تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,334 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,288 |
انقلاب | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، بهمن 371، بهمن 1399، صفحه 30-31 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71740 | ||
تاریخ دریافت: 30 آذر 1400، تاریخ پذیرش: 30 آذر 1400 | ||
اصل مقاله | ||
انقلاب سارا بهمنی غلامرضا فلاح، شاعر و «امین» تخلصش است. او در قم زندگی میکند و روزهای خاطرهآمیز انقلاب را به خاطر دارد. او از کسانی است که در متن مبارزههای آن زمان بودند و امام را میشناختند و با انقلابیها همکاری داشتند. در این روزها که یادآور خاطرات انقلاب اسلامی است پای حرفهای آقای فلاح نشستیم تا ما را با سخنانش به روزهای پر اضطراب بهمن ماه ببرد. با ما همراه باشید. اولین حضورتان در انقلاب چه زمانی بود؟ ده سالم بود که مردم تظاهرات کردند، من تا نیمی از راه را همراهشان رفتم؛ اما چون سنم کم بود، ترسیدم و تا حرم حضرت معصومه بیشتر نرفتم. در آن زمان که همه مشغول کار خودشان بودند، میخواستم بدانم قضیه چیست؟ چرا مردم تظاهرات کردهاند؟ چگونه علت تظاهرات مردم را متوجه شدید؟ از کسانی که با اطلاع بودند، پرسیدم. آن موقع به امام خمینی، آقای خمینی میگفتند. آنان که اطلاعاتی داشتند به من گفتند: «آقای خمینی میگوید که چرا دینمان را میخواهند از ما بگیرند؟» علت تظاهرات و اعتراض مردم هم این است که امام را دستگیر کردهاند. چگونه با امام آشنا شدید؟ حاج شکرالله اختر سر کوچهی ما مغازه داشت. از حاج شکرالله پرسیدم: «قضیهی یا مرگ یا خمینی چیست؟ »گفت: «هیس! هیس! بیا تو، بیا تو.» من را به داخل مغازه برد و گفت: «میخواهی دستگیرمان کنند.» برایم تعریف کرد که آقای خمینی، آیت اللهی است که مخالف بیدینی است. به زبان کودکانه برایم میگفت تا کاملاً متوجه شوم. شعرای آن موقع چه کسانی بودند؟ ما هیچ ارتباطی با هم نداشتیم؛ چون میترسیدیم. اصلاً کسی شاعر را نمیشناخت. حتی صدای کسانی که نوار را پر میکردند هم قابل تشخیص نبود. آن زمان صفحه گرامافون بود. در شعرها از یزید و امام حسین میگفتیم و برای مخاطب شاه و امام خمینی تداعی میشد. هیچ وقت گیر افتادید؟ خیابان چهارمردان پاتوق ما بود. ساواک برای شناسایی افراد از روی پشتبامها عکس میگرفت. از من هم عکس گرفته بودند. من چندتا شناسنامه داشتم تا خدمت سربازی نروم؛ اما زمانی که دیگر از ظاهرم، سنم مشخص شد، رفتم کفالت بگیرم. به این معنا که پدرم سالخورده است و من باید از او مراقبت کنم. یک روز برای تمدیدش رفتم که من را شناسایی و دستگیر کردند. یک آقایی بود که هم با ما بود و هم با ساواک. او من را آزاد کرد. دیگر چه کارهایی میکردید؟ نوار انقلابی ضبط میکردیم. آقایی که ترانه هم میخواند را آوردیم تا شعر بخواند و ضبط کند. آشنایی بود که نوارهای مذهبی ضبط میکرد. در زیرزمین خانهی یکی از بچهها در را بستیم پتو هم روی در انداختیم که صدا بیرون نرود. نوار تکثیر میشد و مشخص هم نبود چه کسی خوانده است. از سال 57 دیگر روی نوار نام شاعر و خواننده نوشته میشد. دیگر کسی نمیترسید. از خاطرههای آن زمانتان بگویید؟ هنوز یاد نگرفته بودیم کوکتل مولوتف بسازیم. باید فاصله میگرفتیم، ولی بعضی وقتها فاصله کم بود و به خودمان آسیب میزد. خودمان هم از کار خودمان خندهیمان میگرفت. آتش درست میکردیم و لاستیکها را آتش میزدیم. به ما میگفتند قوطیهای خالی حشرهکش اگر خالی باشند و در آتش انداخته شوند، مثل بمب صدا میدهند. ما سعی میکردیم وقتی کموندوها نزدیک میشوند، آن را بیندازیم. کنار دیوارها پنهان میشدیم و از ترس آنها نمیخندیدیم. قنبید (کلم قمی) را داخل پارچه میبستیم. سُر میخورد و میرفت. کموندوها به جای اینکه به طرف ما بیایند و ما را بگیرند، از ترس قنبیدها فرار میکردند. قرارهای شما کجا بود؟ مسجدها محل قرار و دیدار بود، ولی نمیشد صحبتی کرد؛ چون ساواکیها وارد اجتماعات میشدند. بیشتر خودمان هستههای دو- سهتایی داشتیم. به هم میپیوستیم و پنجاه- شصت نفر میشدیم. نمیشد بیشتر شویم؛ چون حمله میکردند. نیروی شهربانی و ژاندارمری نمیگذاشتند دور هم جمع شویم. وقتی تانکها را در سطح شهر آوردند واکنش شما چه بود؟ تانکها را ابتدای چهارمردان آورده بودند. من و شهید محمودنژاد کف خیابان دراز کشیدیم که تانکها از رویمان رد شوند. شهید دل آذر و بچههای دیگر هم سمت دیگر دراز کشیده بودند و مردم هم شعار میدادند. چه کاری آن زمان انجام دادید که باورش برای خودتان هم سخت است؟ در انقلاب اطلاعیهخوان بودم. بلندگوهای بوقی (دستی) بودند مثل شیپور. با سیمهای خیلی نازک که بهشان متصل میشد. روی پشتبامهای قدیمی یک جای گودال مانند داشت. (به اصطلاح لقه پشتبام) آن کسی که میخواست شعار بخواند داخل این گودها میرفت. اصلاً دیگر چیزی پیدا نبود و اطلاعیه را میخواند. ساواکیها بین جمعیت به شکل ناشناس بودند و شعار میدادند. هر چه نگاه میکردند چه کسی دارد اطلاعیه را میخواند، متوجه نمیشدند. فقط میدیدند دست یک نفر بلندگو است. وقتی ساواک حمله میکرد کسی که بلندگو را داشت سریع پیچ سیم را شل میکرد. آن وقت اطلاعیهخوان متوجه میشد سیم شل شده است. سریع سیم را جمع و فرار میکرد. آن موقع اصلاً نمیترسیدم، ولی الآن به خودم میگویم چهطور نمیترسیدم ساواکی بالای سرم ظاهر شود؟ با امام خمینی دیدار داشتید؟ بله، آقا به تهران تشریف بردند و در جماران مستقر شدند و چون پسرعمویم رانندهی ایشان بودند، من به راحتی به آنجا میرفتم و امام کاملاً من را میشناختند. و از آنجایی که امام شعر میگفتند (البته ما نمیدانستیم) من نیز شعرهایم را برای ایشان میخواندم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 94 |