تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,320 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,270 |
رنگینکمان | ||
سلام بچه ها | ||
دوره 32، آذر 381، آذر 1400، صفحه 40-42 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2021.71831 | ||
تاریخ دریافت: 08 دی 1400، تاریخ پذیرش: 08 دی 1400 | ||
اصل مقاله | ||
رنگینکمان فاطمه نفری صدای زنگ که بلند شد، مامان از سر گاز صدا زد: «محمدجان مادر! ببین کیه.» من که از صبح، منتظر کسی بودم که خودم هم نمیدانستم کیست، دویدم به حیاط. باران نمنم میبارید و بوی پاییز میآمد؛ اما برخلاف همیشه دلم از این هوا نگرفته بود و دوست داشتم زیر باران بایستم. حیاط کوچکمان را با دوتا گام رد کردم و رسیدم به درِ کوچک آبی رنگمان که میدانستم قرار است با صدای جیر بلندی باز شود؛ اما آنقدر حالم خوب بود که آن صدا هم برایم اهمیتی نداشت. مردی پشت در بود. ماسکش را داد پایین، کلاه بارانی مشکیاش را داد بالاتر و با لبخند گفت: «سلام.» همانی بود که ماه پیش آمده بود و از اوضاع و احوالمان پرسیده بود. همان که توی خانه اجارهایمان را دیده بود، پای درد و دل مامان و بابا نشسته بود و گفته بود: «انشاءالله درست میشه. اسمتون رو توی لیست مینویسم؛ اما فعلاً واجبترین چیز، تبلت برای این بچههاست. نباید از درس عقب بیفتند.» پس دلم اشتباه نکرده بود، از لبخند مرد پیدا بود که خبرهای خوشی برایم دارد. سلام که کردم، مرد یک بسته را از توی پاکت بزرگی که دستش بود، درآورد و گرفت سمتم. ـ بفرما محمدآقای نوری! این هم تبلت برای درس خواندن شما. همینطور زل زده بودم به جعبهای که دستش بود و باورم نمیشد که دارم چی میبینم و چی میشنوم. مرد عینکش که از نم باران خیس شده بود را از چشم برداشت و با صدا خندید. ـ بگیر پسرم. سیم کارت هم میخوره. این هدیهی مؤسسهی ماست. یا بهتره بگم هدیهی مردم به شما. باورم نمیشد، یعنی من صاحب تبلت شده بودم؟ یعنی میتوانستم درس بخوانم و عقب نیفتم! به خودم که آمدم، جعبه هنوز توی دستهایم بود و صدای مامان از کنارم میآمد، که داشت پشت هم، مرد را دعا میکرد. مرد شیشهی عینکش را با دستمال کاغذیای که از جیبش درآورده بود، پاک کرد و گفت: «ما که وسیلهایم حاجخانوم، خدا به مردم و دل بزرگشون خیر بده. اگه همه به فکر هم باشیم، هیچکس لنگ نمیمونه.» من زل زده بودم به جعبه و توی حال و هوای خودم بودم؛ اما مامان تازه سرِ درد و دلش باز شده بود، گفت: «گرونی کمر ما رو شکسته آقا، چرا هیچکس به فکر ما مردم نیست؟» بعد از بی خانگیمان گفت و از اجارهی خانهی کوچکمان که از پسش برنمیآمدیم. از بابا که صبح تا شب ترک موتور مینشست، بار مردم را جابهجا میکرد و شبها از پا درد خوابش نمیبرد. از یخچال قدیمیمان که دیروز سوخته بود... مرد انگار که خودش را مقصر بدبختیهای ما بداند، خجل، سرش را انداخته بود زیر و گوش میداد. خورشید داشت از پشت ابرها درمیآمد و باران همینطور خوش خوشک میبارید. مرد گفت: «شما درست میگید، اوضاع خیلی خرابه؛ اما چه میشه کرد؟ صدای ما که به گوش کسی نمیرسه، ما خودمون باید دست به دست هم بدیم تا باری از شونهی هم برداریم.» بعد اشاره کرد به کوههای سرسبز روبهرو که پر بود از ویلاهای اعیانی و گفت: «اگه هر کدوم از اینها دست یک نفر رو میگرفت، الآن توی این روستا و روستاهای اطراف، یک نیازمند نمونده بود.» بعد به مامان امید داد که ما را اول لیست میگذارد و همین هفته به امید خدا برایمان یخچال تهیه میکنند. خورشید حالا کامل از پشت ابر درآمده بود و رنگین کمان داشت سروکلهاش پیدا میشد. مرد که سوار ماشین شد و رفت، رنگین کمان پر رنگی افتاده بود وسط آسمان. من و مامان نگاهمان به آسمان بود که نازنین صدایمان زد. ناهید را بغل گرفته بود و جلوی در منتظرمان بود. مامان بچه را از بغلش گرفت، دست کشید رو موهای سیاه نازنین و گفت: «دیدی خدا دعات رو شنید دخترم؟ حالا تو و داداش میتونید درس بخونید.» نازنین، خوشحال آمد کنار من و با هم ایستادیم به تماشای رنگین کمان. *** یخچال را که برایمان آوردند، مامان گریهاش گرفت. خوشحالیاش را میفهمیدم؛ چون داشتن یک یخچال نو که بالایش به جای یک جایخی، سه کشوی فریزر داشته باشد، خیلی خوب بود؛ اما فعلاً که کفگیر به ته دیگ خورده بود واقعاً چیز زیادی برای توی یخچال گذاشتن پیدا نمیشد. مثلاً بابا دیروز موفق شد بعد یک هفته، نیم کیلو گوشت آبگوشتی بخرد و مامان همان را آبگوشت کرد و ظهر و شب خوردیم؛ اما همانطور که مامان همیشه میگفت: «تو مو میبینی و من پیچش مو.» شاید این بار هم چشمهای آینده بین مامان، آن روزهایی را میدید که قرار بود یخچال و فریزرمان پر بشود و برای همین ذوق میکرد! من دویدم کمک دوتا پسر جوانی که داشتند یخچال را جابهجا میکردند؛ اما چون نزدیک بود کله پایشان کنم، مامان صدایم زد تا ناهید را که از مردها غریبی میکرد و زده بود زیر گریه، بغل کنم. بچه به بغل رفتم کنار مامان. مامان به همان مردی که تبلت را برایم آورده بود و حالا میدانستیم که فامیلش نوریزاده است، گفت: «دل ما رو شاد کردید، خدا دلتون رو شاد کنه. الهی خیر ببینید، فکر نمیکردم آنقدر خوشقول باشید.» آقای نوریزاده لبخند زد، سرش را انداخت زیر و گفت: «ما که وسیلهایم، اینها همه کمک مردمه. با دوستان هم صحبت کردم، انشاءالله از ماه آینده برای پرداخت اجاره هم کمکتون میکنیم.» مامان که رفت، به آقای نوریزاده گفتم: «توی صفحه اینستاگرامتون دیدم که چه کارهایی میکنید، من هم میخوام بیام کمکتون، میشه؟» دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «همین که نیتش رو داری، انگار هر روز کنار مایی؛ اما تو باید خوب درس بخونی و برای خودت کسی بشی. اگه وقت اضافهای هم داشتی، کمک پدر و مادرت کنی. فعلاً این بهترین کاره. قول میدی؟» سرم را به پایین تکان دادم و دستم را گذاشتم توی دست بزرگ و مردانهاش. *** پاییز داشت خودش را به رخ میکشید. از خانه که زدم بیرون برای خرید، هوا گل و بلبل بود. برگشتنی یکهو ابرها قاطی کردند و افتادند به جان هم و باران رگباری شروع کرد به باریدن. پاکتهای خرید را چسبانده بودم به خودم و مثل موش آب چکیده شده بودم. یک شیروانی پیدا کردم و چپیدم زیرش تا رگبار بند بیاید. اولین بار بود که اینهمه پول میگرفتم دستم و میرفتم خرید. این ماه که همان گروه جهادی، توی پرداخت اجاره کمکمان کرده بود، بخشی از درآمد بابا پسانداز شده بود و حالا میتوانستیم بعد از ماهها برویم خرید و یخچال نویمان را پر کنیم. مامان که گفت میخواهد برود خرید، گفتم: «خودم میروم.» میدانستم باید از حشمتآباد برویم دلفک. اینجا که مغازهی درست و درمانی نبود، بابا هم همیشه از آنجا خریدهایش را میکرد. اگر مامان میرفت خیلی اذیت میشد. تازه معلوم نبود ماشین هم گیرش بیاید و آن وقت چهطور میخواست این همه راه را پیاده گز کند؟ البته ماشین گذری که زیاد بود، اما من هیچ کدام را سوار نشدم، چون برای پولش نقشهی دیگری داشتم. مامان با اصرار من قبول کرد. گفت: «پس خوب گوش کن. ماکارونی، نخود، لوبیا، لپه، سویا، با دوتا مرغ میخری. هر چهقدر هم پولت رسید برنج نیمدانه که ارزانتر است بخر.» کلی هم سفارش کرد پول را گم نکنم. اما مامان نمیدانست که من حواسم از خودش هم بیشتر جمع است. اگر میفهمید تمام راه رفت و برگشت را پیاده رفتهام حتماً ناراحت میشد. میدیدمش که میزد توی صورت خودش و میگفت: «مادرت بمیره برات، اینطور لای آبی، تب میکنی!» بعد سین جینم میکرد که: «من که پول کرایه بهت دادم، چرا سوار ماشین نشدی؟» من میچسبیدم به بخاری و پاکت پفک و کرانچی را که به قیمت یک ساعت پیاده رفتن، خریده بودم را به نازنین نشان میدادم؛ حتی اگر میچاییدم هم میارزید به خندهی نازنین و ناهید؛ چون واقعاً خودم هم مزهی اینطور خوراکیها یادم رفته بود، چه رسد به آنها. گرمای بخاری حالم را جا میآورد. مامان لباسهای خشک میداد دستم. بعد دست میکشید روی سرم و قربان صدقهام میرفت. خریدها را جابهجا میکرد و مرغ را که بعد از دوماه، پایش به خانهیمان باز شده بود، تمیز میکرد و برای ناهار بار میگذاشت. به خودم که آمدم، باران بند آمده بود. سردم بود. راه افتادم و پاهایم را سپردم به سر پایینی جاده که حسابی گِل و شُل شده بود. چیزی تا خانه نمانده بود که دیدم یک وانت گیر کرده توی یک چالهی آب. چند نفر رفته بودند کمک راننده تا از چاله درش بیاورند. راننده عصبانی بود و به باعث و بانی آنهایی که هنوز جاده را آسفالت نکرده بودند، فحش میداد. خریدها را گذاشتم گوشهی جاده و رفتم کمک. همه یاعلی گویان ماشین را تکان دادیم تا از چاله درآمد. راننده وانت بوقی زد و رفت. مردها هم متفرق شدند؛ اما من همانطور که داشتم پاکتها را برمیداشتم به فکر چاله بودم. اگر ماشین دیگری توش گیر میکرد؟ یا اگر توی تاریکی شب، یک موتوری، مثل بابا میافتاد توی چاله، چه بلایی سرش میآمد؟ به خانه که رسیدم هنوز فحشهای راننده توی گوشم بود، صدای آقای نوریزاده هم بود که همیشه میگفت: «ما باید دست به دست هم بدیم، کار که برای خدا باشه، رو زمین نمیمونه.» نازنین با خنده در را باز کرد و با شوق گفت: «سلام داداش.» من هم بهش خندیدم. به در هال که رسیدم، مامان دوید جلو تا کمکم کند. پاکتها را که از دستم میگرفت، گفت: «خاک بر سرم، خیس آبی که مادر! زود کفشت رو در بیار بیا تو!» نگاه کردم به کفشهایم که از بس گل به تهش چسبیده بود، سنگین شده بود. قبل اینکه کفشهایم را از پایم دربیاورم و بروم توی خانه، باید کاری میکردم. پاکت خوراکیها را دادم دست نازنین و به مامان گفتم: «همین الآن برمیگردم.» بیل را از گوشهی حیاط برداشتم و دویدم بیرون. سخت بود؛ اما نشدنی نبود. باید تا بلایی سر کسی نیامده بود، چاله را پر میکردم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 30 |