تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,469 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
مرد سنگی | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آبان 380، آبان 1400، صفحه 36-37 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71675 | ||
تاریخ دریافت: 26 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 26 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان مرد سنگی معصومه امینزاده مرد سنگی وسط میدان نشسته بود و پسرک تیلهای را نگاه میکرد که گرمای خورشید همچنان به سروصورتش پنجه میکشید. این اسم را پسرک رویش گذاشته بود؛ همان روزی که کولهپشتی سنگینش را به دوش مرد سنگی سپرد و چشمانش را به انتظار آمدنش به گوشهی پلکهای بیحرکت مرد سنگی وصله کرده بود. پسرک تیلهای مدتی بعد از میان فریاد رانندهها و جیغ بوقها بیرون آمد. به آسمان که خورشید مثل تیلهای زرد در آن میدرخشید، نگاه کرد و گفت: «خداجون خودمونیم، عجب تیلهای.» بعد دستش را با عجله به جیبش برد و شروع به شمردن پولهای ریز و درشتش کرد. مرد سنگی بیحرکت به او نگاه میکرد؛ اما قلبش در حال تپیدن بود. پسرک دست از شمردن کشید. رو به مرد سنگی نگاه کرد و گفت: «آق سنگیجون، دیگه دیره باس برم. عجله دارم. امشب تولد آبجی کوچیکمه، میخوام براش یه عروسک خوشگل بخرم.» دستهای سرد مرد سنگی را فشار داد و آهسته گفت: «آق سنگیجون واسم دعا کن.» به سمت قلب خیابان دوید، پشت چراغ قرمز شروع به فریاد زدن کرد. ماشینها بوق میزدند؛ اما تنها آهنگ زیبای پسرک بود که به گوش مرد سنگی میرسید: «تیله... تیله... تیلههای رنگی... واسه آدم یه رنگی.» و با ضربهای به شیشهی ماشینها دوباره فریاد میزد: «آقا تیله بدم... خانم تیله بدم... تو رو خدا تیله بخر... تیله دارم، تیلههای خیلی رنگی.» مرد سنگی نگاهی به شلوغی چهارراه کرد. نمیتوانست پسرک را ببیند. قلبش در میان سینه لرزید. ثانیههای چراغ تمام شد. پسرک خوشحال میان چشمان بیحرکت مرد سنگی پیدا شد. دستی برایش تکان داد و باز با عجله رفت. مدتی نگذشته بود که مرد سنگی از شنیدن صدای جیغ ترمز ماشینی و سکوتی که بعد از آن چهارراه را پر کرد، به چراغ راهنما با نگرانی نگاه کرد و گفت: «نمیدونم که چرا امروز، اینقدر دل نگرونم؟» چراغ راهنما نگاهی زرد به مرد سنگی کرد و با لبخند گفت: «سنگ هم مگه دل داره؟» و شروع کرد به چشمک زدن. مرد سنگی دستش، پاهایش و حتی چشمانش را تکان داد؛ اما هر چهقدر سعی کرد نتوانست حرکتی بکند. نمیدانست چه اتفاقی افتاده است؟ به دنبال صدای پسرک در میان سکوت خیابان میگشت؛ اما صدایی نبود. دوباره به چراغ راهنما نگاهی کرد و گفت: «میشه به من بگی چی شده؟ چرا صدای پسرک دیگه نمیاد.» چراغ راهنما با چشمانی قرمز به مرد سنگی نگاه کرد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. مرد سنگی تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده! دوباره دلش لرزید. اشک در چشمانش حلقه زد. باید فکری میکرد. شاید این آخرین فرصت بود. به آسمان تاریک نگاه کرد و با تمام وجود سنگیاش فریاد زد: «خ... دا... یا!» مردی از میان ماشینها با خوشحالی فریاد زد: «خدارو شکر... نبضش داره میزنه... اون زنده است... آمبولانس رو خبر کنید!» ثانیهها دوباره شروع به حرکت کردند. چشمان چراغ راهنما سبز شد. خوشحال و خندان رو به مرد سنگی کرد؛ اما... دیگر از مرد سنگی خبری نبود... تنها خردههای سنگ بود و تیلهی شکسته شدهای شبیه یک قلب که پرندهای به آن نوک میزد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 123 |