تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,469 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
نگین با ارزش | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، بهمن 371، بهمن 1399، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان معارفی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71738 | ||
تاریخ دریافت: 30 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 30 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
نگین با ارزش سیدهلیلا موسوی به دیوار چسبیدهام، جرئت ندارم بیرون بیایم. طوری قلبم میزند که حس میکنم دارد از سینهام بیرون میپرد. از خانه تا اینجا که به خیر گذشت، خدا کند تا امام را میبینم و از شهر فرار میکنم، کسی من را نبیند. - خدایا کمکم کن! آرام سرم را میچرخانم تا ببینم توی کوچه کسی نباشد. جلوی خانهی امام خلوت است، تا خانه میدوم. آنقدر ترسیدهام که بدون در زدن، میدوم توی خانه و در را میبندم. - چه خوب که درِ خونهی امام هادی به روی همه بازه! تازه یادم میافتد یاالله بگویم. بعد وارد خانه میشوم. علیبن محمد با روی باز به استقبالم میآید. وقتی پریشانی من را میبیند، لبخند میزند و علتش را سؤال میکند. با دیدنش کمی آرام میشوم؛ اما هنوز قلبم دارد به قفسهی سینهام میکوبد و نمیدانم از ترس است یا میخواهد امام را ببیند! علیبن محمد اصرار میکند بنشینم؛ اما آنقدر اضطراب دارم که نمیتوانم و همانطور ایستاده با او حرف میزنم: «دستم به دامنت، خانواده و اموالم را دست شما میدهم تا مدتی خودم را گم و گور کنم.» میخواهد بداند چرا اینقدر نگرانم و این حرفها را میزنم؛ اما من اصلاً فرصت داستان تعریف کردن ندارم و میخواهم هر چه زودتر فرار کنم. - تا همین الآنم شاید دیر شده باشه و ردم رو زده باشن! علیبن محمد دستم را میگیرد و کمی آرامم میکند. برایش داستان نگرانیام را تعریف میکنم: «وزیر خلیفهی عباسی نگین خیلی با ارزشی رو به من داد تا براش حکاکی کنم. من هم قبول کردم. با اینکه استاد این کار هستم؛ اما موقع کار، نگین که خیلی ظریف بود، شکست و از وسط دو نیم شد. میدونم اگه دستش به من برسه زنده زنده من رو میسوزونه یا از بالای پشتبام پرتم میکنه پایین. میدونید که اینها رحم ندارن.» علیبن محمد دستم را میگیرد و میگوید: «آرام باش و همین الآن به خانهات برگرد، انشاءالله طوری نمیشود.» دلم میخواهد آرام باشم؛ اما برای اولین بار به حرف امام شک میکنم. - مگه میشه توی این موقعیت آروم باشم و طوری وانمود کنم که انگار اتفاقی نیفتاده؟ اگه فردا بیان دنبال نگین چی باید بگم؟ اون وقت منم که باید جواب بدم نه امام هادی! اون وقت به وزیر خلیفه هم میتونم بگم آروم باش و بیخیال نگین با ارزشت بشو؟ توی همین فکرها هستم که امام دستم را میگیرد. قلبم آرام میشود و توبه میکنم. - خجالت بکش! او ولی خداست. حتماً چیزهایی میدونه که تو نمیدونی. اما چرا دروغ بگویم؟ باز هم کمی نگرانی دارم و با همان نگرانی کوچک به خانه میروم. باز هم توی کوچه همه جا را نگاه میکنم تا کسی دنبالم نباشد. به خانه میرسم و از خستگی و اضطراب خوابم میبرد. صبح فردا از طرف وزیر دنبالم میآیند و با احترام من را پیش وزیر میبرند. وزیر من را که میبیند، میخندد، جلو میآید و سر میکند توی گوشم: «از خدا پنهان نیست، از تو هم پنهان نمیتوانم بکنم که بین همسران من دعوا شده است، البته از بقیه پنهان کن این حرف را! آنها هر کدام نگین را برای خودشان میخواهند. برای همین فکر کردم که نگین را دو قسمت بکنی و برای هر کدام جدا حکاکی کنی، البته دستمزدت دو برابر میشود، خیالت راحت. هان؟ نظرت چیست؟» خوشحال میشوم و به حرف امام هادی فکر میکنم که فرمودند آرام باشم و انشاءالله به خیر میگذرد. قبول میکنم و خوشحال برمیگردم پیش امام و از ایشان تشکر میکنم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 48 |