تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,346 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,298 |
فرار از شکست | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آذر 381، آذر 1400، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: گفتوگو در ادبیات کهن | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71821 | ||
تاریخ دریافت: 08 دی 1400، تاریخ پذیرش: 08 دی 1400 | ||
اصل مقاله | ||
گفتوگو در ادبیات کهن در کتابهای قدیمی و کهن ادبیات ایران یکی از زیباترین و خواندنیترین قسمتها، گفتوگوهای میان شخصیتهاست. در این صفحه گوشههایی از این گفتوگوها را برای شما نقل میکنیم. فرار از شکست نگاهی به داستان گردآفرید در شاهنامهی فردوسی سیدهلیلا موسویخلخالی حتماً بارها و بارها داستان رستم و سهراب را شنیدهاید، اما بعید میدانم به گفتوگوهایی که بین شخصیتهای مختلف در این داستان ردوبدل میشود، دقت کافی کرده باشید. گفتوگوها در کتاب شاهنامهی فردوسی خیلی زیاد هستند. در داستان رستم و سهراب هم همینطور است. مثلاً گفتوگوی رستم با تهمینه، رستم با شاه سمنگان، تهمینه با سهراب، سهراب با گُردآفرید، سهراب با هژیر، سهراب با رستم و... راستش همه را نمیشود در این صفحه نقل کرد. دوتا از گفتوگوها را که به نظر زیباتر است، برایتان نقل میکنم: سهراب که پسر رستم و تهمینه، یکی پهلوان ایرانی و دیگری دختر شاه سمنگان بود، هیچگاه پدرش را ندیده بود. او پیش تورانیان که دشمن ایرانیان بودند، بزرگ و یکی از پهلوانان توران شده بود. سهراب در پی یافتن پدر با تورانیان به جنگ ایران آمد و افراسیاب که پادشاه توران بود، سهراب را فرماندهی سپاه کرد. او به مشاورانش گفت که نباید سهراب و رستم همدیگر را بشناسند، این دو را باید به جان هم بیندازیم، اگر رستم کشته شد که ایران را به دست میآوریم و بعد خودمان سهراب را هم میکشیم؛ اما اگر سهراب کشته شد، از رستم انتقام گرفتهایم. سهراب بارها در جنگ نشانی از پدرش گرفت، اما به او نشانش ندادند و مرتب دروغ گفتند. از طرفی یکی از دژهای مهم ایرانیان دست فردی بود به نام «گَژدَهَم» و او دختری داشت به نام گردآفرید. وقتی سهراب هژیر، پهلوانِ این دژ را اسیر کرد، آنها مانده بودند که چه کسی را به جنگ او بفرستند. بالأخره گردآفرید پدرش را راضی کرد تا با لباسهای مردانه به جنگ سهراب برود. او به پدرش گفت که اگر پیروز شود روحیهی ایرانیان چند برابر میشود؛ چون دختری ایرانی، پهلوان تورانی را شکست داده است؛ و اگر هم شکست بخورد، اتفاق خاصی نیفتاده؛ چون کسی از شکست یک دختر به دست پهلوان تورانی روحیهاش را از دست نمیدهد. گردآفرید و سهراب روبهروی دژ با هم مبارزه کردند. گردآفرید به سهراب امان نمیداد و یکسره تیر میانداخت و حمله میکرد و سهراب از خودش دفاع میکرد. چندین بار تن به تن جنگیدند و هیچ کدامشان کم نیاوردند؛ اما بالأخره در آخرین حمله، نیزهی سهراب به بدن گردآفرید خورد و کلاهخود از سرش افتاد و موهایش در هوا پخش شد. سهراب روی زیبای دختر دلاور ایرانی را که دید با خودش گفت: «عجب! ایرانیها آنقدر دلاورند که دخترانشان اینطور میجنگند؟!» حالا فکرش را بکنید که گردآفرید شکست خورده است و حس میکند که سهراب سرش را از تن جدا میکند و در این موقع واقعاً باید چهکار میکرد؟ اگر فرار میکرد که سهراب با اسب دنبالش میکرد و او را میگرفت و از طرفی هر دو سپاه داشتند تماشا میکردند و دختر فرماندهی دژ ایران، نباید فرار میکرد! جنگ هم فایده نداشت؛ چون سهراب از او دلاورتر بود. اینجا بود که معجزهای رخ داد، گردآفرید از معجزهی «گفتوگو» استفاده کرد و شروع کرد با سهراب صحبت کردن؛ اول هم سعی کرد با زبانی چرب و نرم سهراب را نرم کند تا سر فرصت بتواند از دستش فرار کند: - بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر معلوم بود که گردآفرید مردها را خوب میشناخت و میدانست که اگر از دلیریشان تعریف کند، میتواند در آنها تأثیر بگذارد. - دو لشکر نَظاره بر این جنگ ما بَرین گرز و شمشیر و آهنگ ما کنون من گشایم چُنین روی و موی سپاه تو گــردد پر از گفتوگوی، که با دختری او به دشت نــــبرد بَدین سان به ابر اندر آورد گـرد! و چون میدانست که مردهای پهلوان اعتبارشان را از مردم دارند، به او تذکر داد که اگر سپاه ایران ببینند که من دختر هستم و تو اینطور به دستانم طناب بستهای، شروع میکنند پشت سرت حرف زدن و میگویند این چه پهلوانی است که زورش به دختری رسیده است؟! گردآفرید سعی داشت سهراب را بفریبد. سهراب مکثی کرد و به سپاهیان نگاه کرد که همگی داشتند او را نظاره میکردند. کمی فکر کرد و آرام شد، همین موقع گردآفرید از گفتوگو مثل یک کمان استفاده کرد و آخرین تیرها را شلیک کرد: - کنون لشکر و دژ به فرمان توست نباید گَهِ آشتی جنگ جـــــست! آخرین تیرش هم این بود که به سهراب گفت که اصلاً نیازی به جنگ نیست، برای اینکه آبروی سهراب نرود، دنبال گردآفرید برود تا دژ را تسلیم او کند و خودش هم اسیر سهراب شود. سهراب اسیر صحبتهای گردآفرید شده بود و از طرفی زیبایی و دلاوری و شیرین صحبت کردنِ گردآفرید، دل سهراب را لرزانده بود. قبول کرد و گردآفرید بلند شد و بر اسبش نشست و به طرف دژ رفت. سپاهیان همه از کار آن دو مانده بودند و منتظر بودند تا بالأخره بفهمند چه اتفاقی دارد در میدان نبرد میافتد! گردآفرید همین که به دروازهی دژ ایرانی رسید، پرید توی دژ و دستور داد دروازه را ببندند تا سهراب نتواند داخل بیاید. بعد بالای دیوار دژ رفت و پایین را نگاه کرد. سهراب هنوز روی اسبش منتظر بود تا دروازه باز شود و دژ را به او تحویل دهند و گردآفرید هم مال او بشود. از آن بالا به سهراب گفت: - چو سهراب را دید بر پشت زین چنین گفت: «کای شاه ترکان چین! چرا رنجه گــشتی؟ کنون بازگرد! هم از آمـــــدن هم ز دشتِ نبرد تو را بهـــتر آید که فــــــرمان کنی! رخ لشکرت سوی توران کـــــنی! نباشی بس ایمِن به بازوی خویش خورد گاوِ نادان ز پهلوی خویش.» او را مسخره کرد و به اسم شاه توران صدایش زد و از او خواست که ناراحت نباشد و راهش را بگیرد و برگردد به توران. به او گفت که فکر گرفتن ایران و ایرانی را از سرش بیرون کند و چون فهمیده بود سهراب عاشقش شده است، به او گفت که هرگز ایرانیها دختر به ترکان تورانی نمیدهند. و در آخر هم نصیحتش کرد که اگر از فکرش استفاده نکند، این همه دلاوری و پهلوانی به دردش نخواهد خورد. سهراب با دلی پر از درد سمت سپاهش برگشت. گردآفرید شبانه دژ را تخلیه کرد و سپاه ایران قدری عقب رفتند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 95 |