تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,124 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,044 |
سرزمین قصهها | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، دی ماه 370، دی 1399، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71772 | ||
تاریخ دریافت: 02 دی 1400، تاریخ پذیرش: 02 دی 1400 | ||
اصل مقاله | ||
سرمقاله سرزمین قصهها مریم کوچکی شبهای طولانی زمستان بود. بابا از سر کار، مامان از خرید روزانه و ما بچهها از مدرسه میآمدیم. کنار بخاری یا زیر کرسی مینشستیم، درس میخواندیم و سریال «امیرکبیر»، «بوعلیسینا» و یا «سالهای دور از خانه» را میدیدیم. بعضی شبها صدایی آشنا شبهای سردمان را گرم میکرد. تق! تق! تق! صدای عصایی که به موزاییکها میخورد. عصایی چوبی با نوار پلاستیکی سبز که نمیدانستیم چه کسی آن را دور عصا پیچیده است. دایی «امینالله» بود که میآمد. نابینا بود. میگفتند بیماری آبله بر او تاخته و نور چشمهایش را گرفته است. پشت سر دایی امینالله، لشکری از تاجران، شاهان، شاهزادهها، وزیران حیلهگر و یا عادل، مردان بقال و زنان زیرک از سرزمین چین و ماچین هم میآمدند. دایی امینالله قصهگوی فامیل بود. این همه قصههای طولانی را از کجا و چه کسی یاد گرفته بود؟ ما که نپرسیدیم. همه دور تا دور کرسی مینشستیم، با خواهش از دایی میخواستیم تا قصهای بگوید و او هم چاییاش را سر میکشید و میخواست صلواتی بفرستیم و بعد شروع میکرد: - اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار توسن خوشخرام، سخن را بدینگونه به جولان در آوردهاند که در شهر اصفهان تاجری بود... بیرون، شب بود و سرما و برف؛ ولی ما در دنیای قصهها به دنبال کالای گمشدهی مردی سادهدل در روستاها بودیم یا پی درمان درد پادشاهی که دوایش در صخرههای دور دور، پنهان بود. آن زمان گذشت و حالا مدتی است که فصلها که سراغ زمین میآیند، تنها نیستند! همراهی به نام کرونا دارند، که تاجی سرخ بر سر گذاشته و با خدم و حشم و اقوام و فرزندانش پا روی فرش قرمز گذاشته و بی دعوت آمده است! آمده است و دارد به تمام قارهها و سوراخ سنبههایشان، سرک میکشد! به خاطر همین مهمانِ ناخواندهی جهانی مجبوریم شب یلدا، تنها برای خودمان فال حافظ بگیریم و هندوانه و کدوی حلوایی بخوریم و کاسهای آجیل به پیرمرد تنهای همسایه بدهیم. از پشت شیشه به باریدن برف نگاه کنیم و چای قندپهلو برای بابا و مامان بیاوریم. به قول مادرجان: «شب و روز از پا نمیشینه عزیزم!» در زمستانهای آینده، کنار بچهها و نوههایمان مینشینیم و قصهها میگوییم از روز و روزگاری که همه چیز تعطیل بود، جز دکان مهر و محبت؛ قصهای نه از چین و ماچین که از سرزمین خوبمان ایران. قصهای با قهرمانانی سفیدپوش که شیشهی عمرشان بر لبهی صخرهها بود. قصهی غولی به اسم کرونا که از سرزمینی دور به ما حمله کرد و ما با او جنگیدیم و آخر قصه در قلعهاش او را به بند کشیده و شاخش را شکستیم. زمستانهای پیشِ رو اینجا پر از قصهگو میشود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 61 |