تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,261 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,169 |
مالیات | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، بهمن 371، بهمن 1399، صفحه 18-19 | ||
نوع مقاله: طنز در تاریخ | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71731 | ||
تاریخ دریافت: 29 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 29 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
طنز تاریخ مالیات سیدسعید هاشمی حاکم در قصرش نشسته بود و داشت با مهمان محترمی که از پیش حاکم ولایت همسایه آمده بود، حرف میزد. نوکرها برایشان شربت و شیرینی آورده بودند و منتظر بودند که جناب حاکم دستور ناهار را بدهند. میدانستند که وقتی از طرف حاکمان دیگر، پیکی برای جناب حاکم بیاید، حتماً ناهار نگهش میدارد و بهترین غذاها را به او میدهد. حاکم همینطور گوش سپرده بود به حرفهای پیک محترم که یکدفعه سروصدایی از بیرون به گوششان خورد. ـ ولم کنید! بگذارید بروم پیش جناب حاکم. چرا جلویم را گرفتهاید؟ مگر شما انصاف ندارید؟ پس جناب حاکم برای چه اینجا نشسته است؟ اینجا نشسته که به داد ما بیچارهها برسد. حاکم نگاهی به پیک انداخت. انتظار نداشت که در مقابل او، یک دهاتی بیسر و پا در بیرون قصر سروصدا راه بیندازد و بیاحترامی کند. یکی از نوکرانش را صدا کرد و گفت: «این سروصدا برای چیست؟ چرا جلوی دهن این مردک را نمیگیرید؟» نوکر تعظیمی کرد و گفت: «قربان یکی از کشاورزان است که از روستاهای اطراف آمده خیلی سمج است. هر چه میزنندش از رو نمیرود و میگوید باید حتماً جناب حاکم را ببیند.» حاکم نگاهی به مهمانش انداخت. مهمان منتظر بود ببیند حاکم چه تصمیمی میگیرد. اگر این مهمان اینجا نبود، دستور میداد، مرد دهاتی را بگیرند، اول حسابی کتکش بزنند و بعد او را در طویله حبس کنند؛ اما جلوی مهمان نمیشد چنین دستوراتی داد. به نوکرش گفت: «بگو او را بیاورند پیش من ببینم چه میگوید؟» نوکر رفت و چند لحظه بعد با مرد کشاورز برگشت. کشاورز لباسهای کهنه و گشادی به تن داشت. صورتش آفتابسوخته و پُرچروک بود. ریش بلندی داشت که سفید شده بود. سلام کرد. حاکم بدون اینکه جواب سلام مرد را بدهد، داد زد: «ها؟ چی شده مردک؟ چرا هوار میکشی؟ مگر نمیدانی که ما یک مهمان محترم داریم؟ میخواهی آبروی ما را پیش این مهمان عزیز ببری؟» مرد گفت: «قربانت شوم. الهی که فدای خودت و مهمانت شوم. دستم به دامنت. دارم بدبخت میشوم. ارباب روستای ما مالیات زیادی از ما میگیرد.» میگوید: «جناب حاکم از من مالیات میخواهد. از هر ده کیلو گندم یک کیلویش را برمیدارد.» - خب اینکه معلوم است مردک! از دهاتتان تا اینجا آمدهای که همین را بگویی؟ معلوم است که باید مالیات بدهید. همه جای این کشور، قانون مالیات همینجوری است. از هر ده کیلو گندم یک کیلویش میرسد به حاکم. - قربان، درد من که فقط این نیست. مسئلهی ما این است که او بیش از وسع ما از ما مالیات میگیرد. من امسال هزار کیلو گندم برداشت کردهام. کلی جان کندهام. خون دل خوردهام تا این مقدار گندم را به دست آوردهام. ارباب، نوکرانش را فرستاده گندم مرا به جای هزارکیلو، ده هزارکیلو، تخمین زدهاند. حالا باید یک دهم آن را به ارباب بدهم یعنی تمام هزارکیلو را. اگر این گندم را به ارباب بدهم، بدبخت میشوم. آن وقت امسال من و زن و بچههایم باید گرسنه بمانیم. حاکم دستی به سبیلهای کلفتش کشید. نگاهی به مهمانش انداخت و با لبخندی ساختگی گفت: «میبینید ما در اینجا با چه آدمهایی باید سروکله بزنیم؟» بعد به مرد کشاورز نگاه کرد و گفت: «مرتیکه، تو خجالت نمیکشی با ده کیلو ریش آمدهای اینجا به خاطر یک چیز بیارزش، وقت با ارزش مرا میگیری؟» کشاورز با شنیدن این حرف، بدون اینکه حرفی بزند، سرش را زیر انداخت و برگشت و به طرف در رفت. حاکم که از کار او تعجب کرده بود، داد زد: «آهای مردک! کجا؟ همینطور سرت را زیر انداختهای و میروی؟» کشاورز برگشت. حاکم را نگاه کرد و گفت: «قربان میروم گندمهایم را بدهم به ارباب.» ـ مگر چی شد؟ یعنی حرف من به این زودی روی تو اثر کرد؟ ـ نه قربان حرف شما اثر نکرد؛ اما دیدم شما این یک ذره ریش مرا ده کیلو میبینید، باید بروم دست ارباب ده را ببوسم که باز انصافش از شما بیشتر است. مرا بگو که برای شکایت پیش کی آمدهام؟ تا این حرف از دهان کشاورز بیرون آمد، حاکم و مهمانش با صدای بلند زدند زیر خنده. آنقدر خندیدند که از چشمشان اشک آمد. حاکم گفت: «بیا اینجا. بیا یک نامه بنویسم برو بده به اربابت تا کلاً از مالیات معافت کند.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 59 |