تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,070 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,019 |
کلاغ با کلاس | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 31، دی ماه 370، دی 1399، صفحه 16-17 | ||
نوع مقاله: داستان طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2020.71798 | ||
تاریخ دریافت: 06 دی 1400، تاریخ پذیرش: 06 دی 1400 | ||
اصل مقاله | ||
داستان کلاغ باکلاس علی مهر - قِق، قِقِق، قِق، قِقِق. - قار، قار این صدای چی بود؟ - قار، خب، معلومه صدای «پرسیاه». - قار، پس چرا مثل کلاغ قار قار نمیکند؟ - قار، برای اینکه میگوید من کبکم، هار هار هار. بعد هر دو به پرسیاه نگاه کردند که مثل همهی کلاغها داشت میپرید و از آنها دور میشد. کلاغ دومی داد زد: «قار، نگاهش کن؛ راه رفتنش که مثل کلاغهاست، چه بیکلاس!» کلاغ اولی هم خندید: «قار.» پرسیاه نشنیده گرفت و به راه خود ادامه داد؛ اما از همان موقع ذهنش مشغول شد. به خودش گفت: «این کلاغ سیاهسوخته راست میگوید. کسی که باکلاس باشد، باید همه چیزش باکلاس باشد.» با این فکر راهش را به طرف کبکهایی که همان نزدیکی بودند، کج کرد. پرید و پرید تا از دور چهار تا کبک را که مشغول آواز خواندن بودند، دید. انگار نیرو گرفته باشد، پرشهایش بلندتر شد تا رسید به کبکها، منقار سرخش را به نشانهی خنده باز کرد و گفت: «قِق قِق، قِقِق، قِق.» کبکها دست از آواز خواندن کشیدند. اول به همدیگر و بعد همگی به پرسیاه نگاه کردند. بعد همه با هم راه افتادند به طرف لانه. پرسیاه بالهایش را از هم باز کرد و گفت: «قِق، قِق.» کبکها به راه خود ادامه دادند. پرسیاه دنبال کبکها پرید و فریاد زد: «قِق قِق، قِق قِق.» کبکها یک قدم عقب رفتند. چند لحظه به پرسیاه نگاه کردند و یکدفعه ریختند روی سر پرسیاه و با نوک به سر و رویش زدند. پرسیاه با کلی بال و پر زدن و قِق قِق، قِق قِق کردن از دست آنها در رفت و با چند پرش خودش را رساند بالای صخرهای در آن نزدیکی. از فردای آن روز پرسیاه پشت صخرهای پنهان میشد و از دور راه رفتن کبکها را تماشا میکرد، بعد به امید یاد گرفتن راه رفتن کبکی، شروع میکرد به ادای آنها را در آوردن. چند روز گذشت. با اینکه پرسیاه راه رفتن کلاغی را کنار گذاشته بود؛ اما راه رفتن کبکی را هم یاد نگرفته بود. آنقدر زمین خورده بود که احساس میکرد همهی استخوانهای بدنش نرم شدهاند. یک روز بعد از کلی تمرین کردن و زمین خوردن صداهایی شنید: - قار قار. - قار قار. دو دوست کلاغش بالزنان روبهرویش نشستند. دومی قالب صابونی را که توی منقارش بود، زمین گذاشت و گفت: «قار، چهطوری رفیق؟ دلمان برایت تنگ شده بود. امروز یک قالب صابون گیر آوردیم. گفتیم بیاییم پیش تو با هم بخوریم.» پرسیاه از گوشهی چشم نگاهی به دو کلاغ کرد و بعد چند بار چپ و راست منقارش را به زمین مالید. کلاغ دومی هار هار خندید و گفت: «میدانم که کبکها فقط دانه، برگ و میوهی بوتهها را میخورند، ولی گفتم به یاد آن روزهایی که امکانات نبود با هم صابون بخوریم.» پرسیاه نگاهی به دوستهایش کرد و نگاهی به صابون، ولی نتوانست چشم از صابون بردارد. کلاغ دومی هم از فرصت استفاده کرد و قالب صابون را به سه قسمت تقسیم کرد، یکی خودش، یکی اولی و یکی را هم نزدیک پرسیاه انداخت. پرسیاه دیگر طاقت نیاورد و به طرف صابون خیز برداشت، ولی تالاپ افتاد روی زمین. دو دوستش با هم گفتند: «قار، چی شد؟» پرسیاه همینطور که روی زمین پخش بود نگاهی به دو دوستش کرد و قارقار زد زیر گریه. دو کلاغ دیگر هاج و واج نگاهش کردند. بعد از کلی قار قار کردن گفت: «قار، نمیتوانم کبکی راه بروم.» اولی گفت: «خب کلاغی بپر. اینکه گریه ندارد.» پرسیاه باز زد زیر گریه: «قارقارقار، آخه کلاغی هم یادم رفته.» از آن روز به بعد کبکها دو کلاغ را میدیدند که زیر بال کلاغ دیگر را گرفتهاند و با هم میپرند و تمرین راه رفتن کلاغی میکنند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 57 |