک سیاه گوشهی انباری سر زده بود و هر صدبارش خودش را سرزنش کرده بود. *** آن وقت شب در خلوت کوچه فقط صدای نفس نفس زدن او پیچیده بود. پلاستیک سیاه را آنقدر سفت در دستانش گرفته بود که کف دستانش عرق کرده بود. در طول راه چند بار با خودش اسم تازهای را که از دوستش شنیده بود، تکرار میکرد. ترقّه... ترقّه... دیگر نایی برایش نمانده بود. سر کوچه که رسید زیر تیر برق نشست. نگرانی امتحان ریاضی فردا هم مثل خوره به جانش افتاده بود. با وجود این همه درگیریها و غرغرهای مامانش نتواسته بود حتی یک صفحه هم بخواند. کیسه را سفت در بغلش گرفت. برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. به اندازهی چند محله از خانه دور شده بود. با خودش گفت کار درست همینه. میبرم یه جای پرت میاندازمش. فردا به اون یارو هم میگم بره از همون جا برش داره. پاهایش را دراز کرد و کیسه را کنار دستش گذاشت. مشغول ماساژ دادن پاهایش شد. پلاستیک سیاه را پرت کرد. ناگهان صدایی مانند انفجار را شنید و دیگر هیچ نفهمید... *** صدای ویز ویز مگس اذیتش میکرد. چندبار سرش را تکان داد؛ اما مگس مزاحم ول کن نبود. وقتی حس کرد روی صورتش نشسته خواست دستش را بالا بیاورد که روی مگس بزند؛ اما... هیچ دستی را احساس نمیکرد. - بهتری پسرم؟ صدای مادرش به تک تک سلولهای بدنش نفوذ کرد. دهانش خشک شده بود. از بوی تند الکل و آمپول فهمیده بود که باید در بیمارستان باشد. میخواست چشمهایش را باز کند تا مادرش را ببیند. جرئت نداشت از او بپرسد که چه اتفاقی افتاده؟ پلکهایش را باز کرد؛ اما چیزی جز سیاهی مطلق ندید. پلکهایش را بست و محکم فشار داد. دوباره امتحان کرد. باز هم سیاهی مطلق! دوباره تکرار کرد؛ اما نه! چیزی نمیدید. هر طوری بود دهانش را باز کرد و مادرش را صدا زد: - مامان؟ چی شده؟ یکی به من بگه چه اتفاقی افتاده؟ جز سکوت چیز دیگری در جواب نگرفت. در سکوت اتاق صدای هق هق گریهی مادرش را شنید.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 53 |